« گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتراست،باور کن بعضیا تنهاترت میکنند…»

با پوزخند میگم: به قول خودت با این کوفتیا هم نمیشه به آرامش رسید پس بیخودی ریه هات رو با دود این آشغاله ها پر نکن

 

آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

سیاوش: من رو ببخش سروش

 

-کسی که باید ببخشه ترنمه نه من

 

سیاوش: شاید اگه بعد از مرگ ترانه اون همه اصرار من برای اثبات گناهکار بودن ترنم نبود تو از ترنم جدا نمیشدی

 

اعتراف سخته ولی باید اعتراف کنم

 

به تلخی میگم: اون لعنتیا به فیلم درست کرده بودن که ترنم رو گناهکار نشون بدن… حتی اگه اصرارای تو هم نبود من از ترنم جدا میشدم چون اون فیلم رو باور کرده بودم… تازه فهمیدم اون فیلم هم کار دار و دسته ی منصور بوده

 

سیاوش بهت زده میگه: چی؟

 

-این رو گفتم تا بدونی به خاطر حرفای تو از ترنم جدا نشدم… من تا آخرین لحظه میخواستم بیگناهی عشقم رو ثابت کنم اما اونا خوب میدونستن چیکار کنند تا دور و بر ترنم خالی بشه

 

سیاوش: اون فیلم در مورد چی بود؟

 

-یکی شبیه ترنم تو فیلم بود و از علاقه اش به تو حرف میزد

 

سیاوش: پس چرا اون روزا چیزی نگفتی؟

 

-چی میگفتم؟… چه فرقی به حال شماها داشت… وقتی همه ترنم رو گناهکار میدونستن با فهمیدن اون موضوع فقط وضع ترنم بدتر میشد… من هم با دیدن اون فیلم پا پس کشیدمو از زندگی ترنم خارج شدم

 

سیاوش: هر کسی جای تو بود همین کار رو میکرد… خودت و سرزنش نکن

 

این روزا دلتنگی امونم رو بریده

 

حرف رو عوض میکنم و زمزمه وار میگم: چه جوری با مرگ ترانه کنار اومدی؟

 

صدام رو میشنوه… با بغض میگه: کنار نیومدم

 

بعد از چند لحظه مکث ادامه میده: فقط به امید رفتن زنده ام

 

با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

 

چه وجه تشابه ای… یعنی همه ی اونایی که عشقشون رو از دست میدن به این امید زندگی میکنند

 

-حس میکنم دلم داره آتیش میگیره

 

سیاوش: وضع من خیلی بدتره سروش… خیلی بدتر… به جز اینکه ترانه ام رفته باعث مرگ زن داداشم هم هستم

 

-نیستی سیاوش.. اون کسی که ترنم رو کشت من بودم… با باور نکردنم… شب آخری که کنارم بود داشت از دار و دسته ی منصور اینا میگفت باز هم باورش نکردمبا تموم شدن حرفم به سمت میز ترنم میرمو روی صندلیش پشت میز میشینم… چشمام رو میبندم تا به اون چند روزی فکر کنم که کنارم بود… سیاوش حرف میزنه و از گذشته ها میگه ولی من توی روزای با ترنم بودن غرق میشم… نمیدونم چقدر گذشته ولی با صدای سیاوش به خودم میام….

 

سیاوش: سروش حالت خوبه؟

 

چشمام رو باز میکنم و نگاش میکنم… با نگرانی بهم زل زده

 

آهی میکشمو سرمو به نشونه ی آره تکون میدم…

 

سیاوش: سروش بیا خونه… داری خودت رو نابو میکنی

 

-نه سیاوش… حالا نه

 

سیاوش: تا کی میخوای خودت رو توی شرکت و آپارتمانت حبس کنی

 

-اینجوری راحت ترم

 

سیاوش مدام اصرار میکنه و من انکار.. اونقدر میگه و میگه که خودش هم خسته میشه… آخرش هم با ناامیدی از من خداحافظی میکنه و از شرکت خارج میشه

 

————با اعصابی داغون از پشت میز ترنم بلند میشم… گوشیم رو روشن میکنمو برای طاهر زنگ میزنم… چند ساعته من رو اینجا کاشته و ازش خبری نشده… بعد از چند بار بوق بالاخره گوشی رو برمیداره… بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم شروع به داد و فریاد میکنم

 

-هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟… یک ساعته من…………

 

صدای گرفته ی طاها باعث میشه ساکت شم

 

طاها: سروش بدبخت شدیم…

 

نفس تو سینه ام حبس میشه

 

یه زحمت میگم: طاها چی شده؟… گوشیه طاهر دست تو چیکار میکنه؟

 

طاها: طاهر تصادف کرده

 

بهت زده به دیوار رو به روم خیره میشم مثل آدمای منگ فقط به حرفای طاها گوش میدم

 

طاها: الان هم تو اتاق عمله.. اینجور که معلومه وضعش خیلی وخیمه…دعا کن سروش.. فقط دعا کن…

 

به سختی زمزمه میکنم: کدوم بیمارستان؟

 

طاها: بیمارستان(–)

 

سریع گوشی رو قطع میکنم… نمیدونم چه جوری و با چه سرعتی از شرکت بیرون میامو سوار ماشین میشم… اصلا نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدم فقط وقتی به خودم میام که پا به پای طاها جلوی اتاق عمل منتظر خبری از طاهر هستم

 

طاها: سروش به خدا دیگه نمیکشم… اون از ترانه… اون از ترنم.. این هم از طاهر… دیگه هیچ کس برام نمونده… بابا که تو سی سی یو بستریه.. مامان که تو بخش اعصاب و روان با هزار تا آرام بخش به خواب رفته

 

بهش حق میدم خیلی سخته… خیلی خیلی زیاد… من خودم به شخصه تحمل این همه درد رو ندارم… پدر ترنم که از همون روز تا الان تو بخشش سی سی یو بستریه… هر چند حالش بهتر شده ولی هنوز اونقدر حالش خوب نشده که به بخش منتقل بشه… خدا رو شکر که سکته ای در کار نبود… دکتر میگفت کوچکترین شوک عصبی باعث سکته یا مرگش میشه اما نامادری ترنم روز به روز حالش بدتر میشه…. هر چند روزای اول امید زیادی به خوب شدنش داشتیم اما اون بعد از هر بار به هوش اومدن مدام اسم ترانه و ترنمرو فریاد میزد و پرستارا هم مجبور میشدن با آرامبخش خوابش کنند… آخر سر هم که دکتر دیدحالش وخیمه اون رو به بخش اعصاب و روان منتقل کرد

 

اشک از گوشه ی چشم طاها سرازیر میشه

 

طاها: خدایا الان چیکار کنم؟… همه ی امیدم به طاهر بود

 

آهی میکشمو به سمت طاها میرم… دستم رو روی شونش میذارمو با لحنی که سعی میکنم امیدوارکننده باشه میگم: همه چی درست میشه طاها… خودت رو اذیت نکن

 

طاها میخواد چیزی بگه که با دیدن دکتر که از اتاق عمل بیرون میاد حرف تو دهنش میمونه… هر دو تامون سریع به سمت دکتر هجوم میبریم

 

طاها: آقای دکتر

 

دکتر نگاهی به من و طاها میندازه و میگه: شما از بستگان این آقایی هستین که تصادف کرده؟

 

طاها: بله

 

دکتر:چه نسبتی باهاش دارین؟

 

طاها: برادرش هستم

 

دکتر نگاهی به من میندازه و میگه: و شما؟

 

یاد ترنم میفتم… ترنمی که توی خونوادش طاهر رو از همه بیشتر دوست داشت… من هم توی خونواده بیشتر از همه با طاهر راحت بودم… شاید دلیلش عشق و علاقه ای بود که بین ترنم و طاهر پا بر جا بود… یه عشق و علاقه ی مثال زدنی خواهر برادری

 

-اون کسی که الان توی اتاق عمله آخرین یادگاری از عزیزیه که دیگه نیست…شما فکر کنید دوست، برادر یا هر نسبتی که دوست دارین روی این رابطه بذارید فقط بدونید اگه بیشتر از برادرم برام عزیز نباشه کمتر از اون هم برام عزیز نیست

 

دکتر سرش رو تکون میده… نگاهی مرددی به من و طاها میندازه

 

طاها: آقای دکتر چی شد؟… حالش خوبه؟

 

ترس بدی توی دلم میشینه… مکث دکتر نشونه ی خوبی نیست

 

-آقای دکتر عملش چطور پیش رفت؟

 

طاها با ترس به دهن دکتر زل میزنه و هیچی نمیگه

 

دکتر: عملش موفقیت آمیز بوده

 

من و طاها نفسی از سر آسودگی میکشیم ولی با حرف بعدی دکتر ته دلم خالی میشه

 

دکتر: ولی……..

 

طاها: ولی چی دکتر؟

 

دکتر نگاهی به ماها میندازه و میگه: بهتره بیاین تو اتاقم تا در مورد وضعیتش براتون بگم

 

بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه اجازه ی صحبتی به من و طاها بده جلوتر از ما شروع به حرکت میکنه… من و طاها با ترس بهم نگاه میکنیم و به ناچار پشت سر دکتر حرکت میکنیم