💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۳۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/28 09:59 · خواندن 8 دقیقه

«آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم

 

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم 

 

من آمده بودم تا مرز رسیدن 

 

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

 

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم

 

شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم» 

سروش با این حرکت آلاگل اخماش غلیظ تر میشه… با حرکتی سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره و به سمت ما میاد… دلم میگیره… بیشتر از قبل… بیشتر از همیشه… لابد میترسه به عشقش حرفی از ابراز علاقه ی مجددش بزنم… نترس آقای راستین.. نترس… من برای ویرون کردن هیچ دلی ساخته نشدم… حتی اگه اون دل از آن دشمنم باشه

 

آلاگل: کجا خانم ترنم مهرپرور؟!… تشریف داشتین

 

اخمام رو تو هم میکنم و با خونسردی تصنعی به عقب برمیگردم و بی حرف نگاش میکنم

 

آلاگل: چیه خانم خانما… زبونت کوتاه شده؟… یادمه روز تولدم زیادی بلبل زبونی میکردی

 

زهرخندی رو لبام میشینه… لبامو نزدیک گوشش میبرم و با آرامشی که واسه ی خودم هم عجیبه میگم: یاد گرفتم وقتم رو برای کسی که حتی لایق نفس کشیدن هم نیست تلف نکنم

 

بعد از تموم شدن حرفم دستم رو به شدت از دستاش بیرون میکشم

 

اخماش تو هم میره و عصبانی میشه اما سعی میکنه مثل من خونسرد باشه… اون هم با خونسردی تصنعی به آرومی میگه: همین آدم بی لیاقتی که رو به روته تونست کسی رو در عرض چند ماه مال خودش کنه که جنابعالی در طول پنج سال نتونستی اون رو عاشق و شیدات کنی پس زور اضافه برای عاشق کردن کسی که هیچوقت عاشقت نبود نزن

 

حرفاش تلخه… تلخ تر از زهر ولی آمیخته با حقیقت… با همه ی حقیقی بودن حرفاش باز هم نمیتونم بیشتر از این تاب و تحمل شکست رو در مقابلم داشته باشم

 

با بی تفاوتی ظاهری میگم: اون کسی که فعلا داره زور بیخود میزنه من نیستم تویی….اگه این همه به عشقت ایمان داری نباید ترسی از وجود من داشته باشی ولی انگار خودت هم میدونی که وجود من اونقدرا هم بی اهمیت و بی تاثیر نیست

 

——–

 

زن غریبه: بسه دیگه… بهتره بریم

 

آلاگل انگشت اشاره اش رو بالا میاره و خطاب به زن میگه: فقط یه دقیقه

 

زن با اخمایی در هم دوباره یه خورده از ما فاصله میگیره و آلاگل تلخ تر از قبل ادامه میده: کسی که جسم و روحش رو با من شریک شده هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه… پات رو از زندگی من بکش بیرون

 

با این حرف آلاگل یخ میبندم… نمیدونم چقدر حال و روزم تغییر میکنه که تمسخر نگاهش پررنگتر از قبل میشه…

 

رقیب قاهریه… بازیش رو خوب بلده… با اینکه میدونه آرامشم ظاهریه با اینکه میدونم خونسردیش یه بازیه ولی هیچکدوم به روی همدیگه نمیاریم… نمیدونم چرا؟… شاید چون تو این قسمت یک یک برابریم

 

بغض بدی تو گلوم نشسته ولی اجازه ی شکستن رو بهش نمیدم… چشمای آلاگل یهو پر از ترس میشه و یه قدم به عقب میره.. نمیدونم چرا؟!… دلم هم نمیخواد بدونم چرا؟!… فقط لبخند تلخی میزنم که آلاگل با همه پریشونیه چشماش باز هم از لبخندم حیرت میکنه

 

همونجور که میخوام برم با لحن گرفته ای میگم: مثله اینکه فراموش کردی اون کسی که پاش رو توی زندگیه دیگری گذاشت من نبودم تو بودی

 

با غمی صد برابر از گذشته برمیگردم تا زودتر برم… هر چند مطمئنم با رفتنم هم هیچی درست نمیشه ولی رفتن رو به اینجا موندن و حرف شنیدن ترجیح میدم

 

همینکه برمیگردم به کسی برخورد میکنم و تعادلم رو از دست میدم… تا مرز افتادن فاصله ای ندارم که دستای یکی دور کمرم حلقه میشه… بدون نگاه به صورتش هم میتونم بگم اون شخص کسی به جز سروش نیست… آغوشش همون آغوشه فقط فرق با گذشته تو اینه که دیگه مال من نیستبه شدت به عقب هلش میدم که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره…

 

با اخم به آلاگل نگاه میکنه و با لحن خشنی میگه: چی به ترنم گفتی؟

 

تقلا میکنم که از دستش خلاص بشم اما اصلا توجهی به تقلای من نداره

 

آلاگل با پوزخند نگاش میکنه: حقیقت رو عزیزم… بالاخره که باید میفهمید

 

سروش متعجب نگاهی به من و نگاهی به آلاگل میندازه

 

سروش: چی رو؟!

 

آلاگل خودش رو متعجب نشون میده و میگه: یعنی میخوای بگی نمیدونی؟!

 

سروش کلافه با دست آزادش چنگی به موهاش میزنه و بدون توجه به تقلاهای من، من رو به گوشه ای میبره تا جلب توجه نشه

 

با لحن نرمی میگه: ترنم؟!

 

-ولم کن

 

با همون لحن ادامه میده: آلاگل چی بهت گفت؟

 

-میگم ولم کن

 

سروش: خانمی فقط بگو اون لعنتی چی بهت گفت که گرفته تر از قبل شدی؟

 

با صدای تقریبا بلندی میگم: لعنتی ولم کن

 

نگاه چند نفر به سمت ما جلب میشه اما سروش بی توجه به همه میگه: ترنم فقط بگو چی بهت گفت که اینجوری بهم ریخی

 

زهرخندی میزنم

 

-چی میگین آقای راستین؟!… بهم ریختم؟…کی؟… من؟… مگه از اول حال و روزم خوب بود که الان میگین بهم ریخته شدم… نه آقا… من از اول همینجور بودم.. بهم ریخته… تلخ… تنها… بی کس… پس برای من دل نسوزون… برو پیشه عشقت.. نترس بهش هیچی نگفتم

 

هیچی دست خودم نیست.. بعضی وقتا جمعش میبندم و بعضی وقتا به مفرد صداش میکنم…

 

دستش رو محکمتر دور کمرم فشار میده که درد بدی توی پهلوم میپیچه

 

سروش: ترنم چی داری میگی؟… دلسوزی چیه؟

 

از شدت درد اشکم در میاد و ناله ای میکنم

 

سروش متحیر نگام میکنه… حلقه ی دستش رو شل میکنه

 

دستم رو روی پهلوم میذارم و از شدت درد نفس نفس میزنم

 

سروش: ترنم چی شده؟

 

بدون توجه به درد پهلوم با همه ی قدرتم هلش میدمو با دو به سمت خروجی میرم و به صدای ترنم ترنم گفتنای سروش هم توجهی نمیکنم

 

————–

 

*******&سروش&&

 

از مقابل چشمای متعجب مردم پشت سر ترنم به سرعت میدوه و صداش میکنه اما ترنم بی توجه به اون به سمت ماشینی میره که صبح توش نشسته بود… سوارش میشه و به پسر پشت فرمون که تازه فهمیده اسمش نریمانه چیزی میگه… نریمان نگاهی به اون میکنه و سری تکون میده… سرعتش رو بیشتر میکنه نمیخواد این بار ترنم رو از دست بده… بخاطر تصادف کوچیکی که صبح داشت پاش درد میکنه وگرنه زودتر از اینا میتونست به ترنم برسه… قبل از اینکه به ماشین برسه ماشین روشن میشه و به از چند ثانیه سرعت از مقابل چشماش رد میشه… ناامید از رفتار ترنم همونجور که نفس نفس میزنه خم میشه زانوهاش رو میگیره.. سعی میکنه نفسی تازه کنه… نمیدونه چیکار باید کنه ولی با همه ی اینا خوشحاله

 

بعد از تازه کردن نفسی راست وایمیسته و زیر لب زمزمه میکنه: مهم نیست چه اتفاقی میفته… مهم اینه که زنده ای ترنمم… مهم اینه که زنده ای… میدونم که میتونم درستش کنم… همه چیز رو مثل سابق میکنم عشقم

 

همه چیز براش مثله یه معجزه میمونه… هنوز هم باورش نمیشه ترنم، عشق، همه ی وجودش زنده هست و نفس میکشه

 

با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد… نگاهی به شماره میندازه… شماره ی طاهاست… تازه یاد طاها و سیاوش میفته… امروز شوکهای بزرگی بهش وارد شد

 

زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره سیاوش

 

بالاخره جواب میده

 

-سلام طاها

 

طاها با صدای بلندی میگه: سروش نذار ترنم بره… تو رو خدا سروش نذار بره

 

ته دلش میگیه

 

آهی میکشه

 

-طاها اون رفت

 

طاها: چــــــــــی؟!

 

-هر کاری کردم که نگهش دارم نشد

 

طاها: چی میگی سروش؟.. دادگاه که هنوز تموم نشده؟

 

-نمیدونم طاها… شاید برگرده

 

طاها: چرا گذاشتی بره سروش؟

 

با لحن درمونده ای میگه: حالا از کجا پیداش کنم سروش.. اون محاله ماها رو ببخشه… محاله دوباره برگرده… محاله

 

ته دلش از این حرف طاها خالی میشه…با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه

 

زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه میگه: خدایا چیکار کنم؟

 

طاها: نباید میذاشتی بره سروش… نباید میذاشتی

 

-میگی چیکار کنم؟.. از دستم فرار کرد… تا دم ماشین هم دنبالش اومدم ولی سوار ماشین شد و با اون پسره که اومده بود رفت

 

صدای گرفته ی طاها رو میشنوه

 

طاها: حق داره سروش… حق داره که بره ولی من باید پیداش کنم… همه مون خیلی در حقش بد کردیم بیشتر از همه من و مامان…باید پیداش کنم… مصیبتهای امروز خونواده بخاطر دل شکسته شده ی ترنمه

 

با درموندگی میگه: خدایا باید پیداش کنم فقط نمیدونم از کجا؟…

 

یاد پیمان میفته که هنوز تو دادگاهه

 

-طاها… پیمان

 

طاها بی توجه به حرف سروش ادامه میده: سروش کجای این شهر رو بگردم.. کجاش رو؟

 

با اعصابی داغون داد میزنه: طاها با توام؟

 

طاها: هان؟.. چته؟… چرا داد میزنی؟

 

-میگم پیمان… پیمان هنوز تو دادگاهه

 

طاها: پیمان دیگه کیه؟

 

نفسش رو با حرص بیرون میده… همنجور که دوباره از خیابون رد میشه و به داخل میره میگه: همونی که ترنم رو نجات داد.. ترنم صبح با نریمان و پیمان اومده بود… الان هم با نریمان رفته ولی پیمان هنوز نرفته