💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/15 07:39 · خواندن 9 دقیقه

«اشکاتو پاک کن همسفر 

 

گاهی باید بازی رو باخت

 

اما این و یادت باشه 

 

دوباره میشه زندگی رو ساخت» 

با بغض ادامه میده: وقتی من رو دید با بیرحمترین جمله ها آرزوهام رو خورد کرد… بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیش بودم… بهم گفت ایکاش تو به جای ترانه مرده بودی و بقیه رو داغدار نمیکردی و اون روز نفهمید که من واقعا مردم… منی که با اون همه درد و رنج به امید برگشتش زنده مونده بودم با اون حرفاش مرگ رو با همه ی وجودم در روح و روانم حس کردم و دم نزدم… مرگ من مرگ باورهام بود … مرگ آرزوهام… مرگ رویاهام… صدای شکستن قلبم رو میشنیدم ولی هیچکار نمیتونستم کنم… بدترین درد دنیا اینه که عشقت تو چشمات زل بزنه و خواستار مرگت باشه… خیانت، شک، تردید و دروغ اینا بد هستن اما هیچکدوم به سختیه این نیستن که یه روز به مرگ باورهات برسی … توی اون روزا و روزای بعدش خیلی چیزای دیگه بارم کرد… خیلی چیزا که نمیشه گفت که نمیشه حس کرد که نمیشه لمس کرد… باید جای من باشی رو به روی عشقت چشم تو چشم… بعد اون بیاد و از دنیای جدیدش بگه اونوقته که به عمق فاجعه پی میبری… با حرفاش تار و مارم میکرد و نمیدونست چه جوری داره داغونم میکنه شاید هم میدونست و میخواست اینجوری تاوان گناه های نکرده ام رو پس بدم… نمیدونم لابد میخواست داغونم کنه… سروش هیچوقت درکم نکرد… هیچوقت نفهمید که من خیلی قبلتر از اینا داغون و شکسته شده بودم… هر روز و هر شب عشقش رو به رخم میکشید… عشق جدیدش… زندگیه جدیدش… نامزد جدیدش و من لحظه به لحظه خورد میشدم… میشکستم ولی دم نمیزدم

 

پوزخندی رو لباش میشینه

 

-و جالبش اینجاست الان باید بفهمم عشق جدیدش همون کسیه که تمام این سالها همه مون رو به بازی داد… سروش من رو گناهکار میدونست واسه همین ترکم کرد و حالا با کسی نامزده که تموم اون اتهامات رو بهم وارد کرده… کسی که خودش متهم اصلیه ماجراست

 

نریمان با ناراحتی میگه: ترنم همه چیز درست میشه

 

-نه داداش… نه… بدبختی همینجاست وقتی چشمام رو میبندم میبینم هیچ چیز درست نمیشه …هیچ چیز … من هم خیلی وقتا اینطوری فکر میکردم… که همه چیز درست میشه که خونوادم همه چیز رو میفهمن.. که سروش برمیگرده… اما نشد، هیچ چیز درست نشد…. قبل از اینکه منصور نقشه ی دزدیه من رو بکشه رفتم پیشه یه روانشناس… خیلی باهام حرف زد… خیلی باهاش حرف زدم… فکر میکردم میتونم ترنم سابق بشم… با همون شیطنتها… با همون خنده ها… با همون لبخندای از ته دل…دقیقا مثل گذشته اما الان میفهمم هیچی مثل سابق نمیشه… حتی اگه همه چیز درست بشه… حتی اگه همه ی دنیا بفهمن من بیگناهم باز هم هیچی مثله سابق نمیشه… حالا میفهمم که خنده های روزای قبل از دزدیده شدنم فقط و فقط تظاهر بود و بس… ترنم گذشته مرده… با نقش بازی کردن با الکی خندیدن با شوخی های پی در پی ترنم زنده نمیشه…

 

پیمان و نریمانبا ناراحتی نگاش میکنند

 

زیر لب زمزمه میکنه: خیلی چیزا تو وجودم مردن که دیگه هیچوقت زنده نمیشن

 

——————

 

پیمان: ترنم تو هنوز خونوادت رو داری

 

-نه پیمان… من امروز هیچکس رو ندارم… نه برادر… نه خواهر… نه پدر… نه مادر… نه عشق… هیچکس رو ندارم

 

نریمان: دختر چرا اینقدر نا امیدی… اگه عشقت ازت دست کشید دلیل نمیشه که خونوادت هم کنارت بذارن… وقتی از اینجا خلاص شدیم برمیگردی پیشه خونوادت… دوباره میتونی زندگیت رو از نو بسازی

 

-میدونی بدبختی من چیه؟

 

نریمان منتظر نگاش میکنه

 

-بدبختی اینجاست که خونواده ی من زودتر از سروش کنارم گذاشتن

 

پیمان: ترنم میدونم سختی کشیدی اما همیشه یادت باشه یه پدر و مادر هیچوقت از فرزندشون دست نمیکشن… مهر فرزند چیزی نیست که به راحتی از دل مادر و پدر بیرون بره… ممکنه ب خاطر اتهامات وارده باهات سرد برخورد کرده باشن ولی مطمئن باش هنوز هم دوستت دارنبا صدای لرزون میگه: نه پیمان… نه… مادرم بعد از سالها بهم گفت که از من متنفره

 

پیمان: فقط در حد حرفه دختر… تو چرا باور میکنی؟

 

-اون من رو قاتل دخترش میدونه

 

پیمان: تو هم دخترشی ترنم… این رو بفهم

 

-من دخترش نیستم داداش

 

 

ترنم سرش رو بین دستاش میگیره و به سختی ادامه میده: اون بهم گفت تمام اون سالها تحمللم میکرده… اون بهم گفت هیچوقت مادرم نبوده

 

نریمان: یعنی چی؟

 

با هق هق میگه: یعنی اینکه مونا مادر واقعی من نیست… من دختر هووش بودم… هستم… خواهم موند… اون مادرم رو غاصب زندگیش میدونه و من رو غاصب زندگیه دخترش… پدرم میخواست مجبورم کنه با یه نفر ازدواج کنم تا از شر من خلاص بشه… یه نفر که معلوم نیست چه مشکلی داشت که من رو واسه ی زندگیش انتخاب کرده بود…هیچکس توی اون شهر خراب شده منتظر برگشت من نیست… هیچ کس… من اگه دزدیده نشده بودم معلوم نبود تو اون شهر چه بلایی سرم میومد… من میخواستم واسه همیشه ترکشون کنم

 

نریمان و پیمان بهت زده به دختری که روی تخت مچاله شده نگاه میکنند… باورشون نمیشه

 

نریمان دهنش رو باز میکنه تا یه چیزی بگه اما هیچ کلمه ای برای دلداری و آروم کردن ترنم پیدا نمیکنه… مستاصل به پیمان نگاه میکنه

 

پیمان هم نمیدونه چی بگه… تا الان تو این جور موقعیتها قرار نگرفته بود

 

-همیشه فکر میکردم اگه روزی حقیقت رو بفهمم میرم همه جا جار میزنم و میگم این هم مدرک بیگناهیم… دیدین من بیگناهم… دیدین من به برادر نامزدم چشم نداشتم و ندارم… دیدین همه چیزدروغ بود… اما نمیدونم چرا الان دلم هیچی نمیخواد… حس میکنم ته خطم… شاید اگه چند ماه پیش این اتفاقا میفتاد و همه چیز رو میفهمیدم از خوشحالی سکته میکردم اما الان که میدونم نه سروشی برام مونده نه پدر و مادری که تو خونه منتظر ورود من باشن همه چیز برام بی تفاوت شده

 

پیمان: ترنم… ببین…

 

واقعا نمیدونه چه چیزی برای دلداری ترنم بگه… دستی به صورتش میکشه

 

پیمان: من نمیخوام ناراحتت کنم ولی خب شاید هر کسی جای اونا بود همین برخوردا رو میکرد

 

-از ارث محروم شدم گفتم مسئله ای نیست… از خونواده رونده شدم گفتم مسئله ای نیست… من رو از زندگیشون حذف کردن گفتم مسئله ای نیست… هر روز من رو به باد تمسخر گرفتن گفتم مسئله ای نیست… بارها و بارها کتک خوردم گفتم مسئله ای نیست… عشقم رو از دست دادم گفتم مسئله ای نیست… هیچکس باورم نکرد گفتم مسله ای نیست… روح و روانم رو به بازی گرفتن گفتم مسله ای نیست اما پیمان پدرم حق نداشت مسئله ی مادرم رو از من پنهان کنه اینجا دیگه مسئله های زیادی هست… اون حق نداشت مجبور به ازدواجم کنه منی که حتی به سختی خرج زندگیم رو درمیاوردم تا محتاج خونوادم نباشم اینجا دیگه نمیتونم بگم مسئله ای نیست

 

با صدای خسته و گرفته ای زمزمه میکنه: سروش حق نداشت اون کار رو باهام کنه!!

 

نریمان: چه کاری رو خواهری؟

 

-نپرس نریمان… هیچوقت نپرس

 

نریمان: آخه چرا با خودت این کار رو میکنی دختر؟

 

-من کاری نمیکنم… من با خودم هیچ کاری نمیکنم… آدمای اون شهر، آدمای اون خونه، آدمای آشنای قلبم باهام این کار رو کردن… اونا من رو به این روز انداختن…آره برادر من اونا با من این کار رو کردن… همه میخواستن انتقام بدبختی های زندگیشون رو از من بگیرن… من حتی اگه گناهکارترین هم بودم باز هم حق نداشتن مثله یه آشغال باهام برخورد کنند… سروش، مونا، طاها، طاهر، پدرم همه و همه باهام مثله یه دختر خیابونی و هرزه برخورد میکردن… سروش که میخواست انتقام غرور شکسته شده اش رو از من بگیره… هر چند گرفت به بدترین شکل ممکن انتقامش رو گرفت ولی یه سوال حالا تکلیف این قلب و روح و روان شکسته ی من چی میشه؟…با فکر کردن به گذشته ها دلم بیشتر از قبل میگیره

 

نریمان: پس بهش فکر نکن

 

-من که از خدامه ولی نمیدونم چرا نمیشه

 

پیمان: چون نمیخوای

 

-من نهایت آرزومه اما هر کاری میکنم فراموش نمیشن… گذشته ها هیچوقت از یاد نمیرننریمان: سعی کن اطرافیانت رو ببخشی تا بتونی با خودت کنار بیای

 

-من خیلی وقته گذشتم… به حرمت تموم اون سالها که به همگیشون عشق ورزیدمو ازشون عشق دیدم گذشتم ولی یه چیزایی تو وجودم شکست… یه چیزایی که لمس نمیشن اما هر روز و هر لحظه احساس میشن… الان حتی دلم نمیخواد کسی بدونه بیگناهم… چون با دونستن حقیقت هم هیچی درست نمیشه… یه حرمتایی شکسته شده و اون حرمتها هیچوقت دوباره ترمیم نمیشن…یه اتفاقایی این وسط افتاده که باعث میشه پا بذارم روی همه چیز… منی که هیچوقت به فکر تنها زندگی کردن نبودم میخواستم مستقل بشم

 

————-

 

پیمان: ولی یه دختر تنها توی این جامعه با آدمای گرگ صفتی که تو خیابونا ریختن امنیت نداره

 

-میدونم… واسه همین هم بود که میخواستم از دوستم کمک بگیرم… تنها کسی که توی این چهار سال باورم کرد…

 

نریمان: ترنم همه با فهمیدن حقیقت از رفتارشون پشیمون میشن

 

-درسته…پشیمون میشن… ولی آیا این پشیمونی رویاهای مرده ی من رو زنده میکنه؟… مثلا سروش بیاد آلاگل رو طلاق بده یا نامزدی رو بهم بزنه دوباره برگرده طرفم با همه ی عشقی که نسبت بهش دارم تو بگو میتونم قبولش کنم؟

 

….

 

آهی میکشه

 

-چه فایده ای برای من داره… سروش وقتی نامزد کرد قیدش رو برای همیشه زدم… دیگه برام مهم نیست اون نامزد یه گناهکاره یا بیگناه… اگه به اصرار خونوادش ازدواج میکرد باز قابل تحمل بود ولی اون عاشق شد و من لحظه به لحظه عشقش رو دیدم… عشقی که تو چشماش نسبت به آلاگل داشت رو دیدم… حالا اگه بخواد به طرف من برگرده چه فایده ای میتونه برام داشته باشه… به نظرت با برگشتش همه چیز مثله اول میشه