💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۹۷
«غیـــرت مــــــردانه ات کـــــجاست ؟
زمانـــی کـــه معشــــوقه ات از تـــــجاوز تنــهایی رنــــج می کشیـــد ،
بـــه جـــای درکـــش
ترکـــش کــــردى …»
ای غروبِ غریبانه ی دل…●♪♫
سلام ای طلوعِ سحرگاهِ رفتن●♪♫
سلام ای غمِ لحظه های جدایی…●♪♫
خداحافظ؛ ای شعرِ شب های روشن●♪♫
خداحافظ؛ ای شعرِ شب های روشن●♪♫
خداحافظ؛ ای قصه ی عاشقانه●♪♫
خداحافظ؛ ای آبیِ روشنِ عشق…●♪♫
خداحافظ؛ ای عطرِ شعرِ شبانه●♪♫
خداحافظ؛ ای همنشینِ همیشه…●♪♫
خداحافظ؛ ای داغِ بر دل نشسته●♪♫
تو تنها نمی مانی؛ ای مانده بی من…●♪♫
تو را می سپارم؛ به دل های خسته●♪♫
تو را می سپارم؛ به مینای مهتاب●♪♫
تو را می سپارم؛ به دامانِ دریا●♪♫
اگر شب نشینم اگر شب شکسته؛ تو را می سپارم به رؤیای فردا●♪♫
به شب می سپارم تو را؛ تا نسوزد…●♪♫
به دل می سپارم تو را؛ تا نمیرد●♪♫
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد؛ اگر روزگار این صدا را نگیرد●♪♫
خداحافظ؛ ای برگ و بارِ دلِ من●♪♫
خداحافظ؛ ای سایه سارِ همیشه●♪♫
اگر سبز رفتی… اگر زرد ماندم…. خداحافظ؛ ای نوبهارِ
همیشه●♪♫
توی این روزا هر وقت از انتظارهای بیهوده در جلوی خونه ی پدری ترنم خسته میشدم یا راه خونه ی ابدیه عشقم رو در پیش میگرفتم یا راه خارج از شهر رو… آره میرفتم خارج از شهر تا داد بزنم تا فریاد بزنم تا سبک بشم تا جایی باشم که کسی نبینه شکسته شدنم رو خورد شدنم رو بی تابی ها و بی قراری های شبونه ام رو…اما الان کجا برم… حس میکنم خالیه خالیم… سبکه سبک… توی این روزها هزار بار خارج از شهر رفتم هزار بار داد زدم…هزار بار فریاد کردم.. هزار بار اسم خدا رو با داد و فریاد به زبون آوردم… هزار بار با داد با فریاد با خواهش با التماس با قلدری جواب چراهام رو ازش خواستم… هزار بار شکستم و هزاران هزار بار اشک ریختم… بدون غرور بدون بی رحمی بدون تنفر بدون کینه برای بودنی که من تبدیل به نبودش کردم اما آروم نشدم… اما خالی نشدم… اصلا هیچی نشدم… توی تنهایی هام بی توجه به شخصیتم بی توجه به همه کس و همه چیز ساعتها گریه کردم ولی باز آرومم نشدم… هیچی آرومم نمیکرد اما امروز اتاق و لباسای ترنم چنان در وجودم رسوخ کردن که حس میکنم آرومه آرومم… حالا میفهمم هیچی به جز ترنم نمیتونه بهم آرامش ببخشه….هنوز هم عطر لباساش رو حس میکنم…دلم هیچی از این دنیای فانی نمیخواد به جز لمس ترنم… به جز لبخندای ترنم… به جز دوستت دارمای ترنم… آرزوم شده ترنم… حتی به خوابم هم نمیاد… بی معرفت حتی به خوابم هم نمیاد…
« خودت را تصور کن بی او
شاید بفهمی چی کشیدم بی تو»
-حق داری خانمی… تو بی معرفت نیستی.. من بی معرفتم.. حق داری قدم به رویاهای من نذاری وقتی بودی نبودم حالا که رفتی چرا به خواب کسی بیای که نابودت کرد… حق داری خانمی… این بار دیگه همه ی حق های دنیا ماله تو…
«آرزوی من مـــاندن اوست… اما…
خدایــا اگر آرزوی او رفتن من است ؛ آرزوی او را برآورده کن !
من دیگر آرزویی ندارم…»
ماشین رو به حرکت در میارمو فقط میرونم و میرونم…میرونم و میرونم… نمیدونم به کجا… واقعا نمیدونم… هیچ مقصدی ندارم… شاید به ناکجاآباد… حتی دیگه دلم نمیخواد سر قبر ترنم برم… خسته ام از بس رفتم بهش التماس کردم که ببخشه که برگرده اما هیچ جوابی نشنیدم… دلم هوای رفتن داره… دوست دارم برم… از این کشور… از این شهر… نه نه اصلا از این دنیا… دلم هیچی نمیخواد… نه چرا؟… دلم یه چیز میخواد… دلم ترنم میخواد… آره دلم ترنمم رو میخواد… از بس این جمله رو تکرار کردم خسته شدم… از بس حرفای تکراری زدم خسته شدم… از بس نالیدم دیگه نای ناله کردن هم ندارم… دارم از نبودش نابود میشم… هر چند این نابودی رو دوست دارم… من برای بودن نفس نمیکشم من به امید رفتن نفسهام رو حروم میکنم… میخوام برم… برم پیش ترنم.. ترنمی که توی تموم لحظه های بود و نبودش تو زندگیه من بود و من بهش نگفتم که همه ی زندگیم توی اون خلاصه میشد… من لجبازی کردم با کسی که هیچ نقشی تو اتفاقات پیش اومده نداشت… نمیدونم چرا با این شهر احساس غریبی میکنم… آهنگ غم انگیزی رو انتخاب میکنم تا صدای خواننده توی ماشین بپیچه… از سکوت متنفرم… این سکوتهای تلخ من رو یاد نبود عشقم میندازنسلام ای غروب غریبانه دل
«سلام آقایی… احیانا شما یه خانم نمیخواین که بیاد خونه اتون سروری کنه؟»
بغض تو گلوم میشینه
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
« سروشی، موش موشی بیا قول بدیم هیچوقت همدیگرو تنها نذاریم»
سلام ای غم لحظه های جدایی
«سروش من نمیدونم اینجا چه خبره… فقط میدونم همه چیز دروغه… به خدا دروغه»
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
دارم از شدت بغض خفه میشم… درد یعنی بدونی با مرگت هم نمیتونی هیچی رو درست کنی… خیلی سخته هیچ راهی نباشه… واسه از اول ساختن.. واسه جبران… واسه برگشت
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خدا حافظ ای آبی روشن عشق
شقیقه هام از شدت درد تیر میکشن… دلم زندگی نمیخواد… خدایا دلم زندگی نمیخواد… تا حالا چند
بار تا مرز خودکشی پیش رفتم ولی توی اون چند دفعه هم با یاد ترنم از کارم منصرف شدم… ترنم موند و جنگید میخوام بمونم و بجنگم… فقط نمیدونم با چی؟… میخوام اونقدر تحمل کنم که اگه رفتم اون دنیا بتونم تو چشماش زل بزنم و بگم خانمی به خدا بد مجازات کردی ولی موندم و تحمل کردم حالا خانمی کن و بخش… حالا ببخش… میخوام اگه اینجا به دستش نیاوردم اونجا مال خودم کنمشخداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
آرزوی بهشتی شدن دارم… چون میدونم ترنمم بهشتیه… چون میدونم فرشته ی کوچولوی من جاش تو بهشته… میخوام اونقدر خوب باشم تا بتونم دوباره ببینمش… حالا حالاها باید بمونمو حساب گناهامو با خودمو خدای خودم صاف کنم
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
-خانمی منتظرم بمون… به خدا میام…
تو را می سپارم به دلهای خسته
-همیشه تو قلبمی خانمی… تو زنده ای… تو برای من همیشه واسه ی من زنده ای
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
-خانمی برام دعا کن… برای من هم از خدا مرگ بخواه… نمیخوام با خودکشی تا دنیا دنیاست ازت دور بیفتم… نمیخوام با جهنمی شدنم لذت دیدنت رو از دست بدم
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
-توی این شهر بین این همه آشنا خیلی غریبم خانمی… خیلی زیاد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خدا حافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
«کنج اتاق همبستر دیوارم کاش یکی مچم را بگیرد عادت بدیست تنهایی»
با صدای ممتدد بوق ماشینی تازه به خودم میام…
——
با صدای ممتدد بوق ماشینی به خودم میام
سریع فرمون رو میچرخونمو میزنم روی ترمز
مرد: مرتیکه ی روانی این چه وضع رانندگیه
میخوام جوابش رو بدم که بی توجه به من پاش رو میذاره رو پدال گازو از من دور میشه… با ناراحتی سرم رو روی فرمون میذارم… ماشینای پشت سرم بوق میزنند… به ناچار دوباره ماشین رو به حرکت در میارمو سعی میکنم حواسم رو به رانندگی بدم… هر چند اصلا موفق نیستم ولی حداقل سعیم رو میکنم… اصلا حال و حوصله ی خونه رو ندارم… بعد از مدتها راه شرکت رو در پیش میگیرم
****