💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۹۴
«من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم
چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم»
هر دفعه که اون کابوسها رو میبینم تا ساعتها تموم صحنه های ته باغ رو با تمام وجودم حس میکنم…
آره حس میکنم و میبینم.. تمام اون صحنه ها رو… تمام اون حرکات رو… تمام اون رفتارا…
و هر بار بیشتر از دفعه ی قبل دلم میلرزه… از احساسات ترنم…. از ترسش… از اشکاش … از التماساش… از لرزش بدنش…از بی رحمی های خودم… از پستیه خودم
چشمام رو باز میکنم و نفس عیقی میکشم… نگاهی به اطراف میندازم… اتاق توی تاریکی مطلق به سر میبره… از جام بلند میشم و با ناراحتی به سمت در میرم… نمیدونم چرا طاهر صدام نکرد… اینجور که معلومه خیلی وقته تو اتاق ترنم هستمزمزمه های مبهم رو دنبال میکنم تا به منبعش برسم…لحظه به لحظه زمزمه ها واضح تر میشن… در نهایت خودم رو جلوی اتاق طاهر میبینم
صداها دیگه واضح و بدون ابهام شنیده میشن
طاهر:…. آره گلم… آره خواهرم.. آره عزیزم… ما بد کردیم ولی تو بد نکن… تو اینجور با نبودنت مجازاتمون نکن… خواهری نبودنت خیلی سخته… دلم برای شیطنتهای گذشته ات، برای سکوت و مظلومیتت، برای مهربونیهای بی دریغت تنگ شده… خواهری این روزا دلتنگی توی این خونه بیداد میکنه.. دلتنگم خواهری… دلتنگ تو… دلتنگ داداشی گفتنات… دلتنگ لبخندای بی جونت… هیچوقت فکرش رو نمیکردم که تحمل نبودنت تا این حد سخت باشه… هیچوقت
صدای گرفته طاهر باعث میشه بغض بدی تو گلوم بشینه… از لای در نیمه باز طاهر رو میبینم که قاب عکسی رو توی دستش گرفته و داره با چشمای خیس و اشکی نگاش میکنه… حس میکنم عکس ترنمه… دستم رو تو جیبم فرو میکنم و کیف پولم رو از جیبم در میارم… کیفم رو باز میکنمو به عکس خودم و ترنم خیره میشم… عکسی که از جعبه ی یادگاریهای ترنم برداشتم… عکسایی که من سوزونده بودم ولی ترنم تو آلبوم عکسامون نگه داشته بود… عکس ترنم رو از کیفم خارج میکنم و تو لبخند قشنگش غرق میشم
طاهر: خواهری میدونستی به جز من یه نفر دیگه هم بدجور دلتنگته… شاید باورت نشه ترنم… شاید که نه فکر نکنم اصلا باورت بشه ولی اونی که به کل ازش ناامید شده بودی الان تو اتاقته… تو اتاق تویی که همه ی وجودت با عشق اون عجین شده بود ولی تنها و بی یاور… مثل روزایی که تو تنها و بی یاور بودی… اون هم مثله من بی تابه توهه… بی تاب و بیقرار… اون هم آرزوی با تو بودن رو داره… مگه تا لحظه ی آخر عاشقش نبودی… مگه دیوونش نبودی… مگه دل تو دلت نبود که فقط برای یه بار دیگه کنارش باشی… پس برگرد خواهری… پس برگرد… بیا پیشم… اینجور مجازاتمون نکن… بخاطر من… بخاطر سروش… بخاطر مامان و بابا… ترنمی دارم از سنگینی این درد خورد میشم…خواهری عشقت تو اتاقته و خودت نیستی… درد بزرگیه ترنم.. درد بزرگیه
چشمام رو میبندم تا یکم آروم بشم… شنیدن دوباره ی حقیقت اون هم از زبون طاهر خیلی سخته… بعضی وقتا دوست داری همه ی دنیات رو بدی تا اون چیزی که حقیقته رنگی از دروغ بگیره…
طاهر: خواهری مگه همیشه آرزوی برگشتش رو نداشتی پس چرا خودت نیستی که ببینی برگشته… آره ترنم سروشت برگشته… اما حیف.. حیف که خودت نیستی تا ببینی تا لمس کنی تا بفهمی تا لذت ببری…
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و روی عکس ترنم جا خشک میکنه
طاهر:ترنم کجایی؟… آخ ترنم کجایی تا ببینی سروش هنوز هم عاشقه… آره عاشقه… عاشقه تو و قلب مهربونت… کجایی ترنم؟… کجایی تا ببینی همه ی اون اشکای شبونه ات بیهوده بوده… تمام اشکایی که برای نامزدی سروش ریختی و من دیدم ولی با بی رحمانه ترین رفتارها روز به روز به دردت اضافه کردم
نگام به عکس ترنمه… گوشم به حرفای طاهر… قلبم از شدت غم داره منفجر میشه… عکس ترنم رو بالا میارمو بوسه ای به عکس میزنم
زیر لب زمزمه میکنم: خانمی خیلی دوستت دارم… خیلی زیاد
طاهر: ترنم ایکاش بودی تا جبران کنم… تا برات برادری کنم… تا تنهات نذارم… تا طعنه نزنم… تا دلت رو بیشتر از همه نشکونم… ایکاش بودی تا اون شب ته اون باغ لعنتی به جای بخشیدن سروش و شکستن تو، سروش رو بشکنم و تو رو به اوج ببرم… خواهری ایکاش بودی
———————-دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم… تا مقاومتم رو از دست ندم.. تا بیشتر از این نشکنم ولی شک دارم… شک دارم که بتونم مقاومت کنم… لحظه به لحظه بغضی که تو گلوم نشسته بیشتر میشه و مقاومت من هم کمتر
صدای طاهر دوباره تو گوشم میپیچه
طاهر: ترنم دارم آتیش میگیرم… سوختن رو با همه ی وجودم حس میکنم… از این همه چیز و از همه کس متنفرم… از این همه بی رحمی حالم بهم میخوره… از بی رحمی خودم… از بی رحمی مامان… از بی رحمی بابا… از بی رحمی طاها و سروش… دارم آتیش میگیرم خواهری… کجایی که مثل چهار سال پیش بیای بغلم کنی و با داداشی داداشی گفتنات اون حس آرامش رو بهم منتقل کنی
با بغض عمیقی زیر لب میگم: ترنمم رفتنت رو باور ندارم… باور رفتنت رو دوست ندارم… ببین داری با همه مون چیکار میکنی… تو که تحمل غصه خوردن هیچ کس رو نداشتی پس چطور میتونی این همه اشک طاهر رو ببینی و این همه دلتنگی من رو نظاره گر باشی و باز هم برنگردی
« بعضی مواقع با رفتن، بودنت رو درک میکنند… ای خدا چقدر در آرزوی رفتنم »
طاهر: حتی جرات ندارم به اتاقت بیام… میبینی ترنم؟… میبینی کارم به کجا کشیده؟… حال و روزم رو میبینی خواهری؟… به جایی رسیدم که حتی جرات ندارم پام رو تو اتاقت بذارم تا سروش رو صدا کنم… مرور خاطرات تلخی که ما واست درست کردیم
سخت تر از جا به جا کردن کوهه… اونقدر مرور گذشته ها سخته که حتی مامان و بابا با وجود ندونستن حقیقت هم حاضر نیستن پا توی این خونه بذارنچشمام رو میبندم و بغضم رو به سختی قورت میدم
طاهر: اتاقت یادآور روزاهای تلخ گذشته هست… روزهایی که ما تلخش کردیم.. هر چند اشتباه از تو و اتاقت نیست خواهری… اشتباه از آدمای من و امثال منه… ببخش ما رو ترنم… ببخش
یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
طاهر: خواهری خیلی شرمندتم… خیلی.. به اندازه ی همه ی دنیا شرمنده ی روح پاک و دست نخوردت هستم.. ببخش بخاطر همه ی حرفای بی ربطی که از دیگران شنیدمو ولی ازت دفاع نکردم… ببخش خیلی از صبحها توی هوای سرد زمستون من خوابیدم و تو توی اون سرما به سختی خودت رو به محل کارت رسوندی… ببخش خیلی از شبها به خاطر دل مامان دل تو رو شکوندم و اشک رو مهمون چشمات کردم… ببخش خواهری
چه تلخه امیدواری در عین ناامیدی…
با بغض زمزمه میکنم: ترنم تو مثل ما بد نباش… تو مثل ما مجازات نکن… تو مثل ما تلافی نکن… تو ببخش… تو بیا… تو بیا و با بودنت به ماها زندگیه دوباره بده
طاهر: آخ ترنم.. دارم میمیرم… دارم زیر این همه تهمت و افترای دروغی که نصیب تو شده میشکنم… دارم از تمام چیزایی که باور کردم داغون میشم… دوست دارم باشی تا مثل گذشته ها برات بهترین داداش دنیا بشم… دوست دارم باشی تا جبران همه ی کارایی که میتونستم برات انجام بدم و انجام ندادم رو بکنم… خواهری دلم داره برات پر میکشه
طاهر: هیچوقت به رفتنت فکر نکرده بودم ترنم… هیچوقت… تمام اون سالها به حضور خاموشت انس گرفته بودم… به سکوت مظلومانه ات عادت کرده بودم… به لبخندای بی رمقت
صدای گریه ی طاهر حالم رو خراب تر میکنه…. ناله های بی امونش دلم رو بدرد میاره… بی رمق تر از همیشه سعی میکنم آروم باشم… در اتاق طاهر رو کاملا باز میکنم… شونه های طاهر رو میبینم که از شدت گریه تکون میخوره.. هیچوقت اینجوری ندیده بودمش…
———————
————–
آهی میکشمو وارد اتاق میشم… طاهر با دیدن من سرش رو بالا میاره و با چشمای اشکی میگه: اومدی سروش؟… بالاخره تونستی دل بکنی… بالاخره تونستی از اتاق خواهرم بیرون بیای؟…بهت غبطه میخورم سروش… بهت غبطه میخورم… حداقل اینجا نبودی و پرپر شدنش رو نمیدیدی ولی من لحظه به لحظه نظاره گر پر پر شدنش بودم و دم نمیزدم… میبینی چه دیر به حقیقت حرفاش رسیدیم؟.. میبینی؟
«کاش بودنها را قدر بدانیم
به خـــــدا قسم نبودنها همین نزدیکیهاست …»
طاهر: از بس شرمنده ام سروش… از بس شرمنده ام که حد نداره… حتی نمیتونم به سمت اتاقش برم.. حتی نمیتونم تو هوایی نفس بکشم که یه روز نفس میکشید… خوش به حالت سروش.. خوش به حالت… حداقل از اون اتاق کلی خاطره ی خوب داری ولی اون اتاق برای من پر از خاطرات تلخه… پر از اشک… پر از درد… پر از ناله های گاه و بیگاه ترنم.. پر از افسوس این روزهای بیقراری… اون اتاق برای من یادآور روزهای بدبودن من در روزهای خوب بودن خواهرمه…
از حرفای طاهر آتیش میگیرم و دم نمیزنم… شاید حق با طاهر باشه حداقل من زجر کشیدنش رو ندیدم و ساکت نظاره گر نبودم
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
ولی نه من هم روزهای زیادی رنج کشیدنش رو دیدم و با همراهی بقیه بیشتر از قبل عذابش دادم… چه زود خودم رو تبرئه میکنم…دستم مشت میکنم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم… نمیخوام حال طاهر رو خرابتر از اینی که هست کنم