«من به جرم با وفایی چنین تنها شدم چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم» 

طاها هیچی نمیگه

 

-طاها هستی؟

 

طاها: سروش فقط نگهش دار… من خودم رو میرسونم… تو رو خدا نذار این پسره هم از دستمون بره… هنوز هم که هنوزه نمیتونم این همه شوک وارده رو باور کنم… هیچی باورم نمیشه سروش… تو رو خدا حواست به همه چیز باشه تا من بیام

 

آهی میکشه و سری تکون میده…

 

-طاها از سیاوش بگو… حالش چطوره؟

 

طاها: داغونه داغونه… مجبور شدم بیارمش درمونگاه.. حالش بدجور خراب بود

 

-حق داره… میدونم چی میکشه… من تا همین چند روز پیش همین احساس رو داشتم… خیلی سخته طاها

 

طاها: سروش ترانه برای من همه چیز بود…. میفهمی چی میگم؟… ترانه خیلی مظلوم بود… ترنم همیشه با طاهر درد و دل میکرد… اما ترانه همه ی درد و دلاش رو به من میگفت… اون خیلی برام عزیز بود… من و ترانه خیلی با هم صمیمی بودیم… هنوز نمیتونم باور کنم که چنین بلایی سر ترانه اومده… من سیاوش رو بیشتر از همگیتون درک میکنم سروش

 

یه لحظه این احساس بهش دست میده که طاها داره گریه میکنه

 

دلش میگیره… میدونه خیلی سخته هیچ حرفی برای دلداریه طاها نداره.. یاد ترانه میفته… زن داداشش… کسی که با مرگش زندگیه همه رو به کامشون تلخ کرد

 

صدای زن غریبه ای رو میشنوه: آقا سرم بیمارتون تموم شده؟

 

طاها با صدای گرفته ای میگه: باید برم سروش… نذار ترنم رو هم از دست بدم… نذار سروش… بذار جبران کنم…

 

-حواسم هست داداش… برو خیالت تخت

 

بعد از زدن این حرف گوشی رو قطع میکنه… چشم میچرخونه تا پیمان رو پیدا کنه

 

————

 

اشکان: چی شد سروش؟

 

-با نریمان رفت

 

اشکان: عیبی نداره پیداش میکنیم… خدا رو شکر که زنده و سالمه

 

-اشکان میتونی پیمان رو پیدا کنی؟… حالم زیاد خوش نیست؟

 

اشکان: باشه… تو برو بشین من پیداش میکنم

 

سری تکون میده و روش رو برمیگردونه که آلاگل رو که کنار ماموردستبند زده واستاده… اخماش تو هم میره و دوباره خشمش فوران میکنه…

 

با قدمهای نسبتا بلند به سمت آلاگل میره و مقابلش وایمیسته…بدون توجه به اون مامور از بین دندونای کلید شده به آلاگل که از ترس یه قدم عقب رفته میگه: دوباره چه گ- – خوردی؟

 

آلاگل با ترس نگاش میکنه و هیچی نمیگه

 

کنترلش رو از دست میده و با داد میگه: میگم چه غلطی کردی؟… چی به ترنم گفتی که حالش بد شد؟

 

مامور زن: آقا چه خبرتونه؟

 

سکوت آلاگل عصبی ترش میکنه… بی توجه به ماموری که مسئول نگهداری از آلاست چند قدم فاصله رو طی میکنه و خودش رو به آلا میرسونه… آلا اونقدر به عقب میره که به دیوار میچسبه

 

ماور زن: آقا چتونه؟…

 

بازوهای آلاگل رو میگیره و بین انگشتاش محکم فشار میده

 

-به عشقم چی گفتی لعنتی که با بغض نگام میکرد

 

با داد میگه: هان؟.. بهش چی گفتی؟… میگی یا استخونت

 رو زیر انگشتام خرد کنم

 

چند نفر به سمتش میان و سعی میکنند اون رو از آلاگل جدا کنند اما موفق نمیشن

 

مامور زن که میبینه هیچ کاری نمیتونه کنه به ناچار به سمت مامورای دیگه میره و با عجله یه چیزایی رو به اونا میگه

 

آلاگل با ترس سری تکون میده و میگه: هیچی؟!

 

پوزخندی میزنه

 

-اِ… جالبه… همین نیم ساعت پیش که حرف از گفتن حقیقت میزدی… برام جالبه بدونم از کدوم حقیقتی حرف میزدی که خودم هنوز خبر ندارمآلاگل آب دهنش رو قورت میده و با ترس نگاش میکنه

 

اشکان: سروش چیکار داری میکنی؟

 

با داد میگه:میگم چی به ترنم گفتی؟

 

چنان دادی میزنه که آلاگل از ترس جیغ میکشه

 

اشکان و چند تا از مامورا به زور اون رو از آلاگل جدا میکنند

 

اما اون بی توجه به مامورا با داد میگه: به خدا اگه فهمم باز هم یه دروغ دیگه سر هم کردی میکشمت…

 

بلندتر از قبل میگه: میکشمت… فهمیدی

 

آلاگل که سروش رو اسیر دست مامورا میبینه پوزخندی میزنه و میگه: واسه کی داری خودت رو به آب و آتیش میزنی احمق

 

از این همه پررویی آلاگل دهنش باز میمونه… تا حالا این روش رو ندیده بود

 

آلاگل با تمسخر میگه: مطمئن باش هیچوقت بهش نمیرسی آقای راستین

 

با تقلا سعی میکنه خودش رو از دست مامورا آزاد کنه که موفق نمیشه

 

مامور زن که سعی داره آلاگل رو ببره با اخم میگه: تمومش کن

 

اما آلاگل حرف آخر رو میزنه و باعث میشه که سروش بیشتر از قبل آتیش بگیره آاگل: حالا که من بهت نرسیدم اجازه نمیدم ترنم هم بهت برسه… مطمئن باش جوابش به تو واسه ی همیشه منفی میمونه

 

دیگه صرش تموم میشه… چنان دادی میزنه که حتی خود آلاگل هم از ترس پشت مامور زن پناه میگیره…در یک لحظه از غفلت دو تا مامورا و اشکان رو که سعی داشتن اون رو بیرون ببرن رو به کناری هل میده و با دو خودش رو به آلاگل میرسونه و چنان سیلی ای بهش میزنه که نه تنها گوشه ی لبش پاره میشه بلکه از بینیش هم خون سرازیر میشه

 

این دفعه اون با پوزخند میگه: دیگه به هیچکس اجازه نمیدم باعث ریختن حتی یه قطره اشک از چشمای عشقم بشه

 

بعد با انگشت اشاره تهدیدوار میگه: جرات داری یه بار دیگه یه بازیه دیگه راه بنداز اونوقت همه کس و کارت رو به عزات مینشونم… این رو هم یادت باشه از الان تا آخر عمرم هم که شده همه ی سعیم رو میکنم تا عشقم رو به ست بیارم… هیچکس و هسچ چیز هم جلودارم نیست و مطمئن باش که وقتی من چیزی رو بخوام به دستش میارم… عشق من همیشه عشق من میمونه…

 

بعد هم خیلی خونسرد از مقابل چشمای مامورا که میخواستن اون رو به بیرون ببرن رد میشه… با دیدن پیمان که دست به جیب به دیوار تکیه داده و با لبخند نگاش میکنه لبخندی رو لباش میشینه و به سمت اون حرکت میکنه

 

*********

 

نریمان: خواهری؟!

 

-هوم؟!

 

نریمان: جای خاصی مدنظرته؟… یا به انتخاب من بریم واسه ی خرید

 

-نریمان یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟!

 

نریمان: من و ناراحتی؟.. از اون حرفا بودا

 

با مهربونی نگاش میکنم

 

-پس واسه ی امروز خرید رو بیخیال شو

 

نریمان: نه دیگه.. نشد… حالا که اینطوره نه تنها ناراحت میشم بلکه کلی هم عصبانی میشم

 

هیچی نمیگم و از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم

 

نریمان: این حرکت یعنی اینکه الان قهر کردی و بنده باید منتت رو بکشم؟

 

همونجور که نگام به بیرونه لبخندی میزنم

 

-نه داداش.. هر جا دوست داری برو… مسئله ای نیست

 

تنها چیزی که الان دلم میخواد یه خلوته پر از سوکته

 

نریمان: ترنم نمیخوام ناراحتت کنم ولی وقتی اینجوری حرف میزنی دلم آتیش میگیره… آخه دختر چرا به خودت این همه ظلم میکنی؟… اصلا خرید رو بیخیال ولی حق نداری حالا خونه بری… من از این مرخصی های مفتی مفتی کم گیرم میاد… میریم با هم بگردیم فقط بگو کجا؟

 

ناخودآگاه زبونم باز میشه و آدرس یادگار روزهای تلخ تنهاییم رو به نریمان میگم

 

نریمان: واقعا میخوای بری بین اون کوچول موچولا… آخه اونجوری که حوصلمون سر میره

 

با حفظ لبخند روی لبم میگم: تنها جایی که میتونه آرومم کنه

 

نریمان: تو دنبال چی هستی ترنم؟

 

-نریمان امروز سوالای سخت سخت میپرسیا

 

نریمان: نه واقعا ترنم تو دنبال چی هستی؟

 

نگام رو از بیرون میگیرم و به شیشه تکیه میدم همونجور که بهش خیره میشم ادامه میدم: تو فکر کن دنبال آرامش

 

نریمان: مگه توی پارک میشه به آرامش رسید

 

-هر جا که پاکی و صداقت وجود داشته باشه میشه به آرامش رسید… وجود بچه های دور و برم بهم نشون میده که هنوز هم توی این دنیا پاکی و صداقت وجود داره… من عاشق مهربونی و صداقت بچه هام نریمان… نمیدونی چقدر شیرینه وقتی روی نیمکت پارک بشینی به سادگیشون زل بزنی… من اینجوری خودم رو به خدا نزدیکتر احساس میکنم

 

نریمان: خب چرا نمیری یه مسجدی یه امامزاده ای یه حرم حضرت معصومه ای یه جمکرانی؟…با تهران هم که فاصله ی چندانی نداره.. مادر من هر وقت نا آرومی میکنه میره به جکران