پارت 62 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/05/29 14:41 · خواندن 8 دقیقه

یه پارت دیگه هم میدم به شرطی که فردا یک پارت ازش بدم

«پارت 62» تندی اززمین جداشدم . داداش چی شد مرینت؟ مرینت خوبه به زودیم بهترمیشه... به سرم اشاره کرد باخودت چی کردی ادرین ؟چرا مرینت این کاروکرد.؟بازاذیتش کردی؟ نینو بغل کردم وروی شونه های مردونه ی داداشم زارزدم . نینو داغونم داغون ...بدبخت شدم نینو . نینو دستی توپشتم کشید.منوازخودش جداکرد.باصدای آرام گفت: تواتاق عمل متوجه خونریزی مرینت شدیم جریان چیه ؟ روبه الیا کرد. برواتاق عمل بهتره مرینت رو معاینه کنی فکرکنم آقابلاخره دست به کارشده . الی جلوآمد آ ره ادرین ...مبارکه... نکنه مرینت به خاطراین موضوع .... آه ازنهادم بلندشد.جوابی ندادم الی سریع رفت .هنریکس خیلی زودرسید.وباپلیسهاحرف زدوجریان وگفت سرهنگ راهنمایی کنارم ایستاد جوان اینبارخلافت ونادیده گرفتم ایشا...اون آدم بی دینوایمانوزوددست گیربشه وبه سزای کارش برسه ... ممنوم ازلطف شماسپاس گذارم . پلیسهارفتن ...چنددقیقه بعد الی بیرون آمد.بادست محکم زدتوسینم . هوی وحشی چهارسال اون دختروباکاراوبی محلیات عذاب دادی حالا مثل وحشیاافتادی به جونش ... نینو شونه هاشو گرفت الی آرام باش. چیوآرام باشم مجبورشدم چندتابخیه بزنم . سرموپایین انداختم دست خودم نبودنمی دونیدچی به سرمون آمده ... الی چشماشوکوچیک کرد. مگه چی شده ؟ نینو جریان سی دی وتعریف کرد.الیا لبشوگازگرفت وزدتوصورتش وای خدای من کی این کارکثیف وکرده ؟ نمی دونم ولی اگه پیداش کنم زندش نمی زارم . چندساعت بعد مرینت به هوش آمد.به سختی وباناله چشماشوبازکرد.بادیدن من آروم گفت سرت سرت چی شده ؟ سریع دستشوگرفتمو ب*وسیدم . چیزی نیست نگران نباش . اشک ازگوشه ی چشمش ریخت . ادرین ...حالاچی میشه . دوباره دستشوب*وسیدم. تونگران نباش به پلیس خبردادم پیداش می کنیم ... اشکشوپاک کردم . گریه نکن خانومم ...مرینت چرا رگتو زدی ؟ نمی دونم توی لحظه این کار ب سرم زد...نمی خوام به خاطرمن آبروت بره هیشششش این چه حرفی توکه کاری نکردی پس خودم پشتتم وازت حمایت می کنم ....فقط ...فقط منوببخش برای کاری که باهات کردم اون لحظه دیونه شده بودم ...318 برای این کارت ناراحت نیستم بلاخره من زنتم ...پس ناراحت نباش فقط پیداش کن کسی که آبروموبرده . پیداش میکنم ...پیداش می کنم مرینت بازم منوبخشیدبعدازچندروزمراقبت حال جسمانیش بهترشد.ولی ازنظرروحی عذاب می کشید.حال منم بهترازاون نبود.خودمو مقصرمی دونستم برای کاری که کرده بودم .ازطرفی هنوزاون لعنتی وپیدانکرده بودن .لیست تمام رغیبام وکسانی که شک داشتم به پلیس دادم . مرینت تمایلی به دانشگاه رفتن نداشت برای همین این ترمومرخصی براش گرفتم .مدام تواتاقش زانوبغل می کردوبه یه گوشه خیره میشه ...یک ماه ازاون ماجرگذشت ولی خبری نبود.برای کاریبایددوروزمی رفتم شیرازبایدبه مرینت بگم . مرینت جان من دوروزبایدبرم شیرازبرای کارم سفربی خطر..حالاکی میری؟ فرداصبح به جسی خانوم میگم بیادپیشت. باشه بروخدابه همراهت . درازکشیدوزانوهاشوجمع کردتوشکمش دوست داشتم بغلش کنم وبب*وسمش ولی ترسیدم حالش بدتربشه .فرداصبح آماده شدم برم فرودگاه مرینت خواب بود.ازاتاق زدم بیرون ولی دوباره رفتم تواتاق دلم طاقت نیاورد.آرم گونش وب*وسیدم .چشماشوبازکرد.شوکه خودموعقب کشیدم .آروم نشست دستاشوبازکرد.بی تردیدبغلش کردم ..اونم همراهیم کرد.دلم نمی خواست ازش جداشم .آروم لباموبرداشتشمش به چشماش خیره شدم . مرینت مواظب خودت باش ...زودبرمی گردم . لبخندی زد ادرین منوببخش اگه اذیتت کردم .319 دستی به موهاش کشیدم . توهیچ اذیتی برای من نداشتی ونداری گونشوب*وسیدم وزدم بیرون اگه بیشتر بمونم نمی تونم دل ازش بکنم ]]مرینت[[ یه ماه ازحادثه ی اون شب گذشته بود .ادرین سخت درگیربودکه اون آدم عوضی پیداکنه آب شدنشومی دیدم برای یه مردسخته که دست روناموسش بزارن ...اونم کسی مثل ادرین به من دست نزدکه پاک بمونم .شباتانیمه های شب باخودش خلوت می کرد.بعدازچهارسال دارم میمینم سیگارمیکشه ...نمی تونم خوردشدن مردی که عاشقانه می پرستمش وببینم .باب*وسه ی ادرین دلم لرزیدولی خیلی زودخودموقانع کردم .که به تصمیمم جامع عمل بپوشونم ...بایدبرم ...کجا؟نمی دونم ...رفتم حمام بعدازحمام موهاموخشک وبافتم یه گل سرمرواریدی پایین موهام بستم .ازکمی پایین ترشونه هام دوباره بستم .قیچی وبرداشتم وموهاموقیچی کردم .موهای بافته شده ازسرم افتاد.برش داشتم وگوشه ی آینه فیکس کردم ...به خودم نگاه کردم موهام تاوسط پشتم بود.ساک ورزشی ادرینو برداشتم چنددست لباس ومانتوشناسنامه وچندکپی ازشناسنامه ی ادرین دفترچه حساب پس انداز وآلبوم باباومامانوآلبوم عروسیمون وتوساک جادادم .قبل ازپوشیدن مانتوم رفتم سراغ جسی خانوم .هرجوربودراضیش کردم که تنهام بزاره ...سریع دویم بالا لباسموپوشیدم ساکموبرداشتم زدم بیرون سرراهم ازبانک کمی پول برداشتم ...تودلم آشوب بوددستام می لرزید.نمی دونم چی شدسرازترمینال درآوردم .چندساعتی روی یکی ازصندلی هالی سردفلزی نشستم .به مردم درحال رفت وآمدخیره شدم هرکس جایی داشت برای رفتن ولی من بیکس نه کسی وداشتم نه جایی ...خدایاکجابرم ...دوتاخانوم میان سال همراه سه تابچه کنارم نشستن کنارم نشستن .شروع به حرف زدن کردن وای تهرانم شدجابرای زندگی دودودم خفمون کرد. آره والا موندم مردم اینجاچطورنفس می کشن .ماسوله ی خودمون خوبه سرسبزهوای خوب تازه ...آدم حض می کنه ... باشنیدن این حرف مغزم جرغه زد...آره میرم ماسوله پیش عمه گلاب ...خداکنه هنوززنده باشه ...عمه گلاب عمه ی پدرم بودتاقبل ازرفتن بابا ومامان چندماه باربهش سرمیزدیم ...ولی زن عمو بااونم لج می کردبرای همینم عمواینارابطه ی باهاش نداشتن ...بی معطلی بلیط .گرفتم وسوارشدم .نورامیدی توقلبم روشن شد.خداخدامی کردم زنده باشه ... ازماشین پیاده شدم .ماسوله شهری سرسبزوکوهستانی خونه هارودوش هم سوارشدن .پشت بام هرخانه راه عبوری برای عابری بود.یه شهرتاریخی وپرازتوریست .خونه های سرخ که باگل رس درس شدن ...یادم میادخونه یعمه توبازاچه بودزیرشم مغازه کارهای دستی وسنتی داشت .دم غروب بودبایدتامغا زه هابسته نشده پیداش کنم .تقریباجاش توذهنم بود.چندکوچه روگشتم تارسیدم ...وای خداشکرت ...باورم نمی شه یه پیرزن زیباباپوست سفیدکونه های سرخ وچشمای طوسی مث خودم ...قدمتوسط وکمی توپر.روی چهارپایه دم مغازش نشسته بود.دوتاخانوم فروشنده هم تومغازه بودن .کمی ایستادم ولی بعدباقدمهای آرام جلورفتم سلام ... سلام دخترم چیزی لازم داری ... نه ...راستش ...من... چیه دخترم بگو... وای خدایعنی منونشناخت .چشماشوریزکردوبه منخیره شد. چهرت آشناست ... عمه منم مرینت... ازروی چهارپایه بلندشد.بادقت به من نگاه کرد. مرینت؟مرینت.؟..وااای خدای من تو مرینتی چه بزرگ شدی گل عمه ...چه عجب راه گم کردی ؟ازوقتی که بابات به رحمت خدارفت ندیدمت ...چه خوشکل شدی . بغض داشتم ازدیدن عمه خوشحال بودم .بابغض گفتم عمه مهمون نمی خوای ؟آمدم مدتی مزاحمتون باشم . عمه منومحکم بغل کرد. عزیزعمه چرانمی خوام قدمت روچشم مزاحم چیه دختر...سرموروی شونش گذاشتم گریه کردم ... وای دخترم چراگریه میکنی بیابریم خونه خسته ای بایدبرام تعریف کنی ...بیادخترم مهربانی عمه حدوحساب نداشت همینطورکه دست منوگرفته بودروبه فرشنده هاکرد بچه هاخسته نباشید.مغازه روببندیدمن مهمان دارم می رم بالا. همراه عمه واردخونش که طبقه ی بالامغازش بودرفتیم ...بااینکه شصت سه سالش بودهنوزسرزنده وسرحال بود.باخوشحالی شروع به پزیرایی کردورفت شام بزاره منم لباسهاموعوض کرد مچون ازصبح تاحالاسرپابودم روی مبل خوابم برد.دستی روشونم نشست منوتکان داد... ادرین بزاربخوابم ... باصدای مهربان چشماموبازکردم گل عمه من ادرین نیستم ... سریع نشستم دستاموبه صورتم کشیدم .ازاینکه این همه از ادرین دورم قلبم گرفت بغض کردم .چندساله که بادستای ادرین بیدارمیشم .عمه لخندی زدورفت آشپزخونه بادوتاچایی برگشت دخترم بیایه چایی بخوربعد شامومیارم ... چشم عمه جان... عمه استکان چایی وجلوگذاشت . خوب تعریف کن عموایناخوبن ؟ بابی حالی جواب دادم خوبن عمه موشکافانه نگام کرد.کنارم نشست دستمو گرفت .لبخندشیرینی زد. خوب اقا ادرین کیه ؟ بی اختیارب ی گوشه خیره شدم وجواب ندادم .چی بگم بگم همه وجودمه بگم نفسم به نفسش بنده بگم ازدستش فرارکردم .بگم تنهاش گذاشتم تاکمتربه خاطرمن غصه بخوره ...دلم براش پرکشیداشکام سمج ترازاین بودن که نگهشون دارم سرازیرشدن عمه بانگرانی به من خیره شد. مرینت جان بگوعمه ...درددلت بگو عزیزی عمه ... کمی مکث کردم عمه درسکوت منونگاه می کرد.لبهاموبه هم فشاردادم وشروع کردم ازبعدازمرگ والدینم گفتم تالحظه ی آمدنم به ماسوله ...ازا درین .عشقی که بهش داشتم گفتم .از شکستی که ادرین درگذشته داشته گفتم ازاون سی دی لعنتی وخلاصه همه چیوگفتم .عمه صبورانه سنگ صبورم شدوبامن اشک ریخت منوبغل کرد. الهی عمه فدای دل شکستت بشه اگه می دونستم خونه ی عموت راحت نیستی میاوردمت پیش خودم ...آروم باش اینجوری که تعریف کردی این پسربرای توجون میده ...ولی بدنیست کمی دوریت وبچشه ...اینجاخونه ی خودت.تاهروقت دوست داشتی میتونی بمونی به این ترتیب باهمه ی دل تنگیهام .خونه ی عمه ماندگارشدم .غم دوری ادرین روزبه روزمنوازپادرمی آورد.بایدتحمل کنم ادرین اگه منونداشته باشه زندگیش بهترمیشه ...برای خوشبختی ادرین بایدازخودم بگذرم ...ی هفته توخونه نشستم ولی باید کارکنم تاخرجمودربیارم می دونم پول کرایه خونم توحسابم میادولی بایدکارکنم .باهمه ی غم دلم شروع به یادگیری کارهای دستی وسنتی کردم ...گاهی دلم برای کلاس ودرس تنگ می شد.دلم برای نینو و الی برفین ...وای خداصبرموزیادکن یعنی ادرین حالا چکارمی کنه ...دستمو روی لبم گذاشتم ب*وسه ی اخر ادرین تا اخرعمرم یادم می مونه ...ولی هنوزفکرمی کنم ادرین به من ترحم می کرد.ولی اون داروندارم بود.وبس دوماه ازآمدنم می گذشت ...عمه زندگی آرامی داشت دوپسرش خارج ازکشورزندگی می کردن همسرشم فوت کرده بود.ازاینکه من پیشش بودم خوشحال بود.منم ازاینکه خدایکی وبرام گذاشته که تنها نباشم شادبودم ... صبح باحالت تهوع بیدارشدم .سریع رفتم دستشویی اینقداوق زدم که جونم بالا آمد.بی حال کناردردستشویی نشستم عمه نگران دستی توکمرم کشید. دخترم خوبی ؟چت شدیهو نمی دونم ... به کمک عمه بلندشدم .برای خوردن صبحانه رفتم .کمکم بهترشدم .انگارشده عادت برام هروزصبح بالا می اوردم ...برام عجیب بود...قیافه ی خندان عمه رودیدم چیه عمه مگه حال من خنده داره چیزی نگفت وسرمیزنشست منم نشستمو لقمه ی نونوپنیرگرفتم مرینت جان توپزشکی می خونی بله عمه خیلی جالبه که نمی دونی چت شده متعجب نگاش کردم ... یعنی چی مگه چمه من فقط کمی استرس دارم.

*******************

پایان