💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۰۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/19 12:13 · خواندن 6 دقیقه

-« چیزیم نیست كه …فقط گذشته ام درد می كند..حالم میسوزد..و آینده ام مرده است..چیزیم نیست كه..»

نریمان: ترنم چرا یهویی اینقدر عوض شدی؟

 

-عوض نشدم داداش… همونم… همون ترنم… فقط دلشکسته تر از قبل

 

نریمان: تو که حالت خوب بود؟

 

-هنوز هم خوبم

 

نریمان: پس چرا اینقدر دلگیری؟

 

-دلگیر نیستم داداش… دلمرده ام… دیگه دلی برام نمونده که بخوام باهاش گیر باشم

 

نریمان: ترنم میدونم توی این چند روز خیلی اذیت شدی غفلت ما کار دستت داد… اما باور کن نه من نه پیمان هیچکدوم نمیخواستیم اینجوری بشه

 

-نریمان من از دست شماها ناراحت نیستم شما که نمیدونستین منصور پیدام میکنه و اون اتفاقا میفته

 

پیمان: ما نباید ریسک میکردیم

 

آهی میکشم و میگم: بیخیال

 

لبخند تلخی رو لبام میشینه… این روزها فقط میخوام یه چیز رو بدونم سروش میدونه لعیا دخترخاله ی کسی هستش که عاشقشه… آهی میکشم و بی حرف به بیرون نگاه میکنم… میدونم پیمان و نریمان از لحن غمگینم ناراحتن اما واقعا دست خودم نیست…. حواسم به بیرون نیست اونقدر مغزم پر از اتفاقات اخیره که جایی برای فکر کردن به چیزای جدید ندارم… چشمم به سرنشینای یه پژو میفته که سعی دارن از ما سبقت بگیرن… همه شون پسر هستن… یکی از پسرا بهم چشمک میزنه یه بوس برام میفرسته… با بی تفاوتی نگام رو ازش میگیرم و به رو به رو خیره میشم

 

نریمان با خشم میگه: خوبه والا

 

پیمان: چی؟

 

نریمان: میبینن دو تا پسر تو ماشین نشستنا باز هم دست از سر دخترای مردم بر نمیدارن

 

پیمان: کیا رو میگی؟

 

نریمان: همین پژویی که الان از ما سبقت گرفت… ما رو با چغندر اشتباهی گرفتن… حیف که توی ماموریتم وگرنه حالشون رو حسابی میگرفتم

 

پیمان: آدمای تازه به دوران رسیده به همینا میگن دیگه… جنبه ندارن

 

نریمان: ترنم یه چیزی بگو

 

-چی بگم؟

 

نریمان: اگه قرار بود من بگم تو چی بگی که دیگه نمیگفتم یه چیزی بگو

 

-آخه حرفی واسه گفتن ندارم

 

نریمان: فکر کنم به یه تعمیر اساسی نیاز داری

 

شونه ای بالا میندازمو هیچی نمیگم…

 

پیمان: ترنم الان باید شاد باشی… داری برمیگردی پیش کسایی که بی صبرانه منتظرت هستن

 

« چه فرقی داره

 

پشت میله ها باشی

 

یا تو خیابونهای شهر در حال قدم زدن

 

وقتی ارزوهات

 

تو حبس باشند »

 

-شرمنده اما نیستم

 

نریمان: اونا ازت متنفر نیستن ترنم… هر چی که بشه باز هم اونا خونوادت هستم

 

-دیگه هیچی برام مهم نیست

 

پیمان: کجا برم؟

 

-یه راه دور… یه مسیر بی مقصد… یه جاده ی بی انتها… سراغ داری؟

 

نریمان: ترنم

 

با ناله میگم: چیه داداشی؟

 

پیمان: ترنم چته؟

 

آه تلخی میکشم

 

-« چیزیم نیست كه …فقط گذشته ام درد می كند..حالم میسوزد..و آینده ام مرده است..چیزیم نیست كه..»پیمان به سختی میگه: ترنم اون روز که ما نبودیم و منصو…..

 

منظورش رو میفهمم سریع میپرم وسط حرفش و میگم: اتفاقی نیفتاد

 

از نفس عمیقی که پیمان میکشه به وضوح میفهمم که خیالش راحت تر از قبل شده… عذاب وجدان رو از چشمای پیمان میبینم…. ازش دلگیر نیستم اون مقصر نیست… با قطره های بارونی که به شیشه های ماشین میخورن به خودم میام… شیشه ی ماشین رو پایین میکشم و یه خورده دستم رو از ماشین بیرون میبرم…

 

« دیر آمدی باران…

 

خیلی دیر!!

 

آتشش ریشه هایم را هم سوزاند…!»

 

پیمان: ترنم با توام

 

-چی؟

 

پیمان: میگم دستتو بیار داخل و آدرس خونتون رو بده

 

گوش آدرس… آدرس کجا؟… آخه من که توی شهر دود گرفته جایی رو ندارم…

 

دستمو که از قطره های بارون خیس شده داخل میارم و آه عمیقی میکشم

 

نریمان: چیکار به بچه داری؟… عموجون دستتو بده بیرون… آفرین

 

پیمان: نریمان مسخره بازی در نیار… ترنم با توام

 

نریمان: خانم کوچولو سمعک بدم خدمتتون

 

بی توجه به شوخی نریمان آدرس خونه ی ماندانا رو زمزمه میکنم

 

نریمان با صدای گرفته ای میگه: ترنم چی شده؟… چرا چند روزه ناراحتی؟… چرا هیچی نمیگی؟

 

پوزخندی رو لبام میشینه… حق داره ندونه… فکر میکنه حرفای دکتر رو نشنیدم… فکر میکنه از هیچی خبر ندارم

 

پیمان: نمیخوای چیزی بگی؟

 

————–

 

-ناراحت نیستم… حالم خوبه

 

نریمان به عقب برمیگرده و میگه: درد داری؟

 

-نه

 

پیمان: اتفاقی افتاده؟

 

-نه

 

نریمان: از دست ما ناراحتی؟

 

-نه

 

پیمان با عصبانیت میزنه رو ترمز و با داد میگه: پس چته؟

 

نریمان: پیمان

 

پیمان با خشم زمزمه میکنه: چرا مثل روزای قبل به حرفای این دلقک نمیخندی؟

 

نریمان: ممنون بابت این همه لطف

 

پیمان: ترنم با توام… ما چیزی گفتیم که بهت برخورده؟

 

-نه… نه.. نه.. اصلا مشکل از شماها نیست… من حالم کاملا خوبه… فقط من رو برسونید به همون آدرسی که گفتم

 

پیمان عصبی نفسش رو بیرون میده و چنگی به موهاش میزنه… وقتی میبینه جوابی بهش نمیدم ماشین رو روشن میکنه و اون رو به حرکت در میاره

 

نریمان چشماش رو باریک میکنه و میگه: ترنم

 

-دیگه چیه؟

 

متفکر نگام میکنه و میگه: تو اون روز بیهوش نبودی درسته؟

 

پیمان بهت زده به عقب برمیگرده که باعث میشه نریمان داد بزنه: پیمان

 

پیمان: اه.. واسه آدم حواس نمیذارین

 

نریمان: ببین میتونی به کشتنمون بدی

 

پیمان: ترنم تو اون روز بیهوش نبودی؟

 

لبخند تلخی مهمون لبام میشه

 

نریمان: پس موضوع اینه

 

پیمان: برای چیزی که معلوم نیست عزا گرفتی

 

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

نریمان: دکتر گفت شاید… نگفت که حتما

 

-مهم نیست

 

پیمان: ترنم

 

-بیخیال… با بدتر از ایناش کنار اومدم اینکه دیگه چیزی نیست

 

نریمان: ترنم بهش فکر نکن

 

-دارم همه ی سعیم رو میکنم

 

پیمان سری تکون میده

 

نریمان: تقصیر ما بود… باید بیشتر حواسمون رو جمع میکردیم

 

پیمان هم به نشونه ی تائید سری تکون میده

 

پیمان: حماقت کردیم

 

-تقصیر شماها نبود… سرنوشت من این بود