💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۹۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/16 10:41 · خواندن 8 دقیقه

«من به جرم با وفایی چنین تنها شدم چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم» 

یک هفته بعد

 

با صدای زنگ گوشیم به خودم میام… نگاهی به صفحه ی گوشیم میندازم… مامانه… حوصله ی ترحم و دلسوزیه مامان و اطرافیان رو ندارم… میخوام مثله تمام این روزا تماساش رو بدون جواب بذارمو با درد خودم خلوت کنم و بمیرم اما نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره… یه جورایی دلتنگ صداشم… همین که دکمه ی برقراری تماس رو میزنم و صدای پر از بغض مامان تو گوشم میپیچه

 

مامان: سروش، مادر کجایی؟… سروشم تو رو خدا جواب بده

 

….

 

مامان: آخه چرا جواب نمیدی؟…الو.. الو… سروش… چرا با من این کار رو میکنی پسرم.. من تحمل این همه درد و رنج رو ندارم… تو رو خدا باهام این کار رو نکن

 

از اینکه جواب دادم پشیمونم… دلم از صدای پر از بغضش بیشتر میگیره

 

آهی میکشم و با صدایی گرفته میگم: سلام مامان

 

از همینجا هم صدای نفس عمیقی رو که از سر آسودگی میکشه میشنوم

 

مامان: وای سروش تو که من رو کشتی… آخه کجایی ؟… حالت خوبه؟

 

-خوبم مادر من… خوبم… کجا رو دارم برم… طبق معمول شرکتم

 

با بغض میگه: نمیخوای یه سر به مادرت بزنی؟

 

-میام مامان.. میام ولی الان نه

 

مکثی میکنه و بعد از چن لحظه سکوت میگه: چیزی نمیخوای بگی؟

 

آهی میکشمو میگم: خیلی کار دارم

 

معلومه داره همه ی سعیش رو میکنه که نزنه زیر گریه

 

به زحمت میگه: سروش!!

 

-جونم مامان…چیه؟

 

مامان: منو ببخش

 

-مگه چیکار کردی مامان… تو که اشتباهی نکردی

 

مامان:پدرت همه چیز رو برام تعریف کرد

 

لبخند تلخی رو لبم مبشینه

 

-شما که مقصر نبودی مادر من… اشتباه رو من کردم

 

مامان: نه سروش… میدیدم هنوز ترنم رو دوست داری… همه مون میدونستیم ولی به خاطر اینکه ترنم رو فراموش کنی راه به راه دخترای رنگاورنگ بهت معرفی میکردم

 

با تموم شدن حرفش دیگه طاقت نمیاره و میزنه زیر گریه

 

با صدای گرفته ای میگم: بیخودی خودت رو اذیت نکن مادر من… حرص بیخود نزن… اگه من نمیخواستم هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد… شماها من رو مجبور به کاری نکرده بودین

 

مامان: ولی ………

 

-تمومش کن مامان… خواهش میکنم

 

آهی میکشه

 

مامان: طفلکی ترنم خیلی عذاب کشید

 

به میز ترنم چشم میدوزم… اگه میدونستم رفتنیه بیشتر قدر لحظه های باهم بودن رو میدونستم

 

با لحن شرمنده ای میگه: همه مون بهش بد کردیم… حق با سها بود… ایکاش حرفش رو باور میکردیم

 

یاد گذشته میفتم…

 

«سها: داداش تو رو خدا زود قضاوت نکن

 

-سها تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن

 

سها: داداش ترنم دوست منه… من میشناسمش… اون هیچوقت نمیتونه به سیاوش چشم داشته باشه

 

-تو هیچی نمیدونی؟

 

سها: نه داداش… تو هیچی رو نمیدونی… ترنم همه چیز رو برام تعریف کرده.. من هم اول همین فکرا رو میکردم حتی باهاش برخورد بدی هم باهاش داشتم ولی وقتی با خودم نشستم و فکر کردم دیدم حق با ترنمه

 

-پس بگو… پُرِت کرده…

 

سها: داداش

 

-سها داری خستم میکنی.. کاری نکن روت دست بلند کنم

 

سها: خیلی بی منطق شدی داداش»

 

….

 

مامان: هیچوقت فکرش رو نمیکردم آلاگل چنین دختری باشه

 

—————-«ایکاش تو اون روزا بیشتر به حرفای سها گوش میدادم… یادمه سها بارها و بارها جانب ترنم رو گرفت و ازش طرفداری کرد… حتی بعد از مرگ ترانه هم میگفت من دوستم رو میشناسم محاله که این کارها رو کرده باشه… حتی یه بار به من گفته بود که اون و ترنم به کمک هم ترانه و سیاوش رو بهم رسوندن که منه احمق باور نکردم… نمیدونم چرا اون روزا کور شده بودم و عشق ترنم رو نمیدیدم…اون فیلم همه چیز رو خراب کرده بود…سها به سیاوش هم بارها و بارها در مورد ترنم حرف زده بود که سیاوش یه بار چنان از دست سها عصبانی شد که اون رو زیر بار کتک گرفت… اگه من و بابا نمیرسیدیم معلوم نبود چی میشد… اونجا بود که مامان و بابا با سها صحبت کردن که در مورد چیزی که نمیدونه حرف نزنه… یادمه تا چند ماه سها با همه مون سرسنگین بود ولی خب بالاخره تونستم از دلش در بیارم… اون هم به خاطر ما مجبور شد قید ترنم رو بزنه… همیشه غم نگاهش رو درک میکردم… یادمه روزی که رفتم باهاش آشتی کنم باز از ترنم برام حرف زده بود ولی اون روز چنان با تحکم گفتم که دوست ندارم این موضوعهای بی ارزش رابطه ی خواهر برادری ما رو خراب کنند که حرف تو دهنش موند… بعد از اون دیگه هیچوقت از ترنم هیچی نگفت… یه جورایی لج کرد.. حتی بعد از مرگ ترنم هم هیچ حرفی بهم نزد.. خواهرم بود… صمیمی ترین کس تو خونوادم بود اما بر خلاف بقیه هیچوقت در مورد ترنم بهم دلداری نداد… وقتی در مورد آلاگل ازش نظر خواستم هم دخالت چندانی نکرد… با اینکه باهام صمیمی بود ولی هیچوقت مثل گذشته های دور کمکم نمیکرد… فکر میکردم وقتی در مورد بیگناهی ترنم بفهمه برام زنگ میزنه ولی بر خلاف تصورم حتی یه بار هم زنگ نزد… همه زنگ زدن.. مامان.. بابا… سیاوش… اشکان اما کسی که از ترنم طرفداری میکرد زنگ نزد… خودم هم زنگ نزدم… دوست ندارم خودش رو طوری شاد نشون بده که انگار چیزی نشده… توی لج و لجبازی از همه سرتره… با اینکه به خاطر ما هیچوقت با ترنم حرف نزد و یه جورایی رابطه اش رو واسه همیشه باهاش قطع کرد»

 

 

مامان: سروش چرا چیزی نمیگی؟

 

 

مامان: سروش با توام؟

 

-چی؟

 

مامان: میگم چرا چیزی نمیگی؟

 

-چی بگم؟

 

مامان: نمیدونم… یعنی هیچ حرفی واسه گفتن نداری؟

 

-نه… این روزا دیگه هیچ حرفی واسه گفتن ندارم.. نه تنها حرف بلکه هیچ دلیلی واسه نفس کشیدن هم ندارم… تنها دلیل بودنم ترنم بود که اون هم دیگه نیست

 

مامان: نگو مادر… اینجوری نگو… ترنم راضی به عذابت نیست

 

پوزخندی میزنم

 

-آره… ترنمم هیچوقت راضی به عذاب کسی نبود… همه که مثل من نیستن به خاطر عذاب دادن عشقشون برن نامزد کنند

 

مامان: سروش با خودت این کار رو نکن…اون خونه رو ول کن بیا پیش خودمون… تنهایی بیشتر عذاب میکشی

 

-من اینجوری راحت ترم مامان… اگه اجازه بدی قطع کنم کلی کار سرم ریخته

 

مامان: سروش

 

-جانم مامان

 

مامان: اینجور خودت رو غرق کار نکن

 

-فقط اینجوری میتونم چند لحظه ای ازش غافل بشم

 

مامان: اما…….

 

-مامان خواهش میکنم

 

صدای لرزونش رو میشنوم: باشه پسرم… باشه ولی اگه تونستی حداقل یه سر بهمون بزن

 

دلم براش میسوزه اما وضع روحیم بدجور خرابه… بدون اینکه دلداریش بدم خداحافظی میکنم و سریع گوشی رو خاموش میکنمجدیدا از صبح تا غروب خودم رو توی شرکت حبس میکنم و مثل ربات از خودم کار میکشم تا شاید فراموش کنم و از یاد ببرم که چه بلایی سر خودم و زندگیم آوردم اما بدبختی اینجاست هیچ چیز فراموش نمیشه…تو این یه هفته به اندازه ی چندین سال کار کردم دیگه کاری نمونده که بخوام انجام بدم ولی باز هم دست بردار شرکت نیستم… حوصله ی اون خونه رو هم ندارم… خونه ای که حتی یه بار هم ترنم توش پا نذاشت… خونه ای که پر از خاطرات آلاگله… یاد امروز صبح میفتم که بعد از مدتها به آگاهی رفتم… از روزی که فهمیدم اون فیلم هم جز بازیه منصور اینا بوده همه چیز رو به غیر از ترنم از یاد برده بودم… اما امروز بعد از مدتها که جواب هیچکس رو نمیدادم برای محمد زنگ زدم تا بفهمم که بالاخره تونستن به جایی برسن یا نه که دیدم بله بالاخره آلاگل و لعیا اعتراف کردن… وقتی رفتم اگه دنبال الهه ی زیبایی بودم هیچوقت ترنم رو انتخاب نمیکردم… من عاشق ترنم شده بودم چون شخصیت والایی داشت… اخلاق و رفتارش برام تک بود… حتی بعد از اون اتفاقا هم نمیتونستم باور کنم که ترنمم گناهکار باشه اما توی عوضی با اون دختر خاله ی عوضی تر از خودت گند زدین به زندگیه من… با اون فیلمی که توی اتاق ترانه جاسازی کردین زندگیه من رو نابود کردین… اون دختر کی بود؟… اون دختره توی فیلم کی بود

 

آلاگل با ناراحتی سرش رو پایین میندازه و میگه: نمیدونم…

 

-مگه میشه ندونی؟.. مگه میشه تویی که همه ی این نقشه ها زیر خودت بود ندونی؟

 

آلاگل: من فقط اجرا میکردم… هر چند جاسازی اون فیلم با من نبود… من فقط از فیلمی خبر داشتم که لعیا میگفت با وجود اون همه چیز حل میشه… اون فیلم رو لعیا از منصور گرفته بود… من حتی نمیدونم اون فیلم چی بود؟… برام هم مهم نبود… هدفم تو بودی مهم نبود چه جوری بدستت بیارم فقط میخواستم مال من بشی

 

-دیدی که نشدم… دیدی که حتی زمانی که همه چیز هم رسمی شد باز هم نتونستم واسه ی تو باشم.. چرا اون موقع حقیقت رو بهم نگفتی مگه ادعای دوست داشتن نداشتی… مگه مدعی نبودی که عاشقمی…پس چرا هر روز زجرم رو میدیدی و باز هم سکوت میکردی… چرا نابودیم رو با چشمات نظاره گر بودی و باز هم به نقشه ی کثیفت ادامه میدادی… میدیدی که تو زندگیم جایی نداری… میدیدی که دوستت ندارم ولی باز کار خودت رو میکردی