💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۳۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/29 09:07 · خواندن 9 دقیقه

«ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

 

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

 

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خود پسند

 

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟»

 

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

 

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

 

من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر به جز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

 

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

 

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

 

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها،ستاره ها،ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

 

 

«پیمان: اون دوستت داره

 

-ولی…..

 

پیمان: حرفاش رو جدی نگیر… یه چیزایی از حماقتت شنیدم ولی با همه ی اینا اون تمام روزهایی که اسیر دست دشمن بود بیشتر از خودش نگران تو بود

 

-شرمنده اشم… تا آخر عمر

 

پیمان: شرمندگیت چیزی رو درست نمیکنه… باید بهش ثابت کنی که دوستش داری

 

-آخه چه طوری؟… من حتی یه آدرس هم ازش ندارم

 

پیمان: اگه مشکلت سر آدرسه که از همین حالا باید بگم این مشکلت حله… برو سراغ بهونه ی بعدی

 

-من بهونه نمیارم

 

پیمان: کاملا معلومه… من رو احمق فرض نکن با یه نگاه میتونم تا تهش برم… من میگم بهونه میاری چون میترسی ترنم غرورت رو خرد کنه همونطور که تو در گذشته شخصیتش رو زیر سوال بری وگرنه اصلا نمیذاشتی بره

 

……….

 

پیمان: چیه؟… چرا ساکتی؟

 

-این طور نیست

 

پیمان: پی چرا گذاشتی بره؟

 

….

 

-من هنوز تو شوک بودم و هستم… از یه طرف هم میدونم حق با ترنمه… واسه ی همین با خودم گفتم یه خورده آروم بشه بعد دوباره باهاش حرف بزنم ولی ترنم از دستم فرار کرد و رفت

 

پیمان: برای به دست آوردنش حاضری چیکار کنی؟

 

-همه کار

 

پیمان: چه بی مکث و سریع… خوبه اما فقط حرفه.. خودت که خوب میدونی حرف آسونه

 

-منی که تجربه ی از دست دادن عشقم رو دیدم دیگه حرف نمیزنم فقط و فقط عمل میکنم

 

پیمان: باید دید… میدونی کلی حرف پشت سرشه؟

 

-ترنم که بیگناهیش ثابت شد

 

پیمان: فکر میکنی میشه دهن مردم رو بست… نیمی از مردم در آینده حرفشون این خواهد بود که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها

 

-برام مهم نیست.. تنها چیزی که برام مهمه عشقمه

 

پیمان: اگه مهم بود ترکش نمیکردی

 

-چرا اینقدر سنگ ترنم رو به سینه میزنی

 

پیمان: چون باید یه چیزایی رو جبران کنم

 

-چی رو؟

 

پیمان: بعدا میفهمی

 

-ترنم خالش خوبه؟

 

پیمان: چطور؟

 

-حس میکنم علاوه بر اینکه از لحاظ روحی داغونه از لحاظ جسمی هم مشکل داره… درسته؟… اصلا این مدت چرا از ترنم خبری نبود؟

 

پیمان: بهتره بعضی از گفتنی ها رو از زبون خوده ترنم بشنوی… تنها کمکی که میتونم بهت بکنم آدرسش رو بهت بدم»

 

اشکان ماشین رو روشن میکنه

 

-اشکان

 

اشکان: ها؟!

 

– تو این مدت از بس حال و روزم خراب بود اصلا به یاد این نبودم که این صیغه ای که بین من و آلاگل خونده شده رو فسخ کنم

 

اشکان: چـــــی؟

 

-چیه خب؟… یادم رفته بود.. امروز با یدن ریخت نحسش تازه یادم اومد… خودت ببین چیکار باید بکنم تا زودتر از شرش خلاص بشم

 

اشکان: بچه پررو… هر وقت کارت گیر میفته تازه یاد من میفتی

 

بی توجه به حرف اشکان میگه: اشکان خیلی خوشحالم… هنوز باورم نمیشه که ترنم زنده و سلامته

 

اشکان: ولی طفلکی خیلی ضعیف شده.. فکر کنم بدجور اذیتش کردن

 

با این حرف اشکان خشکش میزنه… تازه یادش میاد لحظه ای که ترنم رو در آغوش گرفته بود صورت ترنم از درد جمع شد… دلش میگیره و نیمی از آرامشش به باد میره

 

اشکان: این آق پیمان چی بهت گفت که از این رو به اون رو شدی

 

با ناراحتی میگه: چیز زیادی نگفت

 

اشکان: باز چه مرگت شد؟

 

-نگران ترنمم… نکنه اون آشغالای از خدا بی خبر بلای سرش آورده باشن

 

اشکان: فکر نکنم… دیدی که به جز چند تا کبودی روی صورتش چیز دیگه ای معلوم نبود… اگر هم چیزی باشه فقط یه کوفتگیه ساده معمولیه

 

با اینکه خیالش راحت نشده ولی ته دلش دوباره خوشحال میشه و ترجیح میده به جای فکرای بیخود راه و چاره ای برای جبران گذشته ها پیدا کنه

 

اشکان: خب شروع کن

 

-چی رو؟

 

اشکان: همون اندک چیزایی که از زبون پیمان شنیدی

 

-فقط آدرس و…………مکثی میکنه و لبخند میزنه

 

اشکان: و چی؟!

 

-و اینکه ترنم هنوز دوستم داره

 

اشکان: زحمت کشیدی

 

-گفت باید بقیه رو از زبون خودش بشنوم

 

اشکان: که این طور

 

-ترنم برام همه چیزه اشکان… باید دوباره به دستش بیارم

 

اشکان: سخت به نظر میرسه

 

-اون هنوز دوسم داره… همینه که باعث میشه ناامید نشم… حتی بعد از شنیدن بد و بیراهاش باز هم میتونستم عشق رو از چشماش بخونم ولی با همه ی اینا وقتی پیمان حرف از دوست داشتن ترنم زد خیالم راحت شد

 

اشکان: هیچوقت فکر نمیکردم که اینجور عاشق بشی… یادته چقدر سرد و بی احساس بودی؟

 

سری تکون میده

 

-آره… چون با پدربزرگم بزرگ شدم.. اون از جمع فراری بود و من رو هم مثل خودش بار آورده بود… یادمه حتی توی نامزدی سیاوش هم حضور نداشتم چون یه ماموریت مهم برام پیش اومده بود که باید به خارج از کشور میرفتم.. هر چقدر که مامان و بابا اصرار کردن بذار برای بعد قبول نکردم… شاید باورت نشه من ترنم رو قبل از نامزدی ترنم اصلا ندیده بودم.. چون توی مهمونی ها شرکت نمیکردم یا اگر هم به اصرار مامان میرفتم زودی جیم میشدم… بعد از نامزدی سیاوش هم فقط یه بار با ترانه دیدار کوتاهی داشتم تا اینکه یه روز چون سیاوش وقت نداشت عکسهای نامزدی رو به دست ترانه برسونه من رو به خونشون فرستاد… اونجا بود که برای اولین بار با ترنم رو در رو شدم

 

چشماش رو میبنده و به اون روز بارونی که اولین جرقه برای آشنایی یه عشق جاودانه زده شد فکر میکنه

 

 

اشکان: هوی.. کجایی؟

 

-چته تو؟.. این چه وضع صدا کردنه؟

 

اشکان: میدونی از کی دارم صدات میکنم… بفرما رسیدیم.. حالا چیکار کنیم؟؟

 

-فعلا هیچی…

 

اشکان: خونه ی دوستش زندگی میکنه؟

 

-اگه به آدرس نگاه کنی میبینی خونه ی دوستش نیست… لابد دوستش بهش کمک کرده تا همین نزدیکیا ساکن بشه… باید منتظر یه فرصت مناسب باشم تا بتونم باهاش حرف بزنم

 

اشکان: میخوای در مورد خونوادش هم بهش بگی

 

-دیوونه شدی… معلومه که نه… اونجور که از رفتارش فهمیدم هنوز چیزی نمیدونه… باید بذارم یکم اوضاع آرومتر بشه

 

اشکان هم سری تکون میده و میگه: حق با توههاشکان: الان میخوای باهاش حرف بزنی

-نمیدونم اشکان… خودم هم نمیدونم… تنها چیزی که الان میدونم اینه که باید زودتر همه چیز رو برای ترنم روشن کنم وگرنه ممکنه باز هم از دستش بدم

اشکان: اون الان از دست همه دلخوره… بهتر نیست بهش فرصت بدی

-اشکان دلم میخواد بهش فرصت بدم تا با خودش کنار بیاد ولی میترسم تو این فرصت دادنا از دستش بدم… اون هیچ چیز نمیدونه… میفهمی اشکان؟… هیچ چیزی از احساس من نمیدونه… باید بهش بگم که تمام اون سالها دروغ گفتم… باید بهش بگم

اشکان: اما چطوری؟… اصلا در مورد من میخوای چی بگی؟

-نمیدونم اشکان… تو رو به خدا اینقدر آیه ی یاس نخون… تو که تو شرایط بدتر از این ناامید نشدی پس چرا الان اینقدر با ناامیدی حرف میزنی

اشکان: به خاطر اینکه میترسم دوباره گند بزنی.. مثل امروز… چقدر گفتم تو دادگاه سر و صدا راه ننداز

با خشم به اشکان نگاه میکنه

-جنابعالی که اونجا نبودی ببینی دختره ی بیشعور چیا بهم میگفت

اشکان: اون داشت حرص میخورد احمق… میخواست یه جوری تلافی کنه میدونی میتونه بر علیه تو شکایت کنه

-به درک… بذار هر غلطی که دلش میخواد بکنه

اشکان: داد و بیداد که راه انداهتی دیگه سیلی زدنت چی بود سروش؟… چرا اینقدر دنبال شر میگردی؟

با حرص میگه: اگه میتونستم بیشتر از اینا میزدم.. حاضر بودم حتی شده چند سال حبس بکشم ولی یه دل سیر کتکش بزنم… به خاطر یه سیلی و چند تا داد و بیداد اون هم به کسی که هنوز زن صیغه ایه بنده هست و با دروغ و نیرنگ وارد زندگیم شده بنده رو پشت میله های زندون حبس نمیکنند تا موهام رنگ دندونام سفید بشه

اشکان: من میگم نره تو میگی بدوش… به فکر خودت نیستی لااقل به اون پدر و مادرت فکر کن که از دست تو و سیاوش داغون شدن