پارت 64 دختر زجر دیده ی من
همی یدونه بیشترم نمدم مگه عصر یا شب
«پارت 64» دلعنتی چطورتونستی ؟ سرهنگ ازپشت میزبلندشد آقابشین اگه ی باردیگه تکراربشه میندازمت بازداشگاه ... ارین باچهره ی برافروخته نشست زمین منم که تازه ازشوک بیرون آمده بودم بلندشدم وحمله کردم بهش تامی خوردزدمش ارینم دوباره زدش به زورچندسربازوسرهنگ و هنریکس اززیردستمون درش آوردن بعدهردومونو از اتاق بیرون انداختن.خون ازسروصورتش می ریخت حقش بودپسره ی جلف ...ی ربعی منتظرموندیم که هنریکس بیرون آمدهردوبه دهانش چشم دوختیم اگه قول بدیدآروم باشیدبیادداخل هردوگفتیم باشه قول می دیم باورودمون پسرخاله ی گرام که صورت خوش فرمش داغون شده بودسرشوانداخت پایین سرهنگ روبه من گفت: این آقاگفته به خاطرانتقام این کاروکرده چه انتقامی مگه من چکارش کرده بودم .؟ روکردم بهش توزندگیمو زنمو همه هست ونیستمونابودکردی ...آخه چرا؟ بغضم ترکیدمدتهابودکه جلوی اشکمونمی گرفتم دیگه غروری برام نمانده بود. می دونی مرینته من رفته نمیدونم کجاس سرموتودستم گرفتم به زمین خیره شدم .به حرف آمد میدونی چرااین کاروکردم ؟اون تنهادختری بودکه به نگاههای من پاسخ ندادتنهادختر ی بودبه من محل نزاشت بعدشم تومنو توجمع ازخونت پرت کردی بیرون همون شب تصمیم گرفتم تلا فیشودربیارم ... حرفاش مثل خنجری بودکه به قلبم اصابت می کرد. چندروز بعدحکم زندانی شدنش آمد.البته تنهافیلمیم که داشت پلیس ازش گرفت کاش مرینت می دونست که دیگه فیلمی درکارنیست واین عوضی دست گیرشده ... خانواده بعدازمدتی فهمیدن طی این چهارسال من و مرینت هیچ رابطه ای باهم نداشتیم ومامان باخشم جلوآمدسیلیه محکمی حواله ی صورتم کرد آخه پسره ی احمق چطورچهارسال کنارش بودی ولی بهش توجه نکردی ...همیشه حس می کردم ی حسرتی تونگاشه بخصوص وقتی به تونگاه می کردباخودم گفتم این ازعشق زیاد .تونگوازبی مهری زیاده ...ا ِا اِ...من احمق وباش فردای شب عروسی وقتی چهره ی خستشودیدم خوشحال شدم باخودم گفتم تاصبح ازهم لذت بردید.بی خبرازاینکه ازبی محلی تورنج می برد. باگریه گفتم به خدادوسش داشتم عاشقش بودم ...می ترسیدم اگه زن بشه مث کاگامی بهم خیانت کنه ... بابا بعصبانیت دستاشوتوهواتکان دادفریادزد آخه احمق تو مرینت و با اون دختره ی هرجایی یکی میکنی ؟حیف این دخترکه به پای توفناشد ارینم ناراحت بودولی درسکوت بودتومدتی که ایران بودن با مرینت خیلی جورشده بودباهم شوخی می کردن بیرون می رفتن وکلای شیطنت می کردن .باهزاربدبختی یه ترم دیگم برای مرینت مرخصی گرفتم دوست نداشتم نتیجه ی زحمتش به بادبره بایدبیشترتلاش کنم تازودترپیداش کنم .دیگه رسما مجنون شده بودم ...خانواده ام درکنارم نگران ولی سعی می کردن به من دلداری بدن . ]]مرینت[[ وقتی متوجه بارداریم شدم .اول ترسیدم .ولی بعدلبخندزدم درسته ادرین وندارم ولی ازش ی چیزباارزش یادگارگرفتم ... عمه حالاچطوربدون پدربزرگش کنم؟ عمه قربون چشمای خوشکلت بره ...خدابزرگه فعلا بایدبه خودتوبچه برسی تااون موقع ام خداکریم میدونی عمه چهارسال انتظارکشیدم تا با ادرین باشمو ازاون صاحب فرزندبشم ...تمام این چهارسال کنارش خوابیدموحسرت خوردم مثل ی میوه ی ممنوعه دست بهم نزد.ولی یه شب به خاطر بی اعتمادیش به من نزدیک شدوحالااین بچه .... عمه درسکوت به من گوش می داد.چه خوبه کسی وبرای درددل دارم .دستی روی شکمم کشیدم بلندخندیدم این اولین باری بودبعدازاین مدت خندیدم وای عمه اگه ادرین بدون بچه داره داره فکرکنم شاخ دربیاره ... عمه خندید خداروشکربلاخره خندیدی ببین این بچه ازالان داره باخودش شادی میاره پس بهش برس تا می تونی خودتوتقویت کن . خندم به گریه تبدیل شدسرمو به سینه ی عمه گذاشتم عمه طاقت ندارم ادرینو می خوام همون ادرین اخمومغروروهمونی که ازازخشمش دنبال سوراخ موش میگشتم ومی خوام هق هق کردم عمه دستس به موهام کشید آروم باش دخترم همه چی درست میشه صبورباش دخترکم ... بااینکه ویاربدی داشتم .تمام سعیموکردم توکارابه عمه کمک کنم البته عمه اجازه هرکاریوبهم نمی دادحساب وچک کردم باورم نمی شد.یه میلیارد ادرین به حسابم واریزکرده بود...خوش حال شدم هنوزبه فکرمه ..ازعمه یادگرفتم چطورکیفای قشنگ سنتی بدوزم یاباحصیرسبدووچیزهای دیگه درست کنم .باخودم فکرمی335 کردم حالاکه من نیستم ادرین بایکی ازاون دخترای پول داراطرافش شایدم کلویی ازدواج کرده .غم ندیدنش منوازپادرورده بودهرشب بادیدن عکسش به خواب می رفتم.عمه هرروزوادرم می کردپیاده روی کنم تازایمان راحتی داشته باشم منم تنبل ...بدنم ورم داشت وسنگین شده بودم .یه روز عصربی تاب بودم تنهابرای پیاده روی رفتم هوای خوب طبیعت زیبارروحموجالامی داد. ازروزی که ازخونه زدم بیرون سیم کارتمودورانداختم ...نمی دنم چی شدکه ناخداگاه سرازمخابرات درآوردم از مسئولش درخواست تلفن کردم ...چنددقیقه بعدصدای بمودل نشین ادرینو شنیدم بله بفرمایید. درسکوت باگریه به صداش گوش دادم الوچراحرف نمی زنی؟الو...الو...مرینت تویی؟...توروخداحرف بزن ...خودتی آره؟ تحمل نداشتم گریم شدیدشدگوشی وقطع کردم .صداش خیلی گرفته بود.چه زودفهمیدمن پشت خطم ...نکنه اونم داره ازدوری من رنج میبره ؟باپشت دست اشکموپس زدم پولوحساب کردم زدم بیرون .هواتاریک شده بود.عمه نگران درمغازه اطرافو نگاه می کرد...وای خدانگرانش کردم بادیدنم خندید کجایی دختردلم هزارراه رفت .خوبی دخترکم؟ خوبم عمه ببخش نگرانت کردم ... اشکالی نداره بیابریم خونه ...بازتنهاشدی وگریه کردی؟ چکارکنم عمه دلم آرام وقرارنداره ... بیابریم خونه ... باهم واردخونه شدیم عمه لیوان شیری دستم داد بخوردخترم خسته به نظرمیای چشمات برق خاصی داره فکرکنم امشب یافردابچت دنیابیادتوکه نزاشتی بریم ببینیم بچت دختره یاپسر...به زودی خودش میاد عمه برام فرقی نداره همین که یادگاری ادرینه کافیه سلامتش ازهمه چیزمهم تره .. شیرویه نفس سرکشیدم راستی ازکجافهمیدیدبچه کی میاد.؟ عمه لبخندی زدوگفت: می دونم دیگه ... منم لبخندی زدم وای عمه شمابرای هرکاری تجربه داریدخیلی خوبه ... عمه فقط لب خندزد.... انگارحدس عمه درست بود.ازسرشب گمردرداشتم ...بعدازشام به سختی روی تختم درازکشیدم ولی تکان خوردن بچه هرلحظه بیشترمی شد.یواش یواش درددلمم اضافه وشدیدشد.عمه خواب بودازسرتخت بلندشدم ودوراتافق چ رخیدم هرلحظه دردم بیشترمی شد.عرق کرده بودم ی دستم روشکمم بودویه دستم توکمرم دیگه طاقت ندارم .جیغ زدم ...عمه هراسان برق وروشن کردوخودشوبه من رسوند. چیه دخترم درداری لباموگازگرفتم باگریه گفتم وای عمه درددارم دارم می میرم ....وای توروخدای کاری بکن...آی آی آی ...به همسایه زنگ زدکه منوبرسونن بیمارستان ... عمه سریع رفت باخیس شدن دامنم ازترس جیغ زدم . وای عمه کیسیه آبم ......به دادم برس درددارم نترس دخترم .الان می ریم بیمارستان بیامانتوتوتنت کن ...تحمل کن دخترم وااااای نمی تونم ...ای خدا گریه کردمودادزدم آی ...ادرین ... ادرین ...وای خدا ادرین کجایی؟(مادرت بمیره) جیغ می زدم و ادرینو می خواستم .ادرینی که حتی خبر نداره داره بابا میشه عمه ساک بچه روکه ازقبل آماده کردوبودبرداشت .تاحالااینقدرنترسیده بودم نمی تونستم راحت نفس بکشم .یه لحظه چنان دردی تودلم پیچیدکه هرچی توان داشتم جیغ زدم ونشستم زمین . وآی...عمه داره میادنمی تونم پاشم ... باورم نمی شدبچه توخونه وروی فرش به دنیاآمد.عمه خیلی سریع کارارو انجام دادنافش وبریدوبچه روپیچیدبه حوله ی تمیز ..دردم کمترشده بودولی ضعف شدیدی داشتم .بی حال روی زمین افتاده بودم به کارهای عمه نگاه می کردم ...عمه مدادم صلوات والله واکبرمی گفت . باذوق خندید. ماشاا...چه پسررشیدی ...مبارک دخترم ...پسره پسر...خداروشکر. بچه رودادبغلم ... بابی حالی بچه روگرفتم .بادیدین صورتش همه ی دردی که کشیده بودم ازیادم رفت.صورت تپل وسفیدچشمای سبز مثل ادرین دستاش تپلی وانگشتای کشیده انگار ادرین کوچیک شده بود.پیشونیشوب*وسدیم .دادم بغل عمه ...بغض گلوموفشارمی دادبااین سختی باترس بچموتوخونه بدون ادرین به دنیاآوردم ...باکمک عمه لباس تمیزپوشیدم . دخترم خداروشکرهردوتون خوبیدولی برای اینکه خیالمون راحت بشه بهتربریم بیمارستان ...باکمک همسایه وخانمش که برای بردن من امده بودفرش کثیف وجمع کرد.ورفتیم بیمارستان خداروشکرهمه چی خوب پیش رفت .وبرگشتیم خیلی خسته بودم به خواب رفتم .بادست مهربانی که به صورتم کشیده می شدبیدارشدم لبخندمهربان عمه لبخندبه لبم آورد.بالحن مهربان وآرام گفت: دخترکم بایدبه شیرپسرت شیربدی ...ببین گشنشه... بچه روبغل کردوگفت مامانی من گشنمه ... بچه رودادبغلم ...کمک کردبشینم عمه منکه شیرندارم ...تازه بلدنیستم شیرش بدم ... عمه لبخندمهربانی زد. نگران نباش گلم خدایی که این بچه روآفریده غذاشم می رسونه لباسموبالازدسینموگذاشت دهن بچه ...اولش هم دردداشتم وهم بچه سینموسخت می گرفت ولی بعدشروع به خوردن کردومک می زد.واقعااین معجزست ...ازشیرخوردنش لذت می بردم .دستای کوچیکشوگرفتموب*وسیدم . کاش ادرین اینجابود.عمه به نظرت خوشحال میشدکه بابا شده ؟ عمه موهامونوازشکرد. معلومه که خوشحال میشه دخترم خودتوناراحت نکن ... عمه ازاتاق بیرون رفت به چهری دوست داشتنی پسرم خیره شدم .لباشوغنچه بودمژهای بلندروگونش افتاده بود.دوباره ب*وسیدمش پسرم یعنی چی میشه می تونم بدون بابات بزرگت کنم ...می تونم اون زندگی که بابات برات می سازه بسازم ...آه ه ه..خدایا کمکم کن .عمه باچند سیخ جگروارداتاق شد. دخترم برات جیگرکباب کردم .بایدبخوری تاجون بگیری ... وای عمه میل ندارم ... نمی شه بایدبخوری جون بگیری ...تازه این بچه ازتوتغذیه می کنه اگه نخوری شیرت کم میشه ... تاعمه اینوگفت ..هول شدم باشه می خورم ... عمه بچه روازم گرفت . بدمن این شیرپسرم و...ماشاا...پسرخوشکلم ... ب*وسیدوگذاشتش توگهوارش ... منم مشغول خوردن شدم عمه راست میگه بایدبخورم تاشیرداشته باشم ...بااشک غذاموخوردم دخترم گریه روتمام کن بجاش یه تصمیم د رست بگیر...عزیزم این بچه بابا می خواد.بایدبراش شناسنامه بگیری ...به نظرمن بهتربه باباش خبربدی .... وااای نه عمه نمی خوام اگه ادرین بفهمه بچش پیش منه اگه اونوازم بگیره چی ؟ باشه دخترم توحالا مریضی بزارخوب شدی درموردش فکرکن ولی اینو بدون تا هروقت بخوای قدم خودتوبچت روتخم چشام می زارم ... لبخندی زد حالاولش کن مااین شازده روچی صدابزنیم ؟ بالبخندبه بچم نگاه کردم . محمد... عمه باذوق بچه روبغل کرد.نامدارباشه ایشاا...باقدمش خوشبختی بهت بده دخترم ...بایدبگم سیدعلی بیادبراش اذان بخونه مردمومن وباخدایی نفسش حقه سیدخدا... یک هفته گذشت عمه همسایه هارودعوت کردوگوسفندقربانی کردسیدعلی اذانو توگوش پسرم خوند...خدایایعنی می تونم خوبی های این پیرزنو جبران کنم . مهمونی که تمام شدبچه روبغل کردم دوست داشتم مثل یه عروسک مدام بغلم باشه . دخترم بچه خوابه چرابغلش می کنی ؟اینجوری بغلی میشه ها... آخه عمه خیلی دوسش دارم.
***************
پایان
بای