💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۰۳
«دلتنگ که باشی، آدم دیگری میشوی
خشنتر.. عصبیتر… کلافه تر و تلخ تر
و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری نداری
همه اش را نگه میداری
و دقیقا سر کسی خالی میکنی، که دلـتنگ اش هستی…»
-ترنمی دلم برات تنگ شده
ترنم: تو که همیشه ی خدا اینجایی
-به جای تشکرته… مثلا شوهرتما
ترنم: برو بابا… شوهر کجا بود… فکر کردی به همین راحتی زنت میشم… باید هزار بار بری و بیای تا شاید به یه گوشه چشمی مهمونت کنم
-کی بود چند لحظه میگفت خاطرت خیلی خیلی عزیزه؟؟
ترنم: من که یادم نمیاد… واقعا کی بود؟
-نه.. میبینم که آلزایمرت هم عود کرده… یه چند روز بهت سر نزدم قرص واجب شدی
ترنم: ســـروش
-جانم خانومم… دلم برای سروش سروش گفتنات یه ذره شده بود… دلم میخواد یه عالمه اذیتت کنم و تو هم آخر جیغ جیغ کشون بگی ســـروش…
آه پردردی میکشمو با بغض میگم: نمیخوای از آقات پذیرایی کنی؟
ترنم:نه خیر… دیر اومدی حلوا و خرما تموم شد
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
ترنم: خو بابا.. چرا گریه میکنی دفعه ی بعد برات کنار میذارم
اشکام همین طور صورتم رو خیس میکنند
ترنم: اه.. اه.. پاشو گمشو اون طرف… عینه این بچه دو ساله ها نشسته ور دل من گریه میکنه
-ترنم بیا خانمی کن و من رو هم پیش خودت ببر
ترنم: اینجا جای بچه های دو ساله نیست برو پستونکت رو بخور… هر وقت مثله من بزرگ شدی یه فکری برات میکنم
-ترنم دیگه تحمل این همه دوری رو ندارم
ترنم: اگه همینجور گریه کنی ده دقیقه باهات قهر میکنما… هر چقدر هم منت کشی کنی جوابت رو نمیدم
-ببخش خانمی… ببخش که دیر اومدم…. دلم برای با هم بودنمان تنگ شده… دلم اون روزای قدیم رو میخواد
….
آهی میکشه و با بغض میگه: منم
-دلم میخواد مثله اون روزا کنارم باشی.. بغلت کنم… بچرخونمت.. تو هم جیغ بزنی و بگی سروش غلط کردم من و بذار پایین
ترنم: تو خجالت نمیکشی… تو این لحظه هم به فکر در آوردن لج منی… تو آدم بشو نیستی… اصلا باهات قهرم
-ترنمی
…
-خانمی…
…
-دلت میاد با سروشت قهر کنی
…
پخی میزنه زیر خنده و میگه: سروش اصلا بهت نمیاد اینجوری باشی… چقدر منت کشی بهت میاد… جون من یه خورده دیگه منت کشی کن
-بی لیاقت… گمشو اونور… به من میگه آدم بشو نیستی… آخه مگه تو آدمی من بیام به خاطر تو آدم بشم
ترنم:اوه… اوه… آقامون عصبانی شد… خو بابا… چیز خوردم.. اخماتو باز کن ببینم… منو نگاه کن ببینم… واسه ی خودم شاعر شدما
-ترنم
ترنم: ها؟؟
-ها نه بله… این هم صد هزارمین دفعه… اگه فهمیدی؟
ترنم: ایـــش
-نشنیدم… چی گفتی؟
ترنم: ها… هیچی… گفتم بله آقایی؟؟
——-
——–
-مطمئنی همین بود؟… من حس میکنم یه چیز دیگه بودا
ترنم: برو بابا… تو هم به زمین و زمان مشکوکی
…
ترنم: چی شد آقایی ساکت شدی؟
-دلم واسه همین کل کل کردنات یه ذره شده
ترنم: از بس خلی دیگه… من اگه به جای تو بودم حالا میرفتم یه سی چهل تا زن میگرفتم و عشق دنیا رو میکردم
-آره جونه خودت
ترنم: پس چی فکر کردی… با اون همه پولی که تو داری اگه من داشتم…. اوف… نمیدونستی چیکارا میکردم
-دیوونه…
ترنم: خودتی بی تلبیت
-ترنمی خیلی برام عزیزی.. خیلی زیاد… حاضرم همه ی اون ثروت رو بدم فقط یه روز از اون گذشته ها رو برای خودم داشته باشم
ترنم:آخه سروشم… عشقم…همه ی وجودم چرا اینجوری میکنی؟
-دست خودم نیست… زندگی رو بدون تو نمیخوام
ترنم:اشکاتو دوست ندارم سروش… اشکاتو دوست ندارم… دلم میخواد بخندی لبخند بزنی شاد باشی زندگی کنی…اصلا اخم کن داد بزن ولی گریه نکن… چرا دلم رو خون میکنی؟… دوست ندارم سروش رو اینجور شکسته و داغون ببینم
-بدون تو با خنده و لبخند غریبه ام خانمی…
ترنم: بخند آقایی… اگه من رو دوست داری بخند و زندگی کن… مگه نگفتم خوشبخت شو… چرا هیچوقت به حرفام گوش نمیدی
-تو برگرد خانمی من تا عمر دارم نوکریت رو میکنم… قول میدم به همه ی حرفات گوش کنم
ترنم: آخه چیکارت کنم سروش؟… وقتی اینجوری میگی دلم آتیش میگیره
-از بس خانمی… از بس خانمی ترنمم.. من عذابت دادم ولی تو از زجر من ناراحت میشی… خیلی دوستت دارم ترنم… خیلی
ترنم: من بیشتر گلم… من خیلی خیلی بیشتر دوستت دارم
-پس چرا رفتی خانمی؟
ترنم: چون باید میرفتم
-نه.. چون من ازت خواستم… چون من ازت خواستم بری رفتی
…
با هق هق ادامه میدم: آره… دلیلش همینه… همیشه به حرفام گوش میکردی… این دفعه هم چون بهت گفتم تو باید به جای ترانه میرفتی تنهام گذاشتی… مگه نه؟؟
ترنم: سروش
با احساس دستی روی شونه ام ترنم از جلوی چشمام محو میشه… از رویاهام بیرون میام… سرم رو از روی سنگ قبر برمیدارمو چشمام رو باز میکنم.. نگاهی به عقب میندازم… آهی میکشم… امیر و ماندانا رو با چشمای اشکی میبینم.... سری با ناراحتی تکون میدم… چقدر این زن و شوهر برام عزیزن… تنها کسایی که به ترنمم پناه دادن
با چشمای خیس به ماندانا زل میزنم
برای لحظه ای پیش خودم شرمنده میشم که به جای بنفشه به ماندانا شک کرده بودم… یاد حرفای دکتر میفتم… دکتر میگفت ترنم هم همین اشتباه رو کرده بود
با بغض میگم: ماندانا بگو برگرده… به خدا همه چیز رو جبران میکنم
ماندانا فقط گریه میکنه
-به خدا جبران میکنم…به جون خودم… به جون خودش… به هر کسی که میپرستی و میپپرسته جبران میکنم… همه ی گذشته رو… همه ی اون لحظه های سخت رو… همه ی اون تنهایی ها رو… همه ی اون تهمتها رو… همه چیز رو جبران میکنم… فقط بگو برگرده
امیر به بازوم چنگ میزنه و به زور بلندم میکنه
—————
——-
-به حرف من گوش نمیده… تو بگو… تو بگو شاید برگشت…
ماندانا زیر لب چیزی زمزمه میکنه که نمیفهمم
امیر: هیس… آروم باش سروش… آروم باش… با اینجور بی تابی ها ترنم زنده نمیشه فقط خودت اذیت میشی… ترنم راضی به عذابت نیست
-حرفای تکراری تحویلم نده… خسته ام از این حرفا… باور نبودنش از سخت هم سخت تره
ماندانا نگاهش رو از من میگیره و به سنگ قبر ترنم چشم میدوزه
امیر که بی تابیه من رو میبینه سعی میکنه من رو از قبر ترنم دور کنه اما من هنوز از دیدن یارم سیراب نشدم
-نه امیر… هنوز از دیدنش سیر نشدم
ماندانا که مقاومتم رو میبینه بین گریه پوزخندی میزنه و زمزمه وار میگه: منظورت از دیدن ترنم همون دیدن سنگ قبرشه دیگه
با این حرف انگار من رو از بلندی به پایین پرت میکنند… نمیدونم چرا هر لحظه که میگذره بیشتر به فاجعه ی نبودنش پی میبرم… دهنم باز میکنم تا جوابش رو بدم اما نمیدونم چرا هیچ کلمه ای به زبونم نمیاد
«گـــــــاهــی لـال مـی شـود آدمـ
حـرفـ دارد امــــــــا
كـــلمه نــــدارد»
امیر با تحکم میگه: ماندانا
اما ماندانا بدون توجه به امیر با صدایی بلندتر از قبل ادامه میده:ببخش اما دلم برات نمیسوزه