💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۲۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/28 09:25 · خواندن 8 دقیقه

«اشکاتو پاک کن همسفر 

 

گاهی باید بازی رو باخت

 

اما این و یادت باشه 

 

دوباره میشه زندگی رو ساخت» 

-چی؟

نریمان: میگم تو میتونی ترنم… تو میتونی امروز تمام اون چیزایی رو که باید بگی رو بگی

-میترسم نریمان.. خیلی زیاد

پیمان با شنیدن این حرفم وایمیسته و به عقب برمیگرده

پیمان: از چی میترسی؟

بغض بدی تو گلوم میشینه

-میترسم همه چیز رو خراب و شماها رو ناامید کنم

نریمان: این حرفا چیه… همین که تا اینجا اومدی خودش خیلیه

پیمان با جدیت سری به نشونه ی تائید تکون میده و میگه: ترنم میدونم برات سخته دوباره اون خاطرات رو مرور کنی پس این ترست یه چیز عادیه… سعی کن به خودت مسلط باشی من مطمئنم موفق میشی

لبخند نامطمئنی میزنم

نریمان: مهم نیست چی میشه مهم اینه که تو داری همه ی سعیت رو میکنی… ما هم اونقدر مدرک بر علیه اونا داریم که بتونیم محکومشون کنیم… پس خیالت راحت باشه تو هیچ چیز رو خراب نمیکنی

پیمان: بهتره عجله کنیم نریمان سری تکون میده و بهم کمک میکنه که راه بیفتم

————–

——

نریمان من رو به سمت اتاقی هدایت میکنه… سروش رو میبینم که به همراه اشکان با فاصله از ما حرکت میکنه… نمیدونم از کی اطراف ما پرسه میزنه… سعی میکنم همه ی حواسم رو به حرفایی بدم که باید به قاضی بگم

یه نفس عمیق میکشم…

آره… حالا باید حواسم رو جمع کنم… الان وقتشه… وقتشه که بیگناهیم رو ثابت کنم… وقشه که حق ضایع شده ی خواهرام رو بگیرم…. ترنم الان وقت ترسیدن و فکر کردن به چیزای دیگه نیست… الان وقت حرف زدنه…

یاد بی کسی هام میفتم… یاد تنهایی هام… یاد گریه هام… یاد لبخندای تلخم… یاد حقایی که از آن من بودن ولی از من گرفته شدن… یاد اون اول صبح هایی میفتم که همه ی اهالی خونه خواب بودن ولی من یه دختر بچه ی لیسانسه وسط سرمای زمستان با دست و پاهای کرخت شده از سرما منتظر اتوبوس وایمیستادم… یاد اون لحظه هایی میفتم که میتونستم مثل خیلیا جوونی کنم ولی در عین داشتن در به در دنبال کار بودم تا زندگیم رو بگذرونم…. یاد موقعیتهایی میفتم که از دست دادم و هیچ جوری هم دیگه نمیتونم به دستشون بیارم… یاد اون روزایی که با افسوس به هم سن و سالام نگاه میکردم که برای ثبت نام ارشد اقدام میکردن ولی من باید با اون معدل بالا قید ادامه ی تحصیل رو میزدم… یاد اون پوزخندایی میفتم که همسایه ها و فامیل نثارم میکردن… مگه چند سالم بود نهایت نهایتش بیست و دو سه سالم بود دیگه.. مگه خواهرم، ترانه چند سالش بود که باید اونجور تلف میشد… مگه آوا چه گناهی کرده بود که باید زیر دست و پای این آدمای از خدا بی خبر میفتاد… امروز وقت ترسیدن نیست… باید گرفتنی ها رو بگیرم.. حق گرفتنیه ترنم باید بگیری… نه برای خودت… حداقل برای آوا… حداقل برای ترانه… حداقل برای مادرم که تمام سالها از دیدن ما محروم شد

نریمان: ترنم

با گیجی میگم: هان؟!

نریمان:وقتی به جایگاه شهود احضار شدی فقط کافیه حقیقتو بگی هر چی که دیدی هر چی که شنیدی هر چی که اتفاق افتاده مطمئن باش بهترین نتیجه رو میگیری… به خودت ترس راه نده همه چیز همونجوری تموم میشه که ما میخوایم… از حرفای وکیلشون هم نترس… ممکنه وکیلشون با کلمات بازی کنه بخواد سوال پیچت کنه سعی کن به خودت مسلط باشی… مطمئن باش برای تک تک حرفای تو من و پیمان مدرک داریم… بالاخره اون همه مدت اونجا بیکار نبودیمحق با نریمانه… یادآوریه گذشته سخته ولی سخت تر از از لحظه هایی که گذروندم نیست… من میتونم

لبخندی میزنم و سعی میکنم آرامشی رو که از دلداری خودم و از حرفای نریمان تو وجود جاری شده رو حفظ کنم

بالاخره وارد اتاق میشم… اول از همه چشمم به یه پیرمرد میفته که با یه ابهت خاص به همراه اخمای درهم پشت یه میز بزرگ نشسته و دو طرفینش هم دو تا مرد دیگه نشستن که حتی نمیدونم چیکاره هستن… از اونجایی که صندلی های جلو پر هستن بدون کوچکترین جلب توجه به همراه پیمان و نریمان روی صندلی های آخرین ردیف میشینم… سروش و اشکان هم با فاصله از ما روی همون ردیف جا میگیرند… دیدی به چهره ی افراد ندارم… نمیدونم کیا اومدن… کیا نیومدن… مطمئنم هیچکس به جز بنفشه و اشکان و سروش متوجه ی حضورم نشده… سنگینیه نگاه سروش رو روی خودم به خوبی احساس میکنم و همین باعث میشه تمرکزم رو برای حرفایی که آماده کردم تا بزنم از دست بدم… دستمال کاغذیه توی دستم رو مدام ریز ریز میکنم

حرفای هیچکس رو نمیشنوم… نه قاضی نه هیچکس دیگه… حتی حرفای شاهدای دیگه رو هم نمیشنوم… مطمئنم سروش هم حال و روز من رو داره چون سنگینیه نگاهش رو همچنن روی خودم احساس میکنم

در کمال تعجب میبینم سروش هم به عنوان شاهد تو جایگاه حاضر میشه ولی از بس که حالم بده هیچی از حرفاش نمیفهمم

نریمان دستاش رو روی دستام میذاره و آروم کنار گوشم میگه: چته بچه؟… یه کاری نکن قاضی مجبورمون کنه قبل از رفتن اینجا رو یه جاروی درست و حسابی بکشیم

لبنخندی رو لبام میشینه

نریمان: نترس… باشه؟

پلکام رو به نشونه ی باشه روی هم میذارم

-سعی میکنم

نریمان: آفرین کوچولو

دوباره خودم رو آماده میکنم برای حرفایی که باید بزنم و حرفایی که احیانا باید بشنوم.. توی این جمع فقط دلم جواب یه چرا رو میخواد… از بین همه ی شنیدنی ها فقط جواب اون چرا برام مهمه… بقیه حرفا برام تکراریه… حوصله ی حرفای تکراری رو ندارم

پیمان: ترنم

با صدای پیمان از فکر بیرون میام… سرم رو بالا میارمو نگاش میکنم

پیمان: وقتشه

با این حرف انگار همه ی اون اعتماد به نفسی رو که جمع کرده بودم به باد و هوا میره… نگاهی به جایگاه شهود میندازم که خالیه… نگام برمیگرده به صندلی ای که سروش اونجا نشسته بود… سروش رو میبینم… این کی اومد؟… مگه اون بالا داشت حرف نمیزد؟… نگام رو ازش میگیرمو با دلهره به پیمان زل میزنم

پیمان که عجز و پریشونی رو از تو حالات من میبینه یکی از اون لبخندای نادرش رو میزنه و میگه: چته دختر؟.. چرا خودت رو باختی؟… برو و به همه ثابت کن که هیچ کدوم از حرفاشون در مورد تو درست نبود…

پیمان:د… یالا دختر… بلند شو

حق با پیمانه… من میتونم… من میتونم… از روی صندلی بلند میشم… آروم آروم حرکت میکنم و قدم بر میدارم… از جلوی سروش که با لبخند اطمینان بخشی نگام میکنه میگذرم و جلو میرم… هر چقدر که جلوتر میرم تپش قلبم بالاتر میره… تا الان هیچ کدومشون متوجه ی حضور ترنمی که مرگ رو هزار از قبل بار تجربه کرده نشدن… جلوتر میرم… از پشت طاها و سیاوش و عموم رو تشخیص میدم… پس عموم هم اومده… همون عمویی که یه روز من رو باعث سرافکندگیه فامیل میدونست… از کنارشون رد میشم… نگام رو به روبروم میدوزم تا چشمم به هیچکدومشون نیفته… با اینکه عکس العملای هیچکدومشون رو نمیبینم ولی از همین جا هم میتونم چشمای از حلقه در اومده شون رو ببینم… خبری از بابا و طاهر نیست… از مونا هم که خیلی وقته دیگه انتظاری ندارم ولی دلم عجیب هوای طاهر رو کرده… یه لحظه سرم رو به عقب میچرخونم تا شاید بتونم اون نگاه آشنایی رو که دنبالشم پیدا کنم اما موفق نمیشم… با ناامیدی میخوام به رو به رو نگاه کنم که یه لحظه چشم تو چشم سیاوش میشم… کسی که زودتر از همه اون مدارک رو باور کرد… با دهن باز نگام میکنه حتی پلک هم نمیزنه… نگام رو ازش میگیرم و با قدمهایی محکم به جلو حرکت میکنم.. خیلی سخته توی جمعی محکم باشی که خودشون ضعیفت کردن ولی وقتی چاره ای برات نمونه باید حداقل سعیت رو برای تنها جنگیدن بکنی… بالاخره به جایگاه شهود میرسم… لعیا رو میبینم که با پوزخند سرجاش نشسته.. انگار مطمئنه که من رو اون ور اب فرستادن تا به یه دختر هرزه تبدیل بشم… لابد هنوز نمیدونه منصور مرده و گروهشون منحل شده…صد در صد اگه بدونه کسی نیست که واسه ی آزادیش وارد عمل بشه دیگه اینقدر ریلکس روی صندلی نمیشینه…. تازه چشمش به من میفته… خیلی سریع پوزخند از رو لباش پاک میشه و توی چشماش ترس و پریشونی میشینه… توی دنیا از هیچکس به اندازه ی این دختر متنفر نیستم…. یاد آوا میفتم… که وقتی با ترس بهش التماس میکرد…. که وقتی قلبش با بیقراری میزد… که حتی به خاطر کثافتکاری اونا قید من رو زد… سهم من از خواهرم فقط یه روز بود… این دفعه من پوزخند میزنم… یه پوزخند برای خرد کردن کسی که خواهرم رو جلوی چشمام خرد و خاکستر کردبه هیچکس نگاه نمیکنم به جز لعیا…. تو چشماش خیره میشم و لحظه هایی رو میبینم که دست به دست منصور کمر همت به نابودیه زندگیه منو خواهرم بسته بود… اخماش تو هم میره… دوست نداره یکی مثله من اینجور با تمسخر نگاش کنه ولی من اگه در برابر همه ی آدمای دنیا هم دلرحم باشم در برابر این یکی محاله از حقم بگذره… تا صدور حکم اعدامش پای همه چیز واستادم… انگار با دیدن لعیا اعتماد به نفسم صد برابر میشه قرآنی میارن و من قسم میخورم که فقط و فقط از حقیقت بگم و بعد چشم تو چشم لعیا شروع به گفتن وقایع میکنم…. لحن صدام پر از نفرتیه که از آدم رو به روم دارم…. اونقدر میگم و میگم تا به چند ماه پیش میرسم… به دزدیده شدنم… به شکنجه شدنم… به کشته شدن خواهرم… به قصد و هدف اونا از دزدیدنم… همهمه ی بدی فضا رو پر کرده… قاضی همه رو دعوت به سکوت میکنه و از من میخواد که ادامه بدم و من هم ادامه میدم و اینبار از نریمان و پیمان میگم… با آوردن اسم پرهام و نیما لعیا سریع به عقب برمیگرده و با دیدن اونا چشماش از شدت خشم قرمز میشه… هر چقدر که من جلوتر میرم چشمای اون عصبی تر و نگاه من پر تمسخرتر از قبل یشه و بالاخره میرسم به روشن کردن موضوعی که سالها برای خودم هم جای سوال بود…