💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۰۴
«این روزا برای تنها شدن کافیست صادق باشی»
امیر میخواد چیزی بگه که دستمو میارم بالا… این عملم باعث میشه حرف تو دهنش بمونه… با ناراحتی سری تکون میده و به ادامه ی حرفای ماندانا گوش میده
چشمام رو میبندم… حق داره… حق داره… حق داره… سروش باید بیشتر از این حرفا رو بشنوی و دم نزنی
ماندانا: میدونی چرا؟؟… میدونی چرا دلم برات نمیسوزه؟
چشمام رو به زحمت باز میکنم و نگاش میکنم… دارم از بغض منفجر میشم
«خدایا ،
دیگر بریده ام . . .
“چند بغض . . . به یک گلو . . .»
با داد میگه: نه… میدونم که نمیدونی… میدونم که نمیفهمی… چون خودخواه تر از اونی هستی که حتی بخوای بهش فکرش رو کنی… فقط و فقط به خودت فکر میکنی… تمام سالهای عمرت همین کار رو کردی؟… خودخواه تر از تو توی عمرم ندیدم… دلت میخواد ترنم برگرده؟… مگه تمام اون سالهایی که ترنم بهت التماس میکرد برگشتی؟… کجا بودی وقتی ترنم به بدترین شکل خبر نامزدیت رو شنید؟… کجا بودی وقتی ترنم تو اتاقش زار میزد و گریه میکرد؟… کجا بودی وقتی حتی یه نفر هم توی اون خونه به ترنم دلداری نداد؟…کجا بودی وقتی ترنم داشت با زندگی دست و پنجه نرم میکرد؟… کجا بودی؟… تو توی اون روزا کجا بودی؟… مگه تو توی اون روزای سخت برگشتی که حالا چنین انتظاری از ترنم داری
با همه ی زحمتم برای مهار اشکام مقاومتم میشکنه… بالاخره اشکام جاری میشن
«خدایا کم آورده ام …
در لیست آدم هایت اشتباهی شده است ؛ اسم من که ایوب نیست !!!»
ماندانا: اشک بریز… آره اشک بریز… همه ی این اشکا واست کمه… میدونی فرق تو و ترنم چیه؟… تو بودی و برنگشتی اما ترنم نیست… ترنم نیست تا برگرده و تو چشمات زل بزنه و بگه دیدی گفتم بیگناهم
امیر: ماندانا تو رو خدا تمومش کن
نگاهی به امیر میندازه و میگه: نه امیر… بذار بگم… یه چیزایی بدجور رو دلم سنگینی میکنند… مگه اون روزایی که ترنم به اینا التماس میکرد اینا بس کردن… مگه وقتی ترنم با اون حال خرابش زجه میزد کسی دلش برای ترنم سوخت… بذار یه بار هم من مثل خودشون سنگدل باشم تا شاید بفهمند با ترنم چیکار کردن؟
بعد بدون اینکه به امیر اجازه ی صحبتی بده تو چشمام زل میزنه و با بی رحمیه تمام میگه: من مثل ترنم نیستم… باورت ندارم… هیچوقت هم باورت نمیکنم… سعی نکن با حرفات مظلوم نمایی کنی… هر کسی ندونه من خوب میدونم تو چه آدم پستی بودی و هستی… تو لایق دلسوزی نیستی… تویی که لحظه به لحظه به ترنم اشک و آه هدیه دادی لیاقت مردن رو هم نداری تا دنیا دنیاست باید بمونی و عذاب بکشی… از امروز تا آخر عمرم هر روز و هر روز از خدا واست سالیان سال عمر طولانی میخوام تا بمونی بدون ترنم لحظه به لحظه عذاب بکشی… اونقدر عذاب بکشی که مرگ برات یه آرزوی دست نیافتنی بشهخدا دیگه بسمه.. دیگه دارم میبرم… دیگه دارم کم میارم… خدایا ترنم چه جوری دووم آورد؟… من نمیتون… من نمیتونم… حس میکنم حتی نفس کشیدن رو هم از یاد بردم
«میـدآنی ،
گـآهی سـَنگــدِل تـَریـن آدم دُنیـآ هـَم که بـآشی ،
یـک آن، یـآد کـَسی روی قـفـَسهـ سیـنهـ ات
ســَنگــینی میکــُنــَد
آنوقــت به طــور کـآملا غریزی،
نـَفــَس عمیـقی میکــِشی تـآ ســَنگ کـــوب نـَکـُنی…!»
با وجود همه ی دردی که میکشم درکش میکنم… با همه ی وجودم این تنفر رو در تک تک کلماتش احساس میکنم… با همه ی وجودم عشق به ترنم رو در چشماش میبینم… یعنی این دختر از من هم به ترنم نزدیک تر بود… از خودم تا حد مرگ متنفرم… حتی از این حرفای تکراری هم متنفرم
با صدای ماندانا از فکر بیرون میام
ماندانا: حالا چرا اینجایی لعنتی؟!… چرا این حق رو به خودت میدی که لحظه های تنهاییت رو با ترنم پر کنی مگه تو تنهاییهاش رو پر کردی… مگه تو بهش آرامش دادی که الان میخوای با وجود اون به آرامش برسی
به زحمت میگم: فکر میکردم بهم خیانت کرده
پوزخندش پررنگ تر میشه
ماندانا: پس الان اینجا چه غلطی میکنی… مگه نمیگی بهت خیانت کرده… بهت تبریک میگم انتقام خیانت نکرده اش رو ازش گرفتی حالا برو دست نامزدت رو بگیر و زندگی کن… نکنه میخوای ترنم مرده رو زنده کنی تا دوباره پز نامزدت رو بهش بدی
لرز بدی به بدنم میفته… امیر این رو احساس میکنه و با اخم میگه: ماندانا نمیبینی حالش بده؟
ماندانا: نه امیر… نمیبینم… نمیخوام هم ببینم… چون وقتی حال ترنم بد بود هیچکس ندید… هیچکس تیکه های خورد شده ی غرور ترنم رو ندید وقتی این آقا داشت تو بغل عشق جدیدش کیف دنیا رو میکرد ترنم داشت تو تنهایی هاش اشک میریخت و زیر دست و پای خونواده ی بی معرفتش جون میداد… نخواه که ببینم… نخواه که بفهمم… تا دنیا دنیاست اینا باید عذاب بکشن
با دست به من اشاره میکنه و به تلخی میگه: هم این هم اون طاهر احمق هم همه ی خونوادشون… وقتی ترنم نیست عذاب وجدان اینا رو میخوام چیکار
دیگه کنترلم رو از دست میدم… حس میکنم هیچی دست خودم نیست
دست امیر رو به شدت پس میزنمو با داد میگم: آره برامون کمه… همه ی این دردا برامون کمه… هم برای من که فهمیدم نامزد من با اون بنفشه ی کثافت دست به یکی کرده بودن تا تیشه به ریشه ی زندگیم بزنند… هم اون طاهر بدبخت که الان روی تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه… خودم میدونم چه غلطی کردم… خودم میدونم چه گهی خوردم… میگی چیکار کنم؟… فکر کردی من عذاب نکشیدم.. تمام این سالها عاشقه کسی بودم که فکر میکردم بهم خیانت کرده… فکر میکنی درد کمیه… نه خانم… نه… درد کمی نیست… فکر کردی با آلاگل نامزد کردم تا کیف دنیا رو کنم… نه خیر… فقط میخواستم غرور خورد شده ی خودم رو ترمیم کنم… هیچوقت حتی برای یه در صد هم فکر نمیکردم همه چیز یه بازی مسخره از طرف برادر مسعود باشه… آره من احمق بودم ولی توی باهوش چرا نفهمیدی همه ی اون کارا زیر سر بنفشه بوده… تویی که تمام اون روزا با ترنم و بنفشه بودی…
ماندانا با ناباوری بهم خیره میشه… چند نفری اطرافمون جمع شدن اما من بی توجه به اونا با داد ادامه میدم
– چیه؟… داری از عذابم لذت میبری… آره… لذت ببر… از عذاب من و همه ی خاندانا مهرپرور لذت ببر… حق داری… بیشتر از اینا باید عذاب بکشیم… ما رو چه به خوشبختی… وقتی خودمون همه چیز رو خراب کردیم دیگه چه جوری میتونیم انتظار خوشی رو داشته باشیم… حق با توهه… آره داریم تاوان حماقتهامون رو پس میدیم… چه منی که بخاطر یه فیلم دروغین از ترنم از عشقم از همه ی وجودم گذشتم… چه طاهری که به خاطر مادرش قید ترنم رو زد… چه پدر و مادری که به خاطر ترانه ترنم رو فراموش کردن
صدام کم کم ضعیف میشه… با بغض میگم: حق با توهه… ما حالا حالاها باید بکشیم… خیلی زوده واسه بخشیده شدن… خیلی زوده
بعد از تموم شدن حرفم شدن از جلوی چشمای بهت زده ی امیر و ماندانا بی توجه به کسایی که اطرافمون جمع رد میشم… حال خودم رو نمیفهمم… گوشیم یکسره زنگ میخوره… با حالی خراب گوشی رو از جیبم برمیدارم تا خاموشش کنم اما با دیدن شماره ی طاها همه ی وجودم پر از ترس میشه… با استرس دکمه ی برقراری تماس رو میزنم
طاها: سروش بدبخت شدم
همین حرف کافیه… تا آخر جمله شو بخونم…
با شنیدن صدای پر از بغض طاها دیگه همه ی مقاومتم واسه سر پا موندن از هم میشکنه… زانوهام سست میشن و بعدش فقط و فقط صدای افتادن خودم و داد امیر رو میشنوم که صدام میکنه و در نهایت همه جا توی تاریکی فرو میره
♡ترنم♡