💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۹۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/16 10:48 · خواندن 9 دقیقه

«کاش بودنها را قدر بدانیم

 

به خـــــدا قسم نبودنها همین نزدیکیهاست …»

آلاگل: برام مهم نبود دوستم نداشتی مهم این بود که دوستت داشتم حاضر بودم تا آخر عمر همونجور رفتار کنی ولی مال من باشی… برام مهم نبود به ترنم فکر کنی یا دوستش داشته باشی اما تحمل این رو نداشتم که دور و بر ترنم باشی… وقتی فهمیدم ترنم رو تو شرکتت استخدام کردی با همه ی وجودم آتیش گرفتم تصمیمم رو گرفته بودم که این دفعهکاری کنم که جرات نکنه دور و بر تو آفتابی بشه… میخواستم کاری کنم که قشنگ از چشمت بیفته… هر چند از لعیا شنیده بودم ترنم برای گروه منصور اینا دوباره مشکل درست کرده شنیده بودم که منصور کمر همت به قتل ترنم بسته.. لعیا همه چیز رو برام تعریف کرده بود اما من مطمئن بودم با مرگ ترنم هم هیچ چیزدرست نمیشه چون تو عاشق ترنم بودی و با مرگ ترنم حالت بدتر میشد من میخواستم روزی که خبر مرگ ترنم رو میشنوی حتی خم به ابرو نیاری واسه همین نفشه ی ته باغ رو کشیدم

 

اون لحظه فقط و فقط بهت زده به آلاگل خیره شده بودم باورم نمیشد که ماجرای ته باغ زیر سر آلاگل بوده باشه

 

آلاگل: لعیا مخالف بود و میگفت منصور اینا کارش رو میسازن تو خودت رو به دردسر ننداز اما من نمیتونستم دست روی دست بذارم… لعیا وقتی جدیت من رو دید باز هم بهم کمک کرد.. اون پسر رو من وارد مهمونی کردم… توی اون شلوغی کسی متوجه ی ماجرا نشد…خونواده ی داماد فکر میکردن اون پسر از خونواده ی عروسه و خونواد ی عروس هم فکر میکردن از خونواده ی داماده… هیچ کس توی اون لحظه نمیتونست پیگیر ماجرا بشه همه سرگرم مهمونی بودن… پسره کارش رو خوب بلد بود وقتی دید ترنم بهش توجه نمیکنه و دنبالش راه افتاد.. از قبل دوربین به دست منتظر یه آتو از ترنم بودم واسه همین از کنارت بلند شده بودم… فکر همه جاش رو کرده بودم به جز یه جا… اصلا فکرش رو نمیکردم ترنم و اون پسر رو تعقیب کنی و پسره رو از اونجا دور کنی… همه ی برنامه هام نقشه برآب شه بود… بدجور عصبی بودم… وقتی اونجور ترنم رو میبوسیدی به راحتی میشد عشق رو از چشمات خوند… حتی خشونتت هم با عشق همراه بود ترنم نمیدید اما من میدیدم که هیچ چیز دست خودت نبود… من میدیدم که داری از عشق ترنم میسوزی…نمیدونم چی شد که اون لحظه تصمیم گرفتم ازتون عکس بگیرم… مثل دیوونه ها گریه میکردمو ازتون عکس میگرفتم… بعد از گرفتن چند تا عکس بالاخره طاقتم تموم شد و از اونجا دور شدم …سیاوش رو پیدا کردمو سراغ تو رو ازش گرفتم میترسیدم بهش تجاوز کنی و فردا به همین بهونه باهاش ازدواج کنی… سیاوش رو فرستادم تا وضع ترنم رو بدتر کنم… هیچکس به اندازه ی سیاوش از ترنم متنفر نبود میخواستم سیاوش تو و ترنم رو توی اون حالت ببینه و فکر کنه که ترنم داره اغفالت میکنه… با اینکه ترنم پیش همه از قبل خراب شده بود اما یه رسوایی جدید باعث میشد که بعدها کسی براش دلسوزی نکنه… شک نداشتم که همه با دیدن اون صحنه ها ترنم رو گناهکار میدونن… میدونستم که تو بخاطر خونوادت هم که شده حرفی از تجاوز نمیزنی و اینجوری همه فکر میکردن ترنم قصد اغفال تو رو داشت… اما وقتی سیاوش اومد و هیچی نگفت و بعدها هم فهمیدم که تو همه چیز رو به سیاوش گفتی به معنای واقعی سوختم… اونجا بود که تصمیم گرفتم عکسا رو براش بفرستم درست بود اون عکسا فایده ی چندانی برام نداشت ولی همون ترسی که از دیدن عکسا بهش دست میداد برام لذت بخش بود… عکسا رو کلی زیر و رو کردم تا اونایی رو پیدا کنم که نشون از گاهی آهی میکشم و با ناراحتی نگاهی به ساعت میندازم… هنوز طاهر نیومده… مثلا قرار بود بیاد شرکت تا با هم پیش وکیلی که باهاش صحبت کرده بریم… دوباره یاد امروز صبح میفتم که با اصرار من سرگرد با هزار تا شرط و شروط اجازه داد آلاگل رو ببینم و چند کلمه ای باهاش حرف بزنم… چقدر سخت بود در برابر حرفاش سکوت کنم و مثل مترسک سر شالیزار هیچ حرکتی نکنم… هنوز حرفای خودم و آلاگل تو گوشمه…

 

————-

 

– میبینی آلاگل، میبینی با خودت و بقیه چیکار کردی؟

 

آلاگل: هیچوقت فکرش رو نمیکردم داستانی که لعیا شروع کرد رو بنفشه این طور به اتمام برسونه

 

-تو کجای این نقشه شوم بودی؟

 

آلاگل: همه جا و در عین حال هیچ جا

 

-یعنی منصور و گروهش ارزشش رو داشتن که این طور خودت و خونوادت رو نابود کنی؟

 

آلاگل: من اصلا منصور و مسعود رو درست و حسابی ندیده بودم که بخوام بخاطر اونا قید خونوادم رو بزنم

 

-پس چرا این کار رو کردی لعنتی؟

 

آلاگل: قرار نبود من وارد بازی بشم… لعیا من رو مثل خواهر خودش میدونست هیچوقت من رو به خطر نمینداخت

 

-پس توی لعنتی توی این بازی چه غلطی میکردی؟

 

آلاگل: خودم هم نفهمیدم چه جوری… اونقدر ذره ذره اتفاق افتاد که وقتی چشمام رو باز کردم دیدم بیشتر از همه من درگیر شدم

 

-اون همه بازی.. اون همه عشق… اون همه دروغ وافعا ارزشش رو داشت.. چرا بیخودی عذابم میدادی.. چرا خودت رو عاشق سینه چاکم نشون میدادی… آخه چرا با من این کار رو کردی؟

 

آلاگل: اشتباه نکن… عشق من محبتهای من دوست داشتنهای من همه و همه واقعی بودن… اصلا ذره ذره وارد شدنم بخاطر عاشق شدنم بود اما تو هیچوقت نفهمیدی؟… هیچوقت درکم نکردی؟… هیچوقت باورم نکردی

 

-باز که داری اراجیف بار منه بدبخت میکنی… تا کی میخوای به این بازیه مسخرت ادامه بدی

 

تو اون لحظه انگار متوجه ی خرفای من نمیشد… بی توجه به من فقط و فقط حرف میزد

 

آلاگل: لعیا چند باری دور و بر ماندانا یکی از دوستای ترنم چرخیده بود فکر میکرد چون قدمت دوستیشون کوتاهه میتونه از ماندانا سواستفاده کنه اما وقتی چند باری به طور غیر مستقیم پشت سر ترنم حرف زدو ماندانا سخت باهاش برخورد کرد دیگه دور و بر ماندانا پیداش نشد

 

-مگه ماندانا، لعیا رو میشناخت؟

 

آلاگل: نه… ترنم و ماندانا کلاس نقاشی میرفتن لعیا چند جلسه ای کلاس رفت تا ماندانا رو جذب خودش کنه و بعد به هدفش برسه وقتی دید ماندانا دست نیافتنیه بنفشه رو انتخاب کرد… فکر نمیکرد بنفشه وا بده اما داد… چون لعیا پیش ماندانا شناخته شده بود دیگه نمیتونست جلوی بنفشه هم ظاهر بشه

 

آهی میکشم.. چه تلخ یادآوری حرفای آلاگل… حرفایی که همه چیز رو امروز صبح برام روشن کردنآلاگل: لعیا به کمک احتیاج داشت و توی مخمصه افتاده بود و من با جدیت تمام راضیش کردم که این دفعه من میرم جلو… قرار نبود وارد بازی بشم… فقط میخواستم از بنفشه سواستفاده کنم و بعد من از بازی خارج میشدم… لعیا به هیچ عنوان راضی نمیشد اما من که فکر میکردم یه بازیه ساده هست راضیش کردم… با بنفشه طرح دوستی ریختم و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم به هدفم رسیدم… بعد از اینکه خیالم احت شد بنفشه من رو از بازی دور کرد… هیچوقت حتی تصورش هم نمیکردم ترانه خودکشی کنه

 

-آلاگل چرا این کارو با من و بقیه کردی؟… آخه چرا؟

 

لبخند تلخش توی ذهنم شکل میگیره

 

آلاگل: اولش فقط بخاطر کمک به لعیا بود اما این تا زمانی بود که تو رو ندیده بودم…

 

نفرتی که اون لحظه در خودم نسبت به آلاگل احساس کردم قابل وصف نیست… تو اون دقایق دوست داشتم با همه ی وجودم داد بزنم و بگم آخه عشق به چه قیمتی؟… دوست داشتن به چه قیمتی؟… به قیمت نابود کردن زندگیه آدما… یعنی واقعا ارزشش رو داشت… که باعث مرگ دو نفر بشین باعث تباهی زندگی ۴ نفر بشین.. هنوز صدای نحسش توی گوشمه

 

آلاگل: وقتی برای اولین بار دیدمت بدجور جذبت شدم… اصلا باورم نمیشد یه دختری مثل ترنم چچنین نامزدی داشته باشه… زیادی ازش سر بودی… چه از لحاظ ظاهر چه از لحاظ اخلاق… بعد از اون چند بار دیگه هم از دور دیدمت…هر باری که میدیدمت بیشتر شیفته و شیدات میشدم … لعیا میخواست من رو از بازی دور کنه ولی من دوباره میخواستم وارد بشم… بارها و بارها هم بهم تذکر داده بود که نباید به شماها نزدیک بشم اما دست خودم نبود… واقعا هیچ چیز دست من نبود… حاضر بودم برای این که ترنم رو از چشمت بندازم هر کاری بکنم… کم کم دلیل شروع این بازی رو فراموش کردم… تنها دلیل نابودیه من برای ترنم تو بودی… میخواستم ترنم رو نابود کنم… به هر فیمتی شده اما تو دست بردار نبودی… لعیا وقتی دید حریف من نمیشه به ناچار قبول کرد من هم تو بازی باشم… میدیدم پشیمونه… میدیدم پشیمونه که من رو وارد بازی کرده اما برای من هیچی مهم نبود جر نابودیه ترنم… چرا دروغ؟… فکر نمیکردم منصور و خونواده اش جز یه باند بزرگ هستن… نمیدونستم اخر این بازیه به ظاهر شیرین اینقدر تلخ میشه… نمیدونستم آخر و عاقبتم اینجوری میشه… هر چی بیشتر به جلو پیش میرفتم بیشتر متوجه میشدم چه اشتباهی دارم میکنم اما خب راه برگشتی نداشتم… از یه طرف دیوونه ی تو بودم از یه طرف هم اونقدر تو منجلاب اشتباهاتم غرق شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم… منی که فکر میکردم با چند تا عکس و ایمیل کار تموم میشه و ترنم میره کنار بعد من وارد ماجرا میشم مجبور شدم دست به خیلی کارا بزنم تا ترنم رو واسه همیشه از زندگیت حذف کنم… لعیا هم که هدفش از اول نابودیه شماها بود باهام همراه شد با اینکه خواستار مرگ ترانه نبودم اما مرگ ترانه و اون فیلم من رو به هدفم رسوندن

 

یادمه اون لحظه به زور خودم رو کنترل میکردم که دستمو دور گردن آلاگل فشار ندم.. تا برای همیشه از دنیا ساقطش نکنم… اگه تهدیدای سرگرد نبود صد در صد آلاگل امروز روز از اون اتاق زنده بیرون نمیرفت

 

آلاگل: مونده بودم اوضاع یه خورده آروم بشه بعد کم کم وارد زندگیت بشم… لعیا مخالف بود… میگفت حالا که به هدفمون رسیدیم باید از شماها دور بشیم… اما من هنوز به هدفم نرسیده بودم… لعیا کم و بیش از علاقم به تو خبر داشت اما نمیدونست هدف اصلیه من از تمام نقشه ها و بازیها تویی نه اون… مدام میگفت آلاگل خودت رو به دردسر ننداز… همیشه نصیحتم میکرد و من به ظاهر میگفتتم باشه اما دورادور بهت سر میزدمو نگات میکردم… میدیدم هنوز هم به ترنم علاقه داری وقتی میرفتی توی ماشینت کشیک میدادی تا ترنم رو موقع خروج از شرکت یا خونه ببینی من میشکستم و میفهمیدم هنوز هم موفق نشدم… بارها و بارها به بهانه های مختلف جلوی راهت ظاهر شدم ولی اصلا من رو نمیدی… انگار توی این دنیا نبودی به طوری که وقتی سها من رو به تو معرفی کرد فکر کردی اولین دفعه هست که داریم همدیگرو ملاقات میکنیم…همین ندیدنات باعث شد که از طریق سها وارد بشم