💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۱۲
« اگر خیلی مهربان شود ،
ورق می زند.
ولی اغلب،
آدم را مچاله می کند،
روزگار……..!»
خنده ام ادامه داره… شاید از هزار تا زهرخند به این دنیا هم لدتره… یه خنده ی تلخ که توش پر از حسرته… نه داداش باور نکن… من خیلی وقته مردم… این ادعای زنده بودن رو دوست ندارم
اشک گوشه ی چشمش جمع میشه… نگاهش رو از من میگیره و میگه: ترنم باورم نمیشه که زنده ای… که سالمی.. که نفس میکشی
زنده نیستم امیر… زنده نیستم… روحم رو کشتن… جسمم رو داغون کردن… فقط نمیدونم با چه جونی دارم تو این هوای آلوده نفس میکشم… فقط این رو نمیدونم
امیر: ترنم باور کنم نمردی؟.. زنده ای… نفس میکشی.. ته دره نرفتی… یعنی بار کنم
این همه ناباوری برام عجیبه… هر چند نباید عجیب باشه
سری تکون میدم و هیچی نمیگم
امیر: ولی.. ولی..
…
امیر: آخه تو که با ماشین ماندانا به ته دره رفته بودی… من خودم شناساییت کردم… خودت بودی… حتی طاه………
وسط حرفش میپرم: همه اش نقشه ی برادر مسعود بود… اون شخص من نبودم
مهران کم کم از حالت بهت خارج میشه و لبخندی رو لباش میشینه…
مهران: باورم نمیشه
امیر هم میون اون همه آشفتگی لبخندی میزنه و با صداقتی که از کلامش کاملا پیداست میگه: من هم باورم نمیشه… ترنم باورم نمیشه که جلوم واستادی و داری باهام حرف میزنی…… ماندانا داشت از نبود تو دق میکرد…. کجا رفته بودی ترنم؟…آخه کجا رفته بودی؟
با لحن غمگینی میگم: من نرفتم امیر… مثل همیشه با زور برده شدم
امیر: خیلی خوشحالم ترنم… خیلی خوشحالم الان اینجایی… خیلی خوشحالم برگشتی
آهی میکشم و لبخند تلخی میزنم
نباش امیر.. خوشحال نباش… خیلی چیزا رو واسه این زنده بودن از دست دادم… از امروز تا آخر عمرم فقط میتونم به پاک بودنم افتخار کنم به پاک بودنی که هیچکس باورش نداشت
پهلوم دوباره تیر میکشه… بر اثر ضربه هایی که به پهلوم وارد شده یکی از کلیه هام مشکل پیدا کرده… هر چند اینجور که دکتر میگفت این درد ناشی از ضربه شصتهای پدرمه و بعدبخاطر کتکهای بیش از اندازه ای که از منصور و دار و دسته اش خوردم وضعم بدتر شد… فقط میتونم خدا رو شکر کنم که کلیه ام رو از دست ندادم… هر چند ایکاش یکی از کلیه هام رو از دست میدادم… این درد قابل تحمل تر از دردیه که الان در سینه دارم…
تازه مهران میشم که مشغول حرف زدن با پیمان و نریمان هست
-امیر من زیاد حالم خوب نیست اجازه میدی برم داخل
امیر: این حرفا چیه ترنم… برو داخل
میخوام برم داخلکه با صدای مهران سر جام متوقف میشم
مهران: ترنم خانوم لطفا یه لحظه صبر کنید
با تعجب نگاش میکنم…مهران زیر لبی به امیر چیزی میگه که باعث میشه رنگ از روی امیر میپره
-چیزی شده؟
امیر: ترنم راستش یه چیز رو فراموش کرده بودم
با ترس نگاش میکنم
-امیر اتفاقی افتاده؟
امیر: نه.. نه.. اتفاق بدی نیفتاده… بیخودی به خودت استرس و نگرانی وارد نکن… راستش ماندانا بارداره
اشک تو چشام جمع میشه… با همه ی دل گرفتگیهام باز خوشحالم… برای بهترین دوستم… با دیدن همه ی این خیانتها باز هم اعتماد دارم… به ماندانا… به خواهرم… به دوستم… به یادگار لحظه های تلخ و شیرین… به عزیزترینم
امیر: اگه اجازه بدی اول یه صحبت باهاش بکنم تا آمادگی داشته باشه
حق با امیره… صد در صد ماندانا تو این روزا خیلی اذیت شده… مخصوصا که تمام این روزا فکر میکرد با ماشین اون به ته دره رفتم… با دیدن یک دفعه ایه من ممکنه حالش بد بشه… هر چند فعلا علاقه ای به دیدن خونوادم ندارم ولی مثل اینکه چاره ای نیست
لبخندی میزنم و سری تکون میدم
از ته دلم میگم: امیر خیلی خوشحالم که دوباره مزه ی پدر شدن رو میچشی
با مهربونی نگام میکنه و میگه: ممنون عزیزم… ماندانا از دیدنت خیلی خوشحال میشه… تو این روزا حال و روزش خیلی خراب بود… از غصه ی نبود تو چندین بار تا الان تو بیمارستان بستری شده.. الان هم استراحت مطلق.. اجازه تحرک نداره
با خجالت سرمو پایین میندازمو زمزمه میکنم: ببخش که به خاطر من مثل همیشه اذیت شدی… زندگیه شماها رو هم سخت کردم
امیر: این حرفا چیه ترنم؟… منو نگاه کن ببینم
با شرمندگی سرمو بالا میارم
امیر: تو همیشه برای من و ماندانا عزیز بودی… دیگه این حرفا رو ازت نشنوم… شنیدی؟
اشک تو چشمام جمع میشن… کی میگه تنهام… کی میگه هیچکس رو ندارم… ماندانا… امیر… پیمان… نریمان… کی گفته من بیکسم؟… با وجود اون همه اشنا هر روز بی کسی رو تجربه کردم ولی الان با غریبه های نیمه آشناهم دارم مزه ی شیرین عزیز بودن رو میچشم
-ممنون امیر…. ممنون… همه ی زندگیم رو مدیون تو و ماندانا هستم… راستش میخواستم یه مدت پیش تو و ماندانا بمونم تا بتونم با اتفاقات اخیر کنار بیام و با خونوادم رفتار نا به جایی نداشته باشم که با وجود بارداریه ماندانا نمیشه خیلی سریع حرف از زنده بودن من زد پس برمیگردم پیش خونوادم و بعدا به ماندانا سر میزنم
به وضوح میبینم که رنگ از چهره ی مهران و امیر میپره
مهران و امیر با هم میگن: نه
با تعجب به مهران و امیر نگاه میکنم و میگم: چی نه؟.. چیزی شده؟
امیره لبخند زورکی میزنه و میگه: نه چیزی نشده
-خب پس چی؟
امیر به سمت من میاد و میگه: ترنم من هم ترجیح میدم یه مدت دور از خونوادت باشی تا بتونی با خودت کنار بیای… ممکنه الان که خونوادت رو ببینی کنترلت رو از دست بدی و برخورد نادرستی باهاشون داشته باشی
-این حرفا چیه امیر… به من میخوره چنین آدمی باشم؟… ممکنه از لحاظ روحی و روانی داغون باشم اما هنوز اونقدری میتونم رو رفتارام کنترل داشته باشم که مثل خیلیاشون حرمت نشکونم
امیر: نه.. نه.. معلومه که نیستی
نریمان با لبخند به طرف من میاد و میگه: آقا امیر تو این مدت اونقدر از ترنم شناخت پیدا کردم که بتونم با اطمینان بگم ترنم چنین دختری نیست پس نگران این موضوع نباشین
امیر نگاهی به نریمان و پیمان میندازه و میگه: ببخشید از شوق دیدن ترنم متوجه ی شما و دوستتون نشدم
نریمان: بیخیال داداش… داشتم میگفتم نگرانه ترنم نباشین من از اول هم ترجیح میدادم ترنم هر چه زودتر خونوادش رو از نگرانی بیرون بیاره
امیر مستاصل نگاهی به مهران میندازه… مهران به سمت نریمان میاد و میگه: آقای…
نریمان: نریمان هستم
مهران: بله نریمان خان… به نظر من بهتره یه مدت به ترنم جان فرصت بدیم چون الان وضعیت روحی و جسمی مناسبی ندارن… بهتره یه مدت بدون فکر و خیال و بی توجه به اطرافیانش فکر بکنه و برای زندگیش تصمیم بگیره…..
نریمان: اما…..
مهران همونجور که حرف میزنه نریمان رو با خودش میکشه و به کنار پیمان میبره… با تعجب به رفتارای ضد و نقیض اطرافیانم نگاه میکنم
امیر چنگی به موهاش میزنه و با کلافگی میگه: ترنم توی این موقعیت که تازه از دست اون خلافکارا خلاص شدی و شرایط روحیت خوب نیست ممکنه ممکنه..
این کلافگی، این نگرانی، این برخورد فقط میتونه یه چیز رو نشون بده… که اونا باز هم باورم نکردن… که حتی بعد از مرگم هم من رو نخواستن
-بعد از مرگم هم باورم نکردن؟
امیر بهت زده نگام میکنه
-بعد از مرگم هم من رو گناهکار میدونستن آره؟
امیر: نه… نه… ترنم اشتباه نکن
-فقط یه سوال میپرسم
جواب این سوال خیلی خیلی برام مهمه
امیر: ترنم
-بهم بگو توی مراسم تشیع جنازه ی من مونا و پدرم اومدن؟...