« چون میگذرد غمی نیست....... 🖤»

موضوعی که مربوط به خواهرم بود.. به کسی که ظالمانه درگیر بازیه این آدمای عوضی شد… این دفعه توی صدای من هم علاوه بر نفرت خشم بیداد میکنه… همینجور با خشم میگم و میگم نمیدونم چقدر گذشته ولی تنها چیزی که میشنوم صدای داد و فریادای سیاوشه… حتی سرم رو برنمیگردونم که نگاش کنم… کسی که اولین قضاوت اشتباه رو در مورد من کرد… اولین قاضیه زندگیم در چند قدمیه من میشکنه…. از دور و اطرافم چیز زیادی حالیم نیست… سیاوش همینجور که داد و بیداد راه انداخته توسط چند نفر از دادگاه به بیرون برده میشه… نگاه لعیا علاوه بر ترس و وحشت پر از نفرته… با خوابیدن سر و صداها دوباره شروع به تعریف میکنم… خودم هم نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم دیگه تموم شده…. فقط میدونم همه چیز رو گفتم… فقط میدونم وظیفم رو به خوبی انجام دادم…

وکیل: آقای قاضی بنده میتونم چند سوال از ایشون بپرسم

با جواب مثبت قاضی وکیل شروع به حرف زدن میکنه

وکیل: خانم مهرپرور شما گفتین خانم نصیری هنگام مرگ خواهرتون در ایران حضور داشتن در صورتی که خانم

نصیری چند هفته بعد از این مرگ خواهرتون تازه به ایران اومدن… شما چطور میتونید حرفتون رو ثابت کنید

نگاهی به نریمان میندازم با لبخند سری برام تکون میکنه

با آرامش به لعیا زل میزنم و میگم: اونقدر مدارک علیه این خانم وجود داره که اثبات کنه ایشون نه تنها در اون روزها بلکه از مدتها قبل با اسم شراره تابان توی ایران زندگی میکردن…

رنگ از روی لعیا میپرهوکیل: بهتر نیست به جای حرف زدن مدارک رو رو کنید

نریمان با اعتماد به نفس از جاش بلند میشه و به سمت قاضی میاد

نریمان: آقای قاضی این شناسنامه ی جعلیه ی این خانومه

و یه چند تا سی دی و فلش و کاغذ دیگه هم مقابل قاضی میذاره و در موردشون توضیحاتی به قاضی میده که باعث میشه قاضی سری تکون بده

لعیا با صدای بلند میگه: اینا همش دروغه.. اونا میخوان برام پاپوش درست کنند

قاضی: خانم نظم دادگاه رو بهم نزنید…. نوبت شما هم میرسه بعد میتونید حرفاتون رو بزنید

وکیل لعیا چند تا سوال دیگه هم میپرسه که من تا اونجا که میدونستم چی به چیه جواب میدم و در نهایت که دیگه سوالی باقی نمیمونه قاضی اجازه میده سرجام برگردم

—–

موقع برگشت میبینم که خبری از طاها و سیاوش نیست لابد طاها، سیاوش رو به کمک بقیه بیرون برد فقط نمیدونم چرا برنگشت… میدونم شنیدن حقیقت براش سخت بود… تنها فرد آشنایی که میبینم عمومه که با مهربونی نگام میکنه اما من بی تفاوت نگام رو ازش میگیرم که چشمم به دو جفت چشمای عصبی میفته… عجب روزیه امروز… همه ی خوشحالیم پر میکشه… همه ی اعتماد به نفسم دود میشه میره هوا… ته دلم عجیب میگیره و دوباره غم مهمون چشام میشه… اونقدر از موفقیتم خوشحال بودم که برای چند لحظه وجود الاگل رو فراموش کرده بودم وجود کسی رو که جای من رو تو قلب سروش گرفته بود… از وقتی اومده بودم اصلا ندیده بودمش… لابد طبق معمول تو رویا سیر میکردم و از محیط اطرافم غافل شده بودم… همه ی سعیم رو میکنم که متوجه ی ناامیدی و شکست من نشه اما انگار متوجه تغییر حالم میشه چون یه پوزخند پر از تمسخر بهم میزنه و مستقیم تو چشمام خیره میشه…

لعنتی… لعنتی.. لعنتی… با نگاهش هم عشق من رو به تمسخر میگیره.. با نگاهش هم بهم میگه دیدی با همه ی زوری که زدی باز سروش برای منه.. دلم میخواد برم بهش بگم تویی که داری با اون نگاهت دل من رو میسوزی هم برنده ی ماجرا نیستی چون عشقت همین یک ساعت پیش به من پیشنهاد داد ولی دلم میسوزه نه برای آلا نه برای سروش برای خودم.. آره برای خودم چون خودم خوب میدونم که بازنده ی اصلی منم… سروش حتی اگه حرف از دوست داشتن من هم بزنه فقط و فقط به خاطر عذابه وجدانه… خوب میدونم حتی اگه جسمش هم پیش من باشه باز روح و قلبش پیشه عشقشه… همونطور که روح و قلب من با این همه فاصله همیشه ی همیشه مال سروش بود

نگام رو از نگاه پر از تمسخرش میگیرم و به سختی خودم رو به یه صندلی خالی میرسونم… فقط چند صندلی مونده تا به پیمان و نریمان برسم اما میترسم یکم دیگه سرپا واستم همه ی مقاومتم بشکنه و سقوط کنم… بدون توجه به اطراف خودم رو روی اولین صندلی خالی پرت میکنم و چشمام رو میبندمسروش تو با من این کار رو کردی… تو… فقط تو مسئولی… امروز توی این لحظه فقط و فقط تو مسئول نگاه های پر از تمسخر آلایی

همه ی سعیم رو میکنم که از شکستن بغضم جلوگیری کنم

با بغض زمزمه میکنم: یک نفر آمد صدایم کرد و رفت… با صدایش آشنایم کرد و رفت… نوبت اوج رفاقت که رسید… ناگهان تنها رهایم کرد و رفت

قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

دستام میلرزن… خیلی زیاد… دستام رو بهم گره میزنم تا شاید یه خورده از این لرزش کم بشه

سروش: خانمی همه چیز رو جبران میکنم… قول میدم… فقط کافیه تو بخوای

با شنیدن زمزمه ی آروم سروش به سرعت چشام رو باز میکنم و اون رو کنار خودم میبینم

هنوز از بی حواسیه خودم در بهتم که چطور به کنار صندلیه خالی نگاه نکردم اما اون خیلی آروم دستاش رو روی دستای بهم گره خوردم میذاره

اخمام تو هم میره… به شدت دستش رو پس میزنم و سعی میکنم حواسم رو به حرفای قاضی بدم اما هیچ چیز متوجه نمیشم

سروش خیلی آروم زمزمه میکنه: ترنمم فقط یه فرصت بهم بده

«-سروشم آقایی تو رو خدا ترکم نکن… من نمیدونم همه ی این اتفاقات از کجا آب میخورن ولی تو مثله بقیه نباش فقط یه فرصت بهم بده… یه فرصت که با هم بتونیم همه چیز رو روشن کنیم

سروش: باهم؟… دیوونه شدی؟.. فکر میکنی اونقدر احمقم که این دفعه هم بخوام گول حرفات رو بخورم؟… دیگه با همی وجود نداره… تو راه خودت رو میری من هم راه خودم رو انتخاب میکنم…

-سروش من فقط ازت یه فرصت میخوام اون هم نه برای جبران اشتباهات بلکه برای اثبات خودم

سروش: خیانتهای جنابعالی به اندازه ی کافی برای من اثبات شده دیگه احتیاجی به اثبات نیست»

سروش: ترنم میدونم حتی لایق زنده بودن هم نیستم ولی تو بزرگی کن و مثل من نباش اشک تو چشام حلقه میزنه.. لبخند تلخی میزنم و سرم رو به طرفش برمیگردونم

-هنوز هم خودخواهی مثله همیشه

غمگین نگام میکنه… غمگین نگاش میکنم… برق اشک رو تو چشماش میبینم اما اجازه ی ریزش رو به اشکاش نمیده اما اشک من مثله همیشه پیروز میدان میشه…. طبق معمول یه قطره میشه از چشمام به روی گونه هام سقوط میکنه

سروش: هنوز هم دوستم داری… از چشمات میخونم

زهرخندی میزنم

سروش: هنوز نگات پر از مهربونیه

-سروش برو زندگیت رو بساز… من به بی تو بودن عادت کردم… وقتی نبودی من بدون تو زندگیم رو ساختم خیلی سخت بود ولی ساختم… بیخود برام دل نسوزون… من به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم

سروش: چی میگی ترنم………….

با بلند شدن همه تازه به خودمون میایم… نمیدونم کی دادگاه تموم شد اصلا متوجه ی هیچی نشدم… اصلا نمیدونم تموم شده یا نه…. من هم از جام بلند میشم… سروش میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو سریع به کنار نریمان و پیمان میرم

نریمان با دیدن من لبخندی میزنه و میگه: کارت عالی بود دختر

پیمان: کار تو دیگه اینجا تموم شده بهتره با نریمان بری

نریمان هم سری تکون میده و میگه:آره … ترنم راه بیفت که بریم

-من نفهمیدم آخرش چی شد؟

پیمان: قاضی تنفس اعلام کرده دو ساعت دیگه حکم رو اعلام میکنه

بعد با چشمای ریز شده براندازم میکنه و ادامه میده: اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست

نریمان با این حرف پیمان بهم دقیق میشه و بعد از چند لحظه مکث با اخمایی درهم میگه: حق با پیمانه… رنگت خیلی پریده

بعد دستم رو میگیره و با نگرانی میگه: دستت هم که یخه

یه لبخند زورکی میزنم و میگم: خوبم بابا.. الکی دارین شلوغش میکنید

پیمان بی توجه به حرف من به سمت نریمان برمیگرده و میگه: یه چیز شیرین براش بخر و مجبورش کن بخوره…فکر کنم فشارش افتاده

نریمان سری تکون میده و بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده به زور منو با خودش میکشه

سروش با حیرت نگاهی به من و بعد نگاهی به دستای نریمان میندازه… کم کم اخماش تو هم میره و رگ گردنش متورم میشه

سعی میکنم به حرکات سروش بی تفاوت باشم… کم کم باید عادت کنه

آهی میکشم و زیر لب زمزمه میکنم: همونجور که من به نبودش عادت کردم

نریمان: چی گفتی؟

لبخندی میزنم

-هیچی داداشی

نریمان: خرم نکن… میدونم یه چیز گفتی

-من که یادم نمیاد

نریمان: اره جون خودت

بی توجه به سروش قدمهام رو تندتر میکنم و به همراه نریمان که تند تند قدم برمیداره حرکت میکنم-نریمان یه خورده آرومتر

قدماش رو آهسته تر میکنه و زیر لب با غرغر میگه: هی میگم حرص نخور.. خودت رو اذیت نکن.. همه چی خوبه.. مگه حرف حساب تو گوشت میره… انگار دارم با دیوار حرف میزنم.. بفرما این هم آخر و عاقبت حرف گوش نکردنت.. مثل یخمک یخ بستی

غصه هام رو نادیده میگیرم و خنده ی ریزی میکنم

نریمان: کوفت…نیشت رو ببند

….

نریمان: مگه با تو نیستم.. نخند… دارم جدی حرف میزنما

با دیدن بنفشه خنده رو لبم خشک میشه

نریمان نگاهی به من میندازه و میگه: این همه حرف میزنم منو آدم حساب نمیکنه تا میگم نخند چه زود حرف گوش کن میشه ها… نیشت رو باز کن ببینم… از اونجایی که آدم بزرگواریم به بزرگی خودم میبخشم

بیتوجه به حرف نریمان دوباره ذهنم پر از چراهای بی جوابی میشه که از بین همه ی اون چراها یه چراش خیلی مهمه

-نریمان