💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۱۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/21 12:28 · خواندن 7 دقیقه

« هرگز نفهمیدم فراموش کردن درد داشت یا فراموش شدن …

 

به هر حال دارم فراموش می کنم فراموش شدنم را …»

نریمان: حالا نه دیگه به اون شدت

 

-اه… نریمان… مثله بچه ی آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟

 

نریمان: من هم که دارم همین کار رو میکنم وقتی تو زبون بچه ی آدم رو نمیفهمی من چیکار میتونم کنم؟

 

تازه چشمم به گوشی میفته… گوشی رو در مقابل چشمای متعجب نریمان برمیدارمو به ساعتش نگاه میکنم… با دیدن ساعت نفس آسوده ای میکشم

 

نریمان: این چیه؟

 

-گوشت کوبه… میخوام باهاش تو سر تو بکوبم تا اینجوری زهره ترکم نکنی

 

نریمان: برو بابا تو که از من هم سالم و سرحال تری

 

-که ساعت ده و نیمه

 

با یه حالتی که مثلا ترسیده از جاش بلند میشه و میخواد چیزی بگه که تو همین موقع چند ضربه به در وارد میشه

 

نریمان سرش رو به طرف در میچرخونه بعد نگاهی به من میندازه و میگه: شرط میبندم پیمانه

 

لبخندی میزنم

 

نریمان: مزاحم نمیخوایم

 

بی توجه به حرف نریمان در باز میشه و پیمان وارد اتاق میشه… با دیدن من اخماش تو هم میره

 

پیمان: ترنم تو که هنوز خوابی

 

نریمان: چرا دروغ میگی این بدبخت که نشسته

 

پیمان: من بهت میگم برو ترنم رو بیدار کن که حاضر بشه بریم تو اینجا واستادی داری باهاش حرف میزنی

 

نریمان: چرا تهمت میزنی… کسی که داشت حرف میزد ترنم بود نه من؟!

 

چپ چپ نگاش میکنم

 

-من؟!… چرا دروغ میگی؟

 

نریمان:دختره ی ورپریده من دروغ میگم؟…. بذار بزنم شیاه و کبودت کنم تا حالیت بشه کی دروغ میگه

 

دستش رو میبره سمت کمربندش که پیمان با عصبانیت به سمتش میادو میگه: داری چه غلظی میکنی؟

 

نریمان مظلومانه میگه: هیچی به خدا… فقط داشتم محکمش میکردم

 

پیمان: گمشو بیرون تا نکشتمت یک ساعته منو علاف خودت کردی… ترنم تو هم پاشو یه ابی به دست و صورتت بزن… باید بریم

 

-باشه

 

پیمان: ما پیش مهرانیم زود بیا

 

سری تکون میدم… پیمان دست نریمان رو میگیره با خودش میکشه

 

نریمان: خیر ندیده منو کجا میبری

 

تازه یاد لباسای بیرونم میفتم که مهران دیشب تو ماشین لباسشویی انداخت تا امروز بشوره

 

-پیمان

 

پیمان به سمت برمیگرده و منتظر نگام میکنه

 

-راستش لباس ندارم… دیشب رفتم دوش بگیرم لباسای بیرونم رو با لباسای ماندانا عوض کردم

 

پیمان متفکر نگام میکنه و میگه: الان ببه مهران میگم ببینم لباسی از خواهرش داره بهت بده یا نه… موقع برگشت هم با نریمان برو چند دست لباس بگیر

 

نریمان: چرا من؟!… حرفشم نزن که با دوست دخترم قرار دارم

 

پیمان: جنابعالی چی گفتی؟!

 

نریمان نگاهی به سقف میندازه و میگه: هیچی… گفتم خیلی وقت بود خرید نرفته بودم چه خوب شد این پیشنهاد رو دادی تا با یه خانوم متشخص کل پاساژای تهران رو گز کنم

 

———–

 

پیمان: نریمان فقط کافیه ببینم با دخترای دیگه لاس میزنی خودم نامزدیه تو و اون خواهر منگولم رو که جنابعالی رو انتخاب کرده بهم میزنم

 

نریمان:خوبه خودت هم قبول داری خواهر منگولت رو بهم انداختین

 

پیمان: نریمان

 

نریمان: جونم

 

پیمان: گمشو بیرون

 

با خنده نگاشون میکنم… با اینکه استرس زیادی برای دادگاه دارم ولی با وجود نریمان و پیمان خیالم تا حدودی راحته

 

نریمان: نیشتو ببند بی تربیت

 

پیمان: ترنم پس اول یه چیز بخور بعد آماده شو

 

-نه نمیخواد… یکسره بریم

 

پیمان اخم غلیظی میکنه و میگه: مهران میگفت دیشب درست و حسابی شام هم نخوردی؟… پس باید الان صبحونتو کامل بخوری وگرنه جایی نمیریم… یالا زود باش از رختخواب دل بکن

 

اصلا گرسنه نیستم ولی دوست ندارم اذیت بشن… با لبخند از جام بلند میشم و به سمت دستشویی میرم تا دست و صورتم رو آب بزنم

 

همینجور که خمیازه کشان از جلوشون رد میشم پیمان میگه: راه بیفت ترنم هم الان میاد

 

نریمان: نمیخوام

 

پیمان: داری اون روی من رو بالا میاریا.. سری به نشونه ی تاسف تکون میدم و ازشون دور میشم

 

وقتی از دستشویی بیرون میام نریمان رو میبینم که گوشه ی تخت نشسته و نگام میکنه

 

-تو که هنوز اینجایی؟

 

نریمان: نکنه فکر کردی من تسلیم اون گوریل میشم

 

میخندمو جلوی آینه موهام رو مرتب میکنم و شالی که دیشب مهران به همراه لباسا بهم داد روی سرم میذارم

 

نریمان: ترنم؟!

 

-هوم

 

نریمان: این پسره که اذیتت نکرد؟

 

نگاهی به نریمان میندازم...پس بگو چرا همراه پیمان نرفته

 

لبخندی میزنم و میگم: نه نریمان… تازه کلی من رو خندوند

 

نریمان: پسه خوبی به نظر میرسه

 

نگام رو ازش میگیرمو دوباره توی آینه به کبودی های صورتم خیره میشم

 

-آره… مثل خواهرش با معرفته

 

نریمان: دیشب نگرانت بودم… پیمان هم میترسی اتفاقی برات بیفته… واسه همین یه بار زنگ زدیم ولی از اونجایی که خودت نبودی بیشتر نگرانت شدیم

 

-شماها همیشه من رو شرمنده ی خودتون میکنید

 

نریمان: این تو هستی که با بخشیدن من و پیمان ماها رو شرمنده ی خودت کردی

 

-شماها که کاره ای نبودین… اگه شماها اون کار رو نمیکردین یکی دیگه از دار و دسته ی مسعود وارد عمل میشد

 

نریمان: ولی میتونستیم……….

 

آهی میکشم و میگم: فراموشش کن نریمان… سرنوشتم همین بوده… راستی شماها کی اومدین؟!

 

نریمان: هشت

 

-پس چرا بیدارم نکردین؟!

 

نریمان: کاری باهات نداشتیم فقط چون به این آقای مهران اعتماد صد در صد نداشتیم گفتیم یه خورده زودتر بیایم و یه سر و گوشی آب بدیم

 

یه خمیازه ی دیگه میکشم و چشمام رو میمالم

 

نریمان: مگه دیشب نخوابیدی؟

 

-تا دیروقت خوابم نمیبرد

 

نریمان: خیلی ضعیف تر از روز اولی که دیدمت شدینگام رو به آینه میدوزم… گوشه ی پاره شده ی لبم بدجور تو ذوق میزنه… زخم کوچیکی هم روی پیشونیم خودنمایی میکنه…. تقریبا همه جای صورتم هم کبود یا خون مرده شده… هر چند توی بدنم هیچ جای سالمی وجود نداره

 

بغض بدی تو گلوم میشینه با همه ی اینا میگم

 

-همه چیز درست میشه… نگران من نباش

 

خودم هم به حرفی که زدم ایمان نداشتم و ندارم… از بس بهم گفتن درست میشه برای من هم شده یه واژه ی تکراری که برای دلداریه خودمو دیگران ازش استفاده میکنم… دوباره دلم گرفته…. ایکاش نریمان اشاره ای به بدبختیهام نمیکرد… هر چند چه فرقی میکنه… دادگاه امروز دادگاه منه… یه دادگاه برای قتل من… منی که زنده ام… صد در صد هستن کسایی که من رو بشناسن… صد در صد هستن کسایی که من بشناسمشون ولی از همین حالا مطمئنم تنها کسی که از خونواده ی من توی اون جمع حاضره طاهره… آره طاهری که به گفته ی امیر اگرچه قبل از مرگم ادعای تنفر میکرد اما بعد از خبر مرگم فراموشم نکرد… دوستت دارم داداشی… خیلی زیاد… ببخش که تمام این هار سالی که گذشت باعث سرافکندگیت بودم… هر چند بیگناه اسیر بازیه دیگران شدم ولی اشتباه از خودم بود نباید اون همه به بنفشه اعتماد میکردم…

 

« نـــــه … اشتباه نکنید !

 

هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست … !!!»

 

از دیروز دارم با همه ی وجودم با دلم میجنگم… که در موردش نپرسم… که ذهنم رو از اسمش خالی کنم

 

«می پوشانم دلتنگی ام را با بستری از کلمات ، اما باز کسی در دلم “تو” را صدا می زند . . .»