«عشق چیز عجیبی نیست

 

همین است که تو دلت بگیرد

 

و من نفسم …»

با باز شدن در دلم آتیش میگیره… دیگه حرفای طاهر رو نمیشنوم… فقط و فقط ترنم رو میبینم که با صدای بلند میخنده و توی حیاط مسخره بازی در میاره

 

«ترنم: سروشی مگه روز خواستگاری نگفته بودی غلام منی؟

 

-ترنم

 

ترنم: چیه؟… مگه دروغ میگم؟… اومدی به بابام گفتی منو به غلامی بپذیرین دخترتون رو خوشبخت میکنم… پس الان باید اسمتو تغییر بدی و بذاری غلام

 

-ترنم مسخره بازی در نیار… کار دارم

 

ترنم: اونو که همیشه داری… هوم… بذار ببینم این کاغذ پاره ها چی چی هستن که هی میخونی

 

-ترنم دست نزن

 

 

-ترنم

 

ترنم: راه نداره موش موشی… اصلا من به این کاغذ پاره ها حسودیم میشه تو اینا رو بیشتر از من دوست داری

 

-ترنم خرابشون کنی کشتمت

 

ترنم: چشم و دلم روشن… یعنی این کاغذا از من مهمترن… حالا که این طور شد حتما یه بلایی سرشون میارم

 

-ترنم عصبیم نکن… من کل دیشب رو روی همین به قول تو کاغذ پاره ها کار کردم خراب بشه کارم در اومده

 

ترنم: راه نداره… بدجور هوس کردم که باهاشون موشک درست کنم

 

-ترنـــــــم

 

ترنم: هوم

 

-باشه… اصلا میذارم واسه ی بعد… خوبه؟

 

ترنم: قول!!

 

-قول… حالا برشون گردون

 

ترنم: قول دادیا

 

-باشه.. حالا بیار بده

 

ترنم: آخ…….

 

-ترنـــم

 

ترنم: سروشی از قصد نبود

 

-ترنم میکشمت

 

ترنم: آقایی ببخشید… به خدا پام گیر کرد

 

-ترنم سر جات واستا

 

ترنم: آقایی غلط کردم

 

-بهتره خودت واستی اگه خودم بگیرمت بهت رحم نمیکنم»

 

طاهر: سروش

 

از خاطرات شیرین گذشته بیرون میام و با گنگی به طاهر نگاه میکنم

 

طاهر: خوبی؟

 

به زحمت سری تکو میدمو وارد حیاط میشم

 

طاهر: تحمل این خونه خیلی سخت شده… خیلی

 

«سروشی خیلی دوستت دارم»

 

طاهر همونجور حرف میزنه ولی من تو گذشته ها سیر میکنم

 

«سروش خیلی خوشحالم… خیلی… خیلی خوشحالم که دارمت»

 

 

«در غوغای زندگی تا سکوت مرگ، دوستت دارم. تاوان آن هر چه باشد، باشد»

 

زمزمه وار میگم: تاوانش زیادی سنگین بود خانمی!!

 

طاهر: سروش کجایی؟

 

-هان!!!

 

طاهر: میگم کجایی؟؟

 

-همینجا

 

با لبخند تلخی میگه: کاملا معلومه

 

نگاهی به اطراف میندازم… خودم رو توی سالن میبینم… اصلا نفهمیدم کی به سالن رسیدیم

 

آهی میکشه و میگه: بشین برم لباسم رو عوض کنم

 

نگاهم به سمت اتاق ترنم میره… بدجور دلم هوای اتاقش کرده

 

طاهر نگام رو دنبال میکنه… بعد از چند لحظه مکث با صدایی که میلرزه میگه: اگه تحملش رو داری برو… من که نمیتونم… از وقتی که حقیقت رو فهمیدم دیگه روم نمیشه تو اتاقش پا بذارمبعد از این حرف سریع از من دور میشه و به سمت اتاقش میره

 

«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه… کاری نکنه… حرفی نزنه… فقط باشه!!… ایکاش بودی»

 

چشممم به در اتاق ترنمه

 

زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تحملش رو دارم؟؟

 

لبخند تبخی رو لبام میشینه

 

-تحمل هیچی به قول طاهر روشو دارم… رو دارم برم تو اتاق کسی که باورش نکردم

 

آهی میکشمو بیشتر از قبل لبریز از غم میشم

 

——————

 

چشمام رو میبندم نمیدونم میتونم یا نه… چند بار نفس عمیق میکشم

 

«عشق چیز عجیبی نیست.

 

همین است که تو دلت بگیرد

 

و من نفسم …»

 

چشمام رو باز میکنم و با ناله میگم: ایکاش دوستم نداشتی تا امروز این همه افسوس نبودت رو نخورم

 

یه قدم به سمت اتاقش برمیدارم

 

بی تابم… بی تاب و بی قرار… برای داشتن یکی از همون روزا که ترنم رو کنارم داشتم حاضرم جونم که هیچ همه ی آرزوها و رویاهام رو هم بدم

 

قدم به قدم به اتاقش نزدیک میشم

 

ضربان قلبم روی هزاره…

 

«ترنم: سروشی میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟

 

-لابد اینه که زودتر زنم بشی

 

ترنم: بچه پررو… من که همین الان هم زنتم

 

-نه دیگه… الان اونجوری که من میخوام زنم نیستی

 

ترنم: بی ادبه بی تربیت

 

-چرا خانمی؟

 

ترنم: تو خجالت نمیکشی؟

 

-چرا خجالت بکشم جنابعالی فکرت منحرفه… منظور من این بود خانم خونم بشی

 

ترنم: هوم…

 

-حالا نمیخواد خجالت بکشی از بزرگترین آرزوت بگو کوچولو

 

ترنم: من و خجالت؟

 

-با این حرفت موافقم

 

ترنم: ســـروش!!

 

-باشه خانمی من تسلیم…

 

ترنم: داشتم میگفتم بزرگترین آرزوم اینه که من زودتر از تو برم

 

سروش: کجا بری؟

 

-اون دنیا

 

سروش:ترنــــــــــم

 

-چرا داد میز……

 

سروش: ترنم یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم دیگه تضمین نمیکنم سالم بذارمت»

 

خودم رو جلوی در میبینم

 

لرزش عجیبی رو توی تمام بدنم احساس میکنم

 

«دوستت دارم سروش… بیشتر از همیشه… قد همه ی آسمونا»نفس عمیقی میکشمو در رو باز میکنم و با قدمهایی لرزون وارد اتاق میشم

 

خاطرات گذشته تو ذهنم زنده میشن

 

«سروش خیلی دلتنگت بودم… به حد مرگ دلم برات تنگ شده بود… دیگه بدون من هیچ جا نرو… حتی ماموریتهای یه روزه… بودنت توی این شهر بهم امید بودن میده… با فاصله ها نابودم نکن»

 

با دیدن دوباره ی اتاق دلم میریزه

 

«-خانمی چرا گریه میکنی؟

 

ترنم: آخه این چند روز خیلی سخت گذشت

 

-هیس…. گریه نکن خانمی…

 

ترنم: قول میدی دیگه تنهام نذاری؟

 

-چه خانم کوچولوی لوسی دارما

 

ترنم: ســـروش

 

-جونم کوچولو… جونم خوشگله

 

ترنم: دوستت دارم… خیلی زیاد

 

-من بیشتر

 

ترنم: من خیلی خیلی بیشتر»

 

آهی میکشم…در پشت سرم بسته میشه

 

نگام تو سرتاسر اتاق میچرخه… همه چیز برام بی نهایت آشناست

 

یه کمد ساده… یه میز از دوران قدیم… یه کامپیوتر… یه پنجره… چند تا تابلو… این اتاق با همه سادگیش شرف داره به منی که جا خالی کردم… از خودم متنفرم… از خودم… از شونه هام.. از آغوشم… از هر چیزی که حق ترنم بود ولی من ازش گرفتم… آره این اتاق ارزش خیلی خیلی بالاتر از من و آغوشمه… چون وقتی من ترنم رو از آغوشم محروم کردم این اتاق برای ترنم همدم و همراه شد… این اتاق خیلی روزا شاهد رنج و عذاب عشقم بود…این اتاق… این تخت.. این پتو.. این بالیش… این پنجره همه و همه همدم عشقم بودن ولی شونه های من، دستای من، آغوش من هیچوقت برای کمک به ترنم قدمی برنداشتن…

 

-باید بکشم… باید بیشتر از این بکشم

 

این دستا یه روزی بیگناهی رو متهم کردن و گناهکاری رو به آغوش کشیدن… الان حکم تمام اون اشتباهات محروم شدن از عشقیه که تو وجود من هست ولی توی دنیای من نیست

 

….

 

-یه دنیا رو نابود کردم.. یه زندگی رو از هم پاشیدم… یه آرزو رو پرپر کردم… یه قلب رو شکوندم.. یه روح رو داغون کردم و الان دارم با همه ی وجودم لمس میکنم تمام چیزایی رو که از ترنم گرفتم… یه روزی من همه ی اینا رو از ترنم گرفتم و امروز خدا همه ی اینا رو از من میگیره… لمس شکسته شدن کسی که با همه ی وجودم عاشقش بودم و هستم خیلی سخت تر از لمس شکسته شدن خودمه… اقسوس و صد افسوس که خیلی دیر فهمیدم… خیلی … اگه میدونستم هیچوقت برای شکستن ترنم قدم پیش نمیذاشتم چه احمق بودم که فکر میکردم با شکستن ترنم روح زخم مرده ام ترمیم میشه… با شکستن عشقم فقط خودم رو بیشتر شکوندم.. ترنم نیمی از وجودم بود … شکست ترنم یعنی شکست نیمی از وجود خودم… ایکاش همه ی اینا رو اون روزا میفهمیدم

 

همونجور که افسوس میخورم آروم آروم قدم برمیدارم… بغض بدی تو گلوم نشسته… تک تک وسایلای اتاق رو از نظر میگذرونم… به یاد ترنمی که یه روز همه ی اینا رو لمس کرده همه شون رو لمس میکنم… به کمدش میرسم… درش رو باز میکنم… لباسهاش همه مرتب و منظم توی کمد چیده شدن… دستای لرزونم به سمت یکی از لباساش میره… به آرومی از کمد بیرونش میارم… اونقدر جون ندارم که روی پام واستم… به سختی روی زمین میشینم و به کمد تکیه میدم… لباسش رو به سمت بینیم میبرم… یه بوی خاصی میده… لبخندی رو لبم میشینه… نفس عمیقی میکشمو دوباره بوی تنش رو احساس میکنم… بوی لباسش مستم میکنه… حس میکنم تا مرز جنون فاصه ای ندارم… دارم دیوونه میشم