💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۱۵
«آرام می گیرم
حتی به همین “صبر کن درست می شود” ها …»
«آرام می گیرم
حتی به همین “صبر کن درست می شود” ها …»
یه ذره امید واهی هم بد نیستا… شاید درست شد… خدا رو چی دیدی
دل کندن ازشون خیلی سخته
-دلم براتون تنگ میشه… این مدت خیلی بهتون زحمت دادم
نریمان: خواهر کوچولو فکر کردی از دست ما خلاصی داری… تازه میخوام بقیه ایل و تبارم رو هم با خودم بیارم
پیمان: خدا به داد ترنم برسه… مهران جان حواست خیلی به ترنم باشه
مهران که به دیوار تکیه داده بود و با لبخند نگامون میکرد… تکیه اش رو از دیوار میگیره و میگه: حتما… اصلا نگرام نباشین
دستمو بالا میارمو میگم: خداحافظ بچه ها… ممنون که این مدت مراقبم بودین
پیمان با لبخند و نریمان با مهربونی بدرقه ام میکنند
مهران چند قدم جلوتر از من حرکت میکنه و من رو به سمت آپارتمانش هدایت میکنه
————مهران: بفرمایید
لبخندی میزنم و زیر لب تشکر میکنم… بدون اینکه نگاهی به اطراف ببندازم وارد خونه میشم و یه گوشه منتظر
میمونم تا مهران هم داخل بیاد…مهران در رو میبنده و به طرف من برمیگرده با تعجب میگه: شما که هنوز واستادین خواهشا اینجا رو خونه ی خودتون بدونید و راحت باشین
با دست به سالن اشاره میکنه و میگه: بفرمایید بشینید
نمیدونم چرا یه خورده معذبم
با خجالت نگاش میکنم و میگم: شرمنده آقا مهران… اصلا دلم نمیخواست مزاحمتون……..
با دیدن اخمش حرف تو دهنم میمونه… وقتی سکوتم رو میبینه لبخند پر از شیطنتی میزنه و میگه: یعنی اینقدر باجذبه ام که حرفتون رو خوردین
لبخندی میزنم و هیچی نمیگم
متفکر نگام میکنه و ادامه میده: پس چرا اون جغجغه از من حساب نمیبره
خندم میگیره… وقتی خندمو میبینه با مهربونی میگه: اصلا دلم نمیخواد حرفای این چنینی ازتون بشنوم… خوبه همین الان گفتم اینجا رو خونه ی خودتون بدونید و راحت باشین
-واقعا ممنونم
مهران:خواهش میکنم… شما بشینید تا من برم یه چیز برای خوردن پیدا کنم
-احتیاجی نیست من گرسنه نیستم
با شیطنت میگه: واسه ی شما که نمیارم خودم گرسنمه
خجالت زده نگام رو ازش میگیرم که باعث میشه خنده ی ریزی کنه
مهران: تو چه ساده ای دختر… برو بشین الان میاممتعجب از تغییری که در لحن صحبتش ایجاد میشه بهش نگاه میکنم
با لبخند میگه: راستش رسمی حرف زدن برام سخته و از اونجایی یه مدت قراره اینجا بمونی بهتر نیست با همدیگه راحت باشیم… البته اگه برات سخته مجبور نیستی قبول کنی
-نه.. نه… هر جور که شما راحت باشین من هم راحتم
میگه: پس تعارف نکن و برو بشین… اینقدر هم شما شما نکن… من مهرانم.. برادر همون جیغ جیغویی که دوست جنابعالیه
بالاخره بعد از مدتها از ته دل میخندم… یه خنده ای کوتاه به یاد ماندانایی که برام خیلی خیلی عزیزه… اون هم میخنده و به سمت آشپزخونه حرکت میکنه
چقدر مدیون این خونواده ام… اول ماندانا و امیر… حالا هم مهران… خوب میدونم فهمید معذبم واسه همین لحن صحبتش رو عوض کرد
با صدای مهران به خودم میام: دختر تو که هنوز اونجا واستادی… حتما باید به زور متوسل بشم
شونه ای بالا میندازم و میگم: اومدم
به سمت سالن میرم و به آرومی روی یکی از مبلا میشینم… دست خودم نیست هنوز هم یه خورده برام سخته بخوام با مهران برای یه مدت تو این خونه زندگی کنم.. درسته با نریمان و پیمان یه مدت کوتاه زندگی کردم اما اوایلش با اونا هم معذب بودم هر چند از بس زخم و زیلی شده بودم که این معذب بودن کمتر به چشم میومد
با دیدن مهران که یه لیوان شربت رو به همراه شیرینی جلوی من میذاره به خودم میام
مهران: بخور تا از حال نرفتی
با اینکه چیز چندانی نخوردم ولی اصلا گرسنه نیستم ولی از اونجایی که دهنم خشک شده شربت رو برمیدارم و یه قلپ ازش میخورم
-ممنون
مهران: خواهش میکنم… خب ترنم خانوم از خودت بگو… هر چند این خواهر ما دیگه چیزی واسه گفتن نذاشته… همه چیز رو از قبل گفته
یه جرعه ی دیگه از شربت میخورم و میگم: ماندانا بهم لطف داره… چیز زیادی واسه گفتن ندارم… ترنم هستم.. ۲۶ ساله…. لیسانس زبان دارم… طرد شده از خونواده و فامیل… مزاحم همیشگی ماندانا و مزاحم فعلی شما
اخم بانمکی میکنه
مهران: باز که گفتی
لبخند به لب نگاش میکنم و میگم:ببخشید
مهران: اصلا حرفشم نزن راه نداره
-حالا شما بزرگواری کنید و این یه دفعه رو کوتاه بیاین
چونه شو میخارونه و با لحن بچه گونه ای میگه: نمیخوام
همیشه ماندانا میگفت برادرش کپیه خودشه ولی باورم نمیشد… اون چند دفعه ای هم که دیده بودمش موقعیتش پیش نیومده بود زیاد باهاش همکلام بشم
مهران دستشو جلوی صورت بالا و پایین میبره و میگه: چی شد؟؟…با این حرکت مهران از فکر بیرون میام
-هیچی؟.. یه لحظه یاد چیزی افتادم
مهران: فکر کردم قهر کردی؟
با تعجب نگاش میکنم
دستاشو به حالت تسلیم بالا میاره و میگه: چرا چشاتو اونجوری میکنی… شوخی کردم بابا
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو یه جرعه ی دیگه از شربتم رو میخورم
این پسره هم الکی خوشه به خدا… شک ندارم یه تختش کمه
مهران: چیه داری فکر میکنی این خل و چل دیگه کیه؟
با این حرفش شربت میپره تو گلومو به سرفه میفتم
با خنده از جاش بلند میشه و به سمت من میاد… چند ضربه ی آروم به پشتم میزنه و میگه: ببین خدا چقدر دوستم داره که سریع مجازاتت میکنه
دستمو رو به نشونه ی بسه بالا میارم اون هم سر جاش برمیگرده با شیطنت نگام میکنه
نمیدونم چی باید بگم هر چند از این همه سرزندگیش احساس خوبی به دست میده
مهران: واسه ی شام چی میخوری واست درست کنم؟
-مگه بلدین؟
مهران: معلومه که نه… مگه آشپزم
-آخه خودتون گفتین
با حالت بامزه ای سرش رو تکون میده و چشم غره ای برام میره
مهران: من یه چیز گفتم تو چرا جدی میگیری؟.. این کارا وظیفه ی زنه خونست
ابرویی بالا میندازم-مگه زنا آشپزن؟
مهران: آره دیگه… مگه نیستن؟
با اخم نگاش میکنم که میگه: خو بابا اونجوری نگاه نکن… میدونم به جز آشپزی وظایف دیگه ای رو هم به عهده دارن
چشمام رو ریز میکنم که باعث میشه به زور خندش رو قورت بده
– بیچاره زنا همیشه در حقشون ظلم میشه
مهران: بیچاره و بدبخت ما مرداییم… هی .. هی… روزگار… بیا برات یه جوک تعریف کنم تا بفهمی در حق ما مردا چه ظلمایی که نمشه
منتظر نگاش میکنم
مهران:یه روز یه خانومه از پشت میزنه به یک پژو همه جمع میشن و میگن خانوم مقصرشمایید بیاین پایین خسارت آقا رو بدین ولی انگار خانومه را برق گرفته بود اصلا تکون نمیخورد
بلاخره افسر میاد و میگه خانوم بفرمایید پایین،خانومه اشک تو چشماش جمع میشه افسره میبینه بعله خانوم انگار……… رو به آقاهه میکنه میگه شما مقصرید خانومه هم خانمی کرد
خسارت نمیخواد زود برید ترافیک باز بشه
از خنده منفجر میشم
مهران: هه… چی شد؟ تا حالا که داشتی میگفتی بیچاره خانوما
-اینا جوکن… تو واقعیت ماجرا برعکسه
مهران: جوکها رو از روی واقعیت میسازن اگه نمیدونستی از همین الان بدون
-اگه بخواین همین جور از حقوق مردا طرفداری کنید بدون زن میمونید… از من گفتن بود
مهران: واقعا؟!
-اوهوم
مهران: نگووو
-دیگه باید تغییر رفتار بدین..
مهران: اصلا میدونی چیه… همه ی زنا گلن… گل… دلم میخواد خونم رو گلستان کنم