💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۲۵

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/28 09:19 · خواندن 8 دقیقه

« اگر خیلی مهربان شود ،

 

ورق می زند.

 

ولی اغلب،

 

آدم را مچاله می کند،

 

روزگار……..!»

با حرص نفسش رو بیرون میده

-نریمان

نریمان:راه بیفت… پیمان زودتر از ما رفته

لبخندی به نشونه ی تشکر بهش میزنم و باهاش همراه میشم

حس میکنم ناراحته

-نریمان

سرش رو به نشونه ی چیه تکون میده

-از دستم ناراحتی؟

نریمان: نه

-باور کن خیلی سخته بخشیدنش

نریمان: بخشیدنش… ترنم کی رو داری گول میزنی فکر میکنی نمیدونم به خاطر حرفای دکتر ردش میکنی

بغض تو گلوم میشینه

یه لبخند تصنعی مهمون لبام میکنم و میگم: دیوونه… این چه حرفیه

نریمان: همه اش تقصیر من و پیمانه… اگه تو رو نمی دزدیدیم هیچکدوم از اون اتفاقا نمیفتاد

-نریمان تمومش کن

با صدایی گرفته میگه: همینجا بمون پیمان میاد صدامون میکنه

بعد از چند لحظه مکث با ناراحتی ادامه میده: هیچوقت خودم رو نمیبخشم ترنم… هیچوقت

نگاه غمگینش رو از من میگیره و مشتی به دیوار میزنه

چند نفری که اطرافمون هستن با تعجب نگامون میکنند… سرم رو به نشونه ی تاسف تکون میدمو دستم رو روی شونش میذارم

-نریمان

-داداشی

به سمتم برمیگرده برق اشک رو تو چشماش میبینم… هیچی نمیگه فقط نگام میکنه… میدونم چقدر داره عذاب میکشه.. میدونم خودش رو مقصر میدونه… دلم نمیخواد اینجوری ببینمش… با جدیت میگم: باور کن اونقدر دلیل واسه ی رد کردن سروش داشتم که حتی اگه این موضوع هم پیش نمیومد باز هم همین حرفا جواب امروزم به سروش میشد

نریمان: اما….

-خواهش میکنم نریمان… تو یکی باورم کن… من سرنوشتم این بود حتی اگه شماها نبودین باز هم همین اتفاق برام میفتاد

همینجور که دارم حرف میزنم نگام به پشت نریمان میفته… بعد از سالها دوباره میبینمش… باورم نمیشه که این آدمی که رو به رومه بنفشه باشه… تغییر چندانی نکرده ولی نمیدونم چرا دوباره دیدنش برام تا این حد غیرقابل باوره… تو این چند روز خودم رو برای رویارویی با همه کس آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا وقتی میبینمشون بیشتر از اونا خودم یه جور خاصی شوکه میشم… دقیق نگاش میکنم… خودشه.. یار دبستانیه من… یار روزهای تنهایی من… کی میتونه فکرشو بکنه که اون کسی که با دستای دستبند زده کنار اون زن چادری واستاده یه روزی همدم تنهایی های من بوده… کی میتونه فکرش رو بکنه که شونه هاش خیلی روزا مرهم درد و دلام بودن…. نمیدونم الان چه حسی بهش دارم… هر چی هست حس خوبی نیست…

نریمان: ترنم چی شده؟!

لبخند تلخی میزنم…

«این روزا همه چیز برام تلخ شدن…

لبخندای تلخ، خنده های تلخ، بغضای تلخ هدیه هایی از روزهای تلخ گذشته ام هستن…

ایکاش میشد با یه قاشق شکر ره ای از این تلخی ها بکاهم

این تلخی های مکرر ذره ذره نابودم میکنند…

خدایا اینقدر بی انصاف نباش یکدفعه خلاصم کن »

همونجور که نگام به بنفشه هست میگم: چیزی نشده… یاد گذشته های خیلی دور افتادم

نریمان: چی؟!

لبخند دیگه ای میزنم: هیچی داداش… هیچی

سرش هنوز پایینه… متوجه ی من نشده ولی انگار سنگینی نگاه کسی رو روی خودش احساس میکنه چون سرش رو بالا میاره نگاهی به دور برش میندازه… یه لحظه چشمش به من میفته خیلی بی تفاوت نگاش رو از من میگیره ولی بعد از چند ثانیه خیلی سریع نگاش رو به سمت من میچرخونه… نگام به نگاش گره میخوره… چشماش از شدت ترس و در عین حال از ناباوری گرد میشن… رنگش کاملا میپره… به بازوی زن کناریش چنگ میزنه… زن با تعجب نگاهی بهش میندازه و چیزی میگه اما اون همه ی حواسش به منه… ترس از تک تک حرکاتش پیداست… ناخواسته پوزخندی مهمون لبام میشه… نمیخوام بد باشم اما بعضی چیزا دست خود آدم نیست… مثل احساسه الانم… شاید فکر میکنه داره با روحی که قبلا خودش کشته دیدار میکنه… فقط نگاش میکنم… حرفی واسه گفتن ندارم شاید هم دارم ولی دیگه نای حرف زدن ندارمنگام رو ازش میگیرم… آرومم… آرومه آروم… نمیدونم چرا؟…… خیلی وقته روحم، قلبم، غرورم، شخصیتم، همه و همه شکسته شدن…ولی دلم نمیخواد این سکوت ناشی از آرامشم بشکنه.. دوست ندارم داد بزنم فریاد بزنم جیغ بکشم بی قراری و بی تابی کنم… دلیل هیچ چیز رو نمیدونم… حتی دوست ندارم جواب همه ی اون چراهام رو از آدمای اطرافم بگیرم…برای خودم هم غیر قابل باوره…

نریمان: ترنم

نگاهی به نریمان میندازم

با سر خیلی آروم به بنفشه اشاره میکنه و میگه: این دختره کیه که اینجور با ترس نگات میکنه

زهرخندی میزنم

-بنفشه

نریمان: پس بنفشه اینه؟!

-اوهوم

نریمان سرش رو نزدیک گوشم میاره

نریمان:خودت رو ناراحت نکن ترنم… آروم باش

زیر لب زمزمه میکنم: آرومه آرومم… نمیبینی نریمان؟

نریمان: تظاهر نکن واقعا آروم باش… تو میتونی

نگاش میکنم

-« شاید برایت عجیب است این آرامشم …خودمانی بگویم …. به آخر که برسی ، فقط نگاه میکنی …. »

نریمان با ترحم نگام یکنه

زهرخند رو لبم پررنگ تر میشه

نگام رو ازش میگیرم

-برام دل نسوزون

نریمان: ترنم

-از اینجور نگاه ها متنفرم آهی میکشه و میگه: ازش متنفری؟!

-فکر میکردم هستم

نریمان: فکر میکردی؟

-اوهوم

نریمان: یعنی میخوای بگی نیستی؟

-نمیدونم

نریمان: مگه میشه؟

-آره نریمان میشه… من امروز هیچی از احساسات خودم نمیفهمم… بذار ساده تر برات بگم دیگه هیچی دست من نیست همه رو سپردم به دلم… بذار این بار اون تصمیم بگیره…

نریمان: دلت چی میگه؟

-بدبختی اینجاست هیچی نمیگه…. وقتی از یه نفر که با همه ی وجودت دوستش داری خیانت میبینی یه حسی بهت دست میده که خودت هم نمیدونی چیه؟… الان گذشته ها رو جلوی چشمام میبینم… دوران قشنگ کودکی که از پیاده روها با دو همدیگه رو دنبال میکردیم و بلند بلند میخندیدیم… دوران نوجوانی که با کلی خاطره پشت سر گذاشتیم… دوران جوانی که با بگو و بخندهامون گذشت…. وقتی خاطرات گذشته جلوی چشمات به نمایش در بیاد دیگه خودت هم نمیدونی چه حس و حالی داره

نریمان: بخشیدیش؟!

-فکر نکنم بتونم

نریمان: با این همه مهربونی مگه میشه نتونی؟

-چرا فکر میکنی نمیشه

نریمان: از رفتارات… از حرکات آرومت… از چشمای مهربونت

-فقط کافیه اشباع بشی… وقتی از درد و زجه های بی امون اشباع شدی میفهمی با هیچ داد و فریادی آروم نمیشی… بین هزار تا احساس متضاد گیر افتادم و هیچ راه برگشتی هم ندارم… من محکوم به سکوت شدم نریمان… چون یه روزی که پر از زجر بودم اطرافیانم فریاد پر از دردم رو تو گلوم خفه کردن من زندگی رو اینجوری یاد گرفتم… مهربون نیستم فقط رفتار و اخلاقای به خصوص خودم رو دارم… من هم به وقتش بد کردم اذیت کردم اشک در آوردم خودخواه شدم از من یه قدیسه پیش خودت نساز من هم اشتباهات زیادی تو زندگیم دارم ولی این چهار سال بهم درسایی داد که باعث شده بفهمم با داد و بیداد هیچ کدوم از دردای من دوا نمیشه… قبل از اینکه از خونه ی مهران حرکت کنیم مطمئن بودم خیلیا رو قراره ببینم فکر میکردم با خالی کردن عقده هام بتونم دلم رو سبک کنم کلی نقشه توی دلم کشیدم که این کار رو میکنم که اون کار رو میکنم ولی وقتی سروش رو دیدم همه ی نقشه هام به باد رفت… شاید حماقته… شاید واقعا یه احقم…نمیدونم نریمان… واقعا نمیدونم… تنها چیزی که میدونم اینه که دوست دارم از این آدما دور باشم.. حتی دلم نمیخواد خوردشون کنم… حتی دلم نمیخواد با تنفر نگاشون کنم… در عین آشنا بودن زیادی غریبه به نظر میرسن… خسته ام از این حرفای تکراری

————–سرم رو برمیگردونم به جایی که بنفشه هست نگاه میکنم.. هنوز تو شوکه… انگار هنوز باورش نشده منم… زنی که کنارش واستاده بود دستش رو گرفته و داره میبرتش اما اون هنوز نگاهش به منه

-میبینیش… دوست دوران کودکیمه… در اصل حالا باید به سمتش برم و همه ی تنفر کلامم رو تو چشمم بریزم… بعد بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم یه سیلی مهمون صورتش کنمو با طعنه و تمسخر از کنارش بگذرم

نگام رو از بنفشه که توسط اون زن تقریبا کشیده میشه میگیرم و به دیوار رو به روم نگاه میکنم

-اما نمیدونم چرا از وقتی از ماشینت پیاده شدم دلم هیچکدوم از این کارا رو نمیخواد… انگار هیچ چیزی نمیتونه این قلب بی قرارم رو آروم کنه

نریمان: این همه آروم بودن خیلی برات سخته؟

-خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی… خیلی بیشتر

نریمان: بعد از این دادگاه میخوای چه جوری زندگی کنی؟

-نمیدونم

چشمام رو میبندم و به دیوار تکیه میدم

-وافعا نمیدونم… دلم هیچی نمیخواد… دلم از این زندگی هیچی نمیخواد…

پیمان: ترنم

با صدای پیمان چشام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم

نمیدونم از کی اومده کنارمون

پیمان: باید بریم داخل

با شنیدن این حرفش ته دلم خالی میشه… میترسم خراب کنم… واقعا میترسم

با همه ی اینا سری به نشونه ی باشه تکون میدم

پیمان جلوتر راه میفته و من و نریمان هم پشت سرش متفکر حرکت میکنیم… نمیدونم نریمان به چی فکر میکنه ولی من به چند دقیقه ی دیگه فکر میکنم که چه جوری باید پرده از حقایقی بردارم که گفتنش برام تا حد مرگ سخته

نریمان: تو میتونی