💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۲۸
دریا چه دل پاک و نجیبی دارد .
چندیست کِ حالات عجیبی دارد . .
این موج کِ سر بِ صخره ها میکوبد . . .
با من چه شباهت عجیبی دارد . . . !
نریمان: مثله کانگرو وسط حرفم نپر بی ادب… تو هم که جدیدا از اون هرکول یاد گرفتی هی وسط حرفم میپری
به زحمت میگم: نریمان یه لحظه صبر کن
متعجب از تغییر لحنم میگه: چی شده ترنم؟
چشمام رو چند لحظه ای میبندم و سعی میکنم آروم بشم
نریمان با نگرانی میگه:تو که منو کشتی دختر… چت شده؟
چشمام رو باز میکنم و میگم: چیزی نشده….باید با یه نفر حرف بزنم
نریمان:چی؟
-مهمه نریمان… برای من خیلی مهمه
نریمان: تو حالت خوب نیست ترنم… بذار برای یه وقت دیگه
-نه نریمان… دیگه جونش رو ندارم دوباره رو در روی آدمی قرار بگیرم که من رو از زندگی ساقط کرد… تو برو تو ماشین بشین من زود میام
نریمان: اخه تو… چه جوری میخوای تنها از پس مشکلات بربیای؟… حداقل بذار من هم باهات بیام
-نه داداش… میخوام تنها برم… باید به خودم ثابت کنم که میتونم
نریمان با ناراحتی سری تکون میده و با اکراه دستم رو ول میکنه
به روش لبخندی میزنم و خیلی آروم میگم: ممنونم داداشی… برو من هم زود میام
سری تکون میده
نریمان: زود بیا… منتظرتم
با مهربونی نگاش میکنم و اون بعد از چند لحظه مکث لحظه به لحه از من دورتر میشه
به عقب برمیگردم… بی لبخند… بی اشک… بی غصه.. بی درد… شاید هم بی رحم.. سرد و بی تفاوت اولین قدمم رو برمیدارم… حس میکنم اولین قدمم به اندازه ی کافی محکم نبود… برای دومین بار قدمی به سمت بنفشه برمیدارم.. این دفعه محکم تر از قبل احساسش میکنم… هر قدم که به سمتش میرم دلم بیشتر و بیشتر میگیره و
چهره ام سخت تر و سفت تر میشه… نمیخوام چهره ام گرفته باشه اون هم برای کسی که محبت تمام سالهاش فقط و فقط تظاهر بود… نگاش پایینه… داره با انگشتاش بازی میکنه همونجور که با من بازی کرد… انگار متوجه ی حضورم میشه… نگاش رو بالا میاره و با دیدن من خشکش میزنه… لابد باورش نمیشه که اومدم تا باهاش حرف بزنم… برای یه لحظه خشمم فوران میکنه و دستام بالا میره تا روی صورتش فرود بیاد… چشماش رو میبنده و منتظر سیلیه من میشه اما وسط راه دستم متوقف میشه… پوزخندی رو لبام میشینه
بعد از مدتی که میبینه خبری از سیلی نشد چشماش رو باز میکنه
سری با تاسف تکون میدم و میگم: حتی لایق این سیلی هم نیستی نارفیق
اشک تو چشماش جمع میشه و پوزخند من لحظه به لحظه رنگ بیشتری به خودش میگیره
———-
بنفشه: ترنم؟!
فقط نگاش میکنم
به یاد گذشته ها میفتم
«- من ترنمم… با من دوست میشی؟»
بنفشه: شرمندتم… به اندازه ی تمام سالهای عمرم
تو دوران مدرسه سیر میکنم
«بنفشه: ترنم؟!
-هوم
بنفشه: بیا به هم قول بدیم هیچوقت از هم جدا نشیم… حتی وقتی که بزرگ شدیم… حتی وقتی که دانشگاه رفتیم…حتی وقتی که ازدواج کردیم… حتی وقتی که بچه دار شدیم
-مگه قراره جدا بشیم؟…من قول میدم خواهری… قول میدم… ما واسه ی همیشه ی همیشه با هم دوست بمونیم… تا اخر عمر… اصلا بیا با هم دست بدیم نظرت چیه؟
بنفشه: آره دوستم… موافقم
ترنم: دوستیم
بنفشه: تا همیشه ی همیشه»
بغض راه گلوم رو میبنده
بنفشه: قسم میخورم هیچوقت نمیخواستم اینجوری بشه ترنم… قسم میخورم
من هم یه روزی روی پاکیه تو قسم میخوردم… ولی امروز هیچ قسمی رو باور ندارم… هیچ قسمی رو… چون قسم یه نامرده بی معرفت چیزی واسه گفتن نداره
اشکاش قطره قطره از چشماش سرازیر میشن…
زن چادریه کناره بنفشه که مسئول مراقبت از اونه با دلسوزی نگاش میکنه
بنفشه:ترنم باور کن من روحم هم خبر نداشت اونا چه نقشه ای دارن… وقتی هم که فهمیدم اوضاع از چه قراره دیدم خودم هم وسط بازیم… به خدا نمیخواستم اینجوری بشه ولی راه برگشت نداشتم
یعنی تاوان اشتباهاتت رو من باید پس میدادم؟
با نگاه بی تفاوت و سردم فقط نگاش میکنم… میخوام اونقدر با دقت نگاش کنم که تا آخر عمر از یادم نره که از کی و برای چی اینطور زمین خوردم
به آستین مانتوم چنگ میزنه و با التماس میگه: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو…. با اون نگاه پر از حرفت شرمنده ترم نکن… من به اندازه ی کافی شرمنده ام«-چی میگی بنفشه؟
بنفشه: دارم میگم من یه دوست هرزه نمیخوام.. میفهمی؟! یا باید به یه زبون دیگه حالیت کنم
-بنفشه حالت خوبه؟… هر کی ندونه تو که خوب میدونی من بیگناهم
بنفشه: من چی میدونم؟!.. هان؟!.. به جز حرفای ضد و نقیض تو من چی میدونم؟!
….
بنفشه: چیه؟. جواب نداری… خوبه خودت هم خوب میدونی که من هیچی نمیدونم؟… هیچی»
بالاخره دهنم رو باز میکنم و به تلخی میگم: شرمندگیت چی رو جبران میکنه… آبروی بر باد رفته ام رو بهم بر میگردونه؟… خنده های از ته دل رو مهمون لبام میکنه؟… بغضهای شبانه ام رو از زندگیم حذف میکنه؟… ترانه رو دوباره زنده میکنه؟… شرمندگیت به کجای کار من میاد؟
بنفشه: ترنم من………..
دستم رو میارم بالا و میگم: واسه گفتن گفتنی ها نیومدم… خودت گفتنی ها رو میدونستی و از پشت بهم خنجر زدی… بذار باهات رو راست باشم ظرفیتم پره… از بس از آشنا و غریبه خنجر بی وفایی خوردم داغونه داغونم
صورتش از اشک خیسه
-اگه الان اینجا رو در روی تو چشم به چشم تو واستادم و دارم باهات حرف میزنم فقط و فقط به خاطر یه چیزه… اونم جوابه یه چراست… یه چرا برای تموم بلاهایی که سرم آوردی؟… بگو چرا بنفشه؟… چرا باهام این کار رو کردی؟… تمام سالهای دوستیمون رو به چی فروختی؟
زانوهاش خم میشه.. به کمکش نمیرم… مثل اون سالهایی که هر وقت کمک خواست پشتش بودم به کمکش نمیرم… این کسی که جلومه دوست دوران کودکیم نیست حتی یه دشمن هم برام نیست. اصلا هیچی نیست.. هیچی… امروز این دختر از هر غریبه ای برام ناآشناتره
منتظر نگاش میکنم بعد از چند لحظه مکث بالاخره با هق هق شروع به حرف زدن میکنه و من هر لحظه چشمام از شدت حیرت گردتر میشه… سیل حرفاش داغونم میکنه… از گذشته ها میگه… از سرکوفتای مادرش… از حسادتهای بیجاش… از نفرتهایی که من هیچوقت متوجه اش نشدم.. از شغلش میگه… از از دست دادن شغلی میگه که من باعثش بودم… منی که هیچوقت راضی به آزارش نبودم تمام سالهای عمرم با وجودم باعث آزارش میشدم…
لبخند تلخی رو لبم میشینه
فقط کافی بود بهم بگه… فقط کافی بود دهن باز کنه و بگه ترنم من این مشکل رو دارم بیا حلش کنیم… این همه تنفر… این همه نفرت… به خاطر رفتارای دیگران… مگه من مسئول رفتار خونوادش بودم… مگه من کف دستم رو بو کرده بودم که دوستم کسی که حکم خواهرم رو برام داشتاز شوخیها و رفتارام ناراحت میشه… من از کجا باید میدونستم… منی که بیشتر سالهای عمرم رو با اون گذرونده بودم از کجا باید میدونستم که اون داره به زور تحملم میکنه
لحظه به لحظه شوکهای وارده بیشتر میشن ولی با شنیدن حرف آخرش از شدت حیرت و تعجب هنگ میکنم
بنفشه: اما بدترین ضربه ات میدونی کجا بود؟…
منتظر جوابم نمیشه خودش ادامه میده
بنفشه: ضربه ی کاریت گرفتن عشقم بود ترنم… من عاشقش بودم… از همون نوجوونی… از همون موقعی که با خواهرش دوست شدم… از همون موقعی که با مهربونی بهم لبخند میزد و میگفت بنفشه خانم یه کوچولو این خانومیتو به سهای ما منتقل کن
…
بنفشه: آره.. من عاشق بودم.. عاشق سیاوش… عاشق کسی که جنابعالی با هزار تا نقشه ی از پیش تعیین شده اون رو نصیب خواهرت کردی
دهنم باز میشه… میخوام جوابش رو بدم اما هیچ حرفی از دهنم خارج نمیشه
بنفشه: یادته چقدر گفتم به تو ربطی نداره که تو کار دیگران دخالت میکنی اما تو باز به کار خودت ادامه دادی…
«- بنفشه این دو تا با خجالتشون ه هیچ جا نمیرسن… خودم میخوام وارد عمل بشم
بنفشه: چی واسه ی خودت بلغور میکنی… بشین سر جات
-برو بابا… اگه قرار باشه من بشینم این دو تا تا آخر عمر باید فقط همدیگه رونگاه کنند و لبخند بزنند
بنفشه: ترنم به تو ربطی نداره؟… دخالت نکن
– بنفشه هیچ معلومه چی داری میگی؟…. اوندختری که دل بسته ی سیاوش شده ترانه، خواهرمه
بنفشه: ولی دلیل نمیشه که سیاوش هم دل بسته ی اون شده باشه
-من از توی نگاه سیاوش عشق رو میبینم
بنفشه: برو بابا… تو هم که تو نگاه همه عشق میبینی به جز تو نگاه کسی که باید ببینی؟
-بنفشه منظورت چیه؟!
بنفشه: هان؟!… هیچی
-بنفشه حس میکنم ناراحتی… اصلا صبر کن ببینم نکنه تو هم عاشق شدی
بنفشه: دیوونه
-اگه یه بار عاشق شدی به خودم بگو دو سوته برا ردیفش میکنم
بنفشه: کجا؟
-دارم میرم که وارد عملیات بشم
بنفشه: ترنم نرو
– چته بنفشه؟!… تو که هیچوقت به کارای من کار نداشتی
بنفشه:بـ ـبـ ـین حالا هم ه کارات کاری ندارم فقط میگم خواهرت رو کوچیک نکن
-نترس کوچیکش نمیکنم… حالا برم؟
بنفشه: گم شو برو هر غلطی دلت میخواد بکن
-کجا بنفشه؟… چرا واستادی؟
بنفشه: خسته ام میخوام برم خونه
-خب برو تو اتاق من استراحت کن
نفشه: نه یه خورده کار هم دارم خداحافظ»