«این روزها برای تنها شدن،

 

کافیست صــــــــــــــــادق باشی»

به ناچار به سمت طاها میرمو اون رو از اتاق دور میکنم

 

طاها: سروش چه اتفاقی افتاده؟

 

با ناراحتی میگم: پدرت حرفای طاهر رو وقتی که داشت در مورد بیگناهی ترنم با من حرف میزد شنید

 

طاها: نـــــه

 

سرمو با تاسف تکون میدم

 

طاها: خدایا طاهر نباید هیچی بهشون بگه

 

هیچ حرفی واسه گفتن ندارم

 

طاها: اه… نباید میاوردمشون… باید تنها میومدم… الان چیکار کنیم؟

 

-فقط باید منتظر باشیم ببینیم چی میشه؟

 

طاها: اگه طاهر بهشون بگه پدر و مادرم طاقت نمیارن

 

-اگه ازشون مخفی هم کنه بالاخره یه روز میفهمن… هر چند حس میکنم تا همین الان هم یه چیزایی فهمیدن

 

طاها: آخه الان حالشون خوب نیست دکتر گفته باید از استرس و هیجان دور باشن… مادرم هنوز از شوک در نیومده… پدرم هم که دیگه وضعش معلومه

 

آهی میکشم و هیچی نمیگم

 

طاها: اه.. لعنت به من… همش تقصیر منه

 

-مگه نگفته بودین خونه ی پدربزرگتون زندگی میکنید؟

 

طاها: چرا ولی بعد از مدتها وقتی دیدم یه خورده حالشون بهتره به زور راضیشون کردم بیان بیرون تا هم یه هوایی بخورن هم بریم به خونه ای که نزدیک خونه ی پدربزرگ برای فروش گذاشته شده بود یه نگاه بندازن… خودم ا قبل دیده بودم… برای همیشه که نمیتونیم تو خونه ی پدربزرگم زندگی کنیم اینجا هم که یادآور ترنم و ترانه هست دیگه خودت میدونی که چقدر تحملش سخته… مامان و بابا رو بردم و خونه رو دیدن اونا هم که حوصله ی گشت و گذار نداشتن زود خونه رو پسندیدن ولی از اونجایی که هیچکدوم از مدارک همراهم نبود خواستم بیام خونه مدارکم رو بردارم که بابا پاش رو تو یه کفش کرد که اونا هم بیان.. آخرش رو هم که میبینی اون چیزی شد که نباید میشد… اصلا یادم نبود طاهر اومده… صبح بهم گفته بود… حماقت کردم

 

-خودت رو اذیت نکن طاها… تو که نمیخواستی اینجور………….

 

صدای داد پدر ترنم حرف من رو قطع میکنه: یکی به من بگه تو این خرا شده چه خبره؟… طاهر چرا لالمونی گرفتی؟

 

—————

 

طاها با نگرانی نگاهی به من میندازه و بعد از چند لحظه به سمت پدرش میره

 

طاها: بابا بهتره بریم توی راه همه چیز رو براتون تعریف میکنم

 

پدر ترنم: نه… همین جا بگو… اون خزعبلات چی بود که طاهر در مورد ترنم میگفت

 

نامادری ترنم که به گفته ی طاها و طاهر مدتها بود از حرف زدن فراری بود دهنش رو باز میکنه و به سختی میگه: طاهر، مادر چی شده؟… اون حرفا چی بود که میزدی؟… چون دلتنگش بودی اون حرفا رو زدی مگه نه؟

 

دلم میخواد از این خونه و آدماش فرار کنم

 

اشک از گوشه ی چشم طاهر سرازیر میشه

 

طاها: آره مامان… از دلتنگی بود… حالا راه بیفتین بریم… بابا بزرگ نگران میشه ها

 

پدر ترنم با داد میگه: طاها چی رو میخوای از من مخفی کنی؟

 

نامادری ترنم: طاهر چرا چیزی نمیگی؟

 

طاهر: نه مامان

 

طاها: طاهر

 

نامادری ترنم: چی؟

 

طاهر: نه مامان… اون حرفام از روی دلتنگی نبود

 

طاها: ط………

 

پدر ترنم به سمت طاها برمیگرده و میگه: طاها تو یکی خفه شو

 

بعد هم نگاش رو از طاها میگیره و با ترس به طاهر خیره میشه… ترسی که سعی میکنه پشت کلام پر جذبه اش مخفی کنه

 

پدر ترنم: تو هم درست و حسابی بنال ببینم چی میگی

 

طاهر گوشه ی میز رو میگیره تا بتونه سر پا بمونه

 

با بغض میگه: بابا اون حرفام چیزی جز حقیقت نبودن… آره حدستون درسته… همون حدسی که سعی دارین انکار کنید درسته… ترنم بیگناه بود…

 

پدر ترنم بهت زده میگه: چی؟؟

 

طاهر لبخند تلخی میزنه و ادامه میده: خواهرم بیگناه بود… آره خواهر من… دختر تو… ترنمی که سالهای سال در اتاق مجاور من به سختی زندگیش رو میگذروند بیگناه بود

 

پدر ترنم به دستگیره در چنگ میزنه تا نیفته… با صدایی که لرزشش کاملا هویداست میگه: طاهر میدونم ترنم رو خیلی دوست داشتی ولی با انکار من و تو هیچی عوض نمیشه

 

طاهر ناخودآگاه صداش بالا میره… میدونم دست خودش نیست

 

طاهر: من میگم دخترت بیگناه بود… پدر اون دختری که از خونواده طرد شد بیگناه بود… من گناهش رو انکار نمیکنم چون اصلا گناهی مرتکب نشده بود

 

سست شدن زانوهای پدری رو میبینم که یه روز با بیرحمی تمام دخترش رو نادیده گرفت

 

طاهر: میفهمین پدر؟… دختری که داشت زیر دست و پای شما جون میداد و فریاد میزد من کاری نکردم واقعا کاری نکرده بود…  پدر ترنم در حال افتادن بود که طاها به بازوش چنگ میزنه و کمک میکنه رو پاش واسته… همه ی سنگینی پدر ترنم روی طاهاست… حتی نمیتونم قدم از قدم بردارم تا کمک حالشون باشم

 

طاها با داد میگه: طاهر تمومش کن

 

دلم داره آتیش میگیره… پدر ترنم دهنش رو باز میکنه تا یه چیز بگه اما طاهر اجازه نمیده… طاهر بی توجه به حرف طاها به مادرش نگاه میکنه و با ناله ادامه میده:آره مامان… دختر هووت بیگناه بود… همه ی اون اس ام اسا، اون ایمیلا، اون عکسا، همه و همه کار دوستش بود… کار بنفشه… کار همون دختری که مادرش جلوی شما رو گرفت تا به ترنم بگید دور دخترش رو خط بکشه… تا ترنم به دختره هرزه اش هرزگی رو یاد نده… نمیدونست دخترش ختم این کاراست

 

نامادری ترنم دستش رو جلوی دهنش میگیره و سرش رو به شدت تکون میده

 

طاهر: مامان دارم میمیرم از این همه عذاب وجدان… یادتونه گفتم نکنید گفتم با ترنم این کار رو نکنید اما شماها گوش ندادین الان من دارم تاوان کوتاهی هام رو میدم شما هم تاوان انتقام مسخره تون رو … به قول ماندانا ترنم نمرد… من و شماها ترنم رو کشتیم

 

نامادری ترنم زمزمه وار تکرار میکنه… دروغه.. دروغه و کم کم صداش اوج میگیره و با داد میگه: داری دروغ میگی… همه ی حرفات دروغه

 

حس میکنم رفتار طاهر دست خودش نیست چون با داد میگه: دروغ نیست… ماها ترنم رو کشتیم.. اون بیگناه بود… همونطور که خودش گفته بود کاری نکرده بود

 

جیغ های نامادری ترنم خونه رو پر کرده اما طاهر همون طور ادامه میده.. انگار توی این دنیا نیست… نگاهش رو به عکس ترنم میدوزه و با غصه میگه: شماها میخواستین مجبورش کنید که با اون مرتیکه ازدواج کنه… خواهر مثل دسته گل من رو میخواستین به اون مرتیکه ی هوس باز بدین

 

با داد طاها نگام به سمت پدرترنم و طاها میپچرخه… پدر ترنم دستش رو روی قلبش گذاشته و به سختی نفس میکشه

 

طاها: بابا… بابا

 

طاهر تازه به خودش میاد و بهت زده به اطراف نگاه میکنه.. تازه متوجه ی جیغ های پی در پی مادرش میشه

 

طاها: راحت شدی؟… هی میگم مراعات کن

 

طاهر سرش رو با ناراحتی تکون میده و چنگی به موهاش میزنه

 

طاها: یکی به آمبولانش زنگ بزنه… هر لحظه داره حالش بدتر میشه

 

نامادری ترنم روی زمین نشسته مدام ترنم و ترانه رو صدا میزنه و گریه میکنه… حال پدر ترنم هم لحظه به لحظه بدتر میشه… طاهر هم که دیگه حالش گفتن نداره سر جاش خشکش زده و نمیدونه چیکار باید کنه.... سعی میکنم توی این موقعیت به خودم مسلط باشم… سریع به آمبولانس زنگ میزنم و حال و روز هر دو تا بیمار رو شرح میدم… بقیه اتفاقا خیلی سریع میفته… آمبولانس خیلی زود میرسه و پدر و نامادری ترنم راهیه بیمارستان میشن… بعد از بستری شدن هر دو تاشون وقتی خیالم تا حدودی از بابت همه چیز راحت میشه از طاها و طاهر که هنوز توی شوک اتفاقات امروز بودن خداحافظی میکنم و سوار ماشینم میشم… سرم رو روی فرمون میذارم زیر لب زمزمه میکنم

 

-ایکاش اتفاقی برای هیچکدومشون نیفته

 

——————-

 

 

زمزمه وار میگم: خدایا میخوای چی رو ثابت کنی… میخوای تا کجا پیش بری… تا کی میخوای به این شرمندگی دامن بزنی… تا کجا میخوای ما رو شرمنده ی ترنم کنی؟

 

با ناراحتی سرم رو از روی فرمون برمیدارمو ماشین رو روشن میکنم