«” درد ” را از هر طرفش بخوانی درد است

 

دریغ از “درمان” که عکسش ” نامرد ” است . . .»

-میخوام ببخشم پیمان… با همه ی وجودم میخوام ببخشم… ولی هر جور که فکر میکنم میبینم هیچکس بخشیدن رو بهم یاد نداد… نه پدری… نه مادری… نه خواهری… نه برادری… نه کسی که ادعای عاشقیش زمین و زمان رو پر کرده بود… بخشیده نشدم که بخشیده شدن رو یاد بگیرم… وقتی با چشمام التماس میکردم که به خاطر کار نکرده ام من رو ببخشین هیچ کس فریاد بیگناهیم رو نشنید… هیچکس التماس نگام رو ندید هیچکس به بغض نشسته تو گلوم توجه نکرد با همه ی اینا به حرمت تمام سالهایی که عاشق بودم… عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرام.. عاشق سروشی که رفت من رو بین کابوسهای شبانه ام تنها گذاشت میخوام یه چیزایی رو حفظ کنم ولی در عین حال به خودم فرصت بدم… یه فرصت برای کنار اومدن با خیلی چیزا… نمیخوام توهین کنم… نمیخوام توهین بشنوم… نمیخوام خاطرات تلخ روزایی رو که دور نیستن رو کالبد شکافی کنم… فقط میخوام بسازم… زندگیم رو.. آیندم رو… این دفعه میخوام با مادرم شروع کنم… البته اگه قبولم کنه… پدرم راهی برای برگشت نذاشته ولی دلیلی نمیبینم که حرمت شکشته شده ی بین مون رو بیشتر از این بشکنم….من قبل از اینکه دزدیده هم بشم این تصمیم رو گرفته بودم… به دیدنشون میرم ولی نه الان… روزی که با خودم و خیلی چیزا کنار اومدم… فعلا میخوام به زندگیم سر و سامون بدم

 

پیمان آهی میکشه و میگه: نمیدونم چی بگم… واقعا نمیدونم… حالا از این دوستت مطمئنی؟

 

-آره… بیشتر از همه کس و همه چیز

 

پیمان: همین اعتمادای بی جات هستن که کار دستت میدن… تا اونجایی که یادمه به اون یکی دوستت هم مثل چشمات اعتماد داشتی

 

از این حرف پیمان بغض بدی تو گلوم میشینه… آدمایی مثل بنفشه هستن که باعث میشن هیچ کس توی دنیا نتونه حتی به چشماش هم اعتماد کنه…چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم نفس بکشم… اگه امروز نمیتونم از ماندانا دفاع کنم فقط و فقط به خاطر بنفشه ایه که هر روز سنگشو به سینه میزدم… ای روزگار با من چه کردی ؟… چه کردی که اینقدر؟

 

« اگر خیلی مهربان شود ،

 

ورق می زند.

 

ولی اغلب،

 

آدم را مچاله می کند،

 

روزگار……..!»

 

نریمان: اه… پیمان… الان وقت این حرفاست

 

پیمان:…..

 

نریمان: خواهری خوبی؟

 

چشمام رو باز میکنم و لبخند تلخی میزنم

 

-خوبم نریمان… خوبم داداش… ولی حق با پیمانه

 

نگام رو به خیابون میدوزم… چیزی نمونده به مقصد برسم… به خونه ای که صاحبش خیلی خیلی برام عزیزه… هنوز هم صدای پدر منصور تو گوشمه که با غیض از ماندانا حرف میزد..«لعیا رو فرستادم که روی دوستت کار کنه و از زیر زبونش حرف بکشه… میدونستم به زودی میخواد از ایران بره پس گزینه ی مناسبی برای انتخاب بود میتونستم استفادم رو ازش ببرم بعد هم با تهدید دهنش رو ببندم اون هم که بعد از مدتی میرفت و دیگه خیالم از همه طرف راحت میشد اما لعنتی پا نداد… در مقابل کوچکترین پشت سرگویی از جانب لعیا نسبت به تو چنان گارد میگرفت که انگار محافظ شخصیته… شک نداشتم که بنفشه بدتر از این دختره هوات رو خواهد داشت چون از کوچیکی باهات بزرگ شده بود اما باید شانسمو امتحان میکردم هر چند اصلا فکر نمیکردم که اینقدر زود دوست شفیقت رو توی مشتم بگیرم »

 

——-

 

زیرلب زمزمه میکنم: من هم فکرش رو نمیکردم

 

نریمان: چیزی گفتی ترنم؟

 

با صدای نریمان به خودم میام

 

-نه

 

پیمان: حالا کجا باید برم

 

-بپیچ تو اون کوچه

 

پیمان سری تکون میده

 

نریمان: ترنم خیلی خیلی مراقب خودت باش… هر چند ما هم حواسمون بهت هست

 

-ممنونم بابت همه چیز

 

پیمان با اخم میگه: وظیفمون بود

 

نریمان: هر چند خیلی جاها کوتاهی کردیم

 

پیمان هم آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

-شماها هر کاری از دست تون برمیومد انجام دادین… پیمان همین گوشه کنارا نگه دار

 

نریمان: کدوم خونه هست

 

با دست به خونه ی ماندانا و امیر اشاره میکنم

 

پیمان ماشین رو خاموش میکنه و در رو باز میکنه تا پیاده شه

 

نریمان: ما دیگه کجا بریم

 

پیمان: نمیخوای که تنها بفرستیمش؟

 

نریمان نگاهی به من میکنه و از ماشین پیاده میشه

 

نمیدونم چرا قلبم اینقدر تند تند میزنه… یه جورایی انگار استرس دارم…. نمیدونم چرا؟… چشمام رو میبندم و چند بار نفس عمیق میکشم.. آروم باش دختر....چته؟ .. آروم باش… با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام… چشمام رو باز میکنم و نریمان رو میبینم که با دست اشاره میکنه چی شده… لبخندی میزنم و در ماشین رو باز میکنم…

 

-چیزی نیست داداش… خوبم

 

نریمان: مطمئنی؟!

 

چشمامو میبندم و آروم باز میکنم و میگم: مطمئنه مطمئن

 

از کنارشون میگذرمو خودم رو به در میرسونم

 

زیر لب زمزمه میکنم: شرمنده ماندانا… باز هم مزاحم همیشگیت اومد

 

دستم رو بالا میبرمو بالاخره زنگ رو فشار میدم

 

-امیر منم… ترنم

 

هیچ صدایی از اون طرف ایفون بلند نمیشه

 

 

-امیر

 

صدای گذاشتن گوشی رو میشنوم اما در باز نمیشه

 

با تعجب به نریمان و پیمان نگاه میکنم

 

پیمان: یادت که نرفته همه فکر میکنند مردی

 

-آهان

 

نریمان: یه بار دیگه زنگ بزن

 

سری تکون میدمو میخوام یه بار دیگه زنگ بزنم که در به شدت باز میشه و امیر جلوی در ظاهر میشه

 

بهت زده جلوی در خشکش میزنه

 

-امیر

 

تازه به خودش میاد

 

به زحمت میگه: تـ ـرنـ ـم

 

صدای مهران رو میشنوم

 

مهران: امیر یه دفعه ای چی ش………..

 

مهران هم با دیدن من حرف تو دهنش میمونه با چشمای گرد شده نگام میکنه

 

نمیدونم چند دقیقه گذشته امیر و مهران مات و مبهوت به من زل زدن و با ناباوری بهم نگاه میکنند… نگاهی به نریمان و پیمان میندازم اونا هم منتظر حرکتی از جانب من هستن… آهی میکشمو دستمو جلوی صورت امیر میبرم و تکون میدم

 

-امیر چته؟!… منم… ترنم… دوست ماندانا

 

امیر با حرکت دست من تازه به خودش میاد و با لکنت میگه: تـ ـرنـم تـ ـو کـ ـه مـ ـرده بـ ـودی

 

شونه ای بالا میندازم

 

-حالا که میبینی زنده ام

 

چنگی به موهاش میزنه و دوباره با دقت براندازم میکنه

 

امیر: آخه چطور ممکنه…

 

لبخند تلخی میزنم و میگم: تو این روزا عزرائیلم بنده رو جواب کرده

 

انگار اصلا صدای من رو نشنیده چون همونجور ادامه میده

 

امیر: اما… آخه… تو… دره… ماشین ماندانا

 

دستش رو بالا میاره و بازوم رو لمس میکنه

 

-امیر من ترنمم.. اون کسی که توی ماشین بود من نبودم… من زنده ام

 

دستش رو جلوی دهنش میگیره و نفس عمیقی میکشه: ترنم واقعا خودتی؟!

 

چشمام میبندم و به نشونه ی تائید باز میکنم

 

امیر: یعنی باید باور کنم تو زنده ای؟

 

میخندم

 

-اگه دوست داشتی آره.. باور کن کن