💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۳۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/30 15:58 · خواندن 9 دقیقه

«هــر چقدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی

 

یـــک نقطـــــه

 

یـــک لبخنـــــد

 

یـــک نگــــــــاه

 

یـک عطر آشنـا

 

یــک صــــــــدا

 

یــک یـــــــــــاد

 

از درون داغونـــت می کــــند

 

هــر چقدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی…!»

اشکان میذاره و بدون هیچ خجالتی با عجز و ناله میگه: چیکار کنم اشکان… تو بگو چیکار کنم

اشکان تازه به خودش میاد و لبخندی رو لباش میشینه

اشکان: پسره ی دیوونه آخه من چی بهت بگم… من فکر کردم چی شده؟… خب صد در صد ترنم یه دلیل قانع کننده ای برای این کارش داره… اصلا شاید دوستش هم همونجا باشه

-اشکان؟!

اشکان: کوفت اشکان… کشتی منو…

-میترسم

اشکان: خجالت بکش.. خودت رو جمع کن.. این چه وضعشه… یکی تو رو تو این وضع ببینه باورش نمیشه همونی هستی که امروز زدی تو گوش آلاگل

-اشکان به خدا میترسم… نکنه از دستش بدم… تو رو خدا یه کاری کن… ببین این مهران کیه؟.. اصلا زن و بچه داره؟ نداره؟.. تو رو خدا اشکان این دفعه هم کمکم کن…

اشکان نفسش رو با حرص بیرون میده

اشکان: باشه بابا

-خب دست به کارشو دیگه

اشکان: سروش حالت خوبه؟.. من نصف شبی چیکار میتونم کنم؟… بار صبح بشه ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم

-چــــــــــــی؟… یعنی ترنم امشب تو خونه ای بمونه که یه پسر هم توش زندگی میکنه

اشکان: سروش داری کم کم اون روی من رو بالا میاریا…ترنم که فقط امشب رو اینجا نیست شبای قبلش رو هم لابد همینجا گذرونده… مهران برای من و تو غریبه هست برای ترنم که غریبه نیست برادر دوستشه

با ترس به اشکان زل میزنه

اشکان چپ چپ نگاش میکنه و میگه: اونجوری بهم نگاه نکن.. گفتم برادر دوستشه نگفتم که عاشق سینه چاکشه

نگاش رو از اشکان میگیره و به خونه ای خیره میشه که ترنمش الان اره توی اون نفس میکشه و زندگی میکنه

-هر چی بشه باز هم دوستت دارم ترنم… هر چی بشه.. این دفعه دیگه تنهات نمیذارم.. بهت قول میدم.. قول شرف

***********

با بغض زیر لب میخونم: تو را ای گل کماکان دوست دارم ، به قدر ابر و باران دوست دارم ، کجا باشی کجا باشممهم نیست ، تو را تا زنده هستم دوست دارم .

مهران: دختر آخه چت شده؟… تو که داشتی میرفتی خوب بودی ولی از وقتی اومدی یه گوشه کز کردی و زیر لب برای خودت حرف میزنی

 

با صدای مهران سرمو بالا میارم و غمگین نگاش میکنم

مهران: چته دختر… حداقل حرف بزن… تو دادگاه اتفاقی افتاد؟

آهی میکشم و سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم

رو به روی من میشینه و میگه: پس چی شده خانم خانما؟

به زحمت دهنم رو باز میکنم و به تلخی شروع به حرف زدن میکنم

-با دیدن غریبه های به ظاهر آشنا دلم هوای آرزوهای بر باد رفته ام رو کرده

مهران: دلت تنگه؟

سرم رو تکون میدمو چشمام رو میبندم

زدی به هدف پسر… زدی به هدف

-بیشتر از همیشه…. امشب من خدای دلتنگی ام مهران… دلتنگ تک تک روزهای گذشته ام.. تک تک روزهایی که دنیا رو پر از رویاهای دوست داشتنی میدیدم

مهران: مگه الان نمیبینی؟

تو چشماش نگاه میکنم… عمیق و در عین حال پر از حسرت

-تو چشمام چی میبینی؟

مهران: یه دنیا آرزو که سعی در کتمانشون داری

لبخندی میزنم

-نه مهران… حرف کتمتن نیست… فقط دیگه تو دنیای خیالی زندگی نمیکنم

مهران: اعتماد کن ترنم… به آرزوها و رویاهات بها بده و به آدمای اطرافت اعتماد کن

به دیوار زل میزنم و با پوزخندی روی لب و اشکی جاری بر روی گونه هام میگم: من به اطرافیانم اعتماد نداشتم مهران من به اونا ایمان داشتم… زندگیه من توی اطرافیانم خلاصه میشد… اما همون اطرافیان آرزوها و رویاهام رو از من گرفتن… آرزویی برام نمونده که بخوام بهش بها بدم

پاهامو جمع میکنم و دستم رو دور پاهام حلقه میکنم.. سرم رو روی پام میارم با ناله میگم: مهران خیلی سخته تنها یه چیز واست مونده باشه که بدونی همون هم مال تو نیست

مهران: کی میگه مال تو نیست؟

-دلم

مهران: شاید اشتباه میکنه

-نه

مهران: ترنم تو حق نداری خودت رو از دیدن زیبایی های زندگی محروم کنی؟

-آره… این رو بهتر از هر کس دیگه ای میدونم.. فقط دیگران هستن که حق دارن من رو از دیدن زیبایی های خیالیه دنیا محروم کنند… این حق من نیست فقط و فقط حق اطرافیانمه…

مهران: ازشون دلخوری؟

-به اندازه ی تمام آرزوهای از دست رفته امبی مقدمه میپرسم

-مهران تو از خونواده ی من خبر داری؟

رنگش میپره

مهران: نه… چطور؟

اخمام تو هم میره

-آخه امروز به جز طاها هیچکدمشون رو ندیدم

آهی میکشم و ادامه میدم: حتی طاهر هم نبود

مهران: ای بابا… دختر واسه همین غنبرک زدی و با ماتم و غصه حرف میزنی… حتما دلیلی واسه ی نیومدنشون دارن

-هنوز خیلی زوده که بفهمی چرا در سایه ی غصه های بی پایانام فرو رفتم… مهران دلم هوای نداشته هام رو کرده… تمام نداشته هایی که یه روز داشتم ولی توسط اطرافیانم به غارت رفتن…. بگو چیکار کنم مهران؟… بگو چیکار کنم؟…قلبم تند تند میزنه… نا آرومم… سردمه و در عین حال دارم از درون آتیش میگیرم… سر خودم داد میزنم و میگم ترنم چه مرگته؟… تو که عادت داری به این همه تنهایی و بی کسی اما یه چیزی ته دلم میگه نه الان… نه الان که همه چیز ثابت شده… نه الان که میتونی با غرور جلوشون راه بری و بگی دیدین حق با من بود… بعضی وقتا دلم میخواد تا میتونم همه ی اونایی رو که خردم کردن رو خرد کنم اما نمیدونم چرا وقتی چشمم تو چشمشون میفته همه ی قول و قرارام رو از یاد میبرم

مهران: اونا هم شکستن ترنم.. تمام اون سالهایی که داشتی عذاب میکشیدی پا به پای تو عذاب کشیدن

-مطمئنی عذاب اونها پا به پای من بود؟

مهران: میخوای انتخاب روزهای از دست رفته ات رو بگیری؟

لبخند تلخی میزنم

-از کی؟… از کسایی که هنوز برام عزیزن

مهران: پس ناراحتیت چیه؟…حالا که فهمیدن زنده ای مطمئن باش دوباره تمام اون نداشته هات به داشته ها تبدیل میشن… حتی شاید بیشتر از قبل قدرت رو بدونند

زهرخندی رو لبام میشینه… به لیوان کنار دستم نگاه میکنم و در مقابل چشمای بهت زده ی مهران اون رو برمیدارمو محکم به زمین میکوبم.. هزار تیکه میشه مثل قلب من

-ببخش مهران ولی میخواستم یه چیزی رو بهت نشون بدم…

از جام بلند میشم و به سمت تیکه تیکه های شکسته شده ی لیوان میرم

مهران: کجا دختر… بشین خودم جمع میکنم… تو حرفت رو بزن

بدون حرف آروم کنار شیشه های لیوان میشینم

مهران متعجب نگام میکنه

-اونجوری نگام نکن… هنوز دیوونه نشدم… فقط میخوام یه چیزی رو بهت ثابت کنم که تا الان نتونستم با حرف به هیچکس توی دنیا حقیقی بودنش رو به اثبات برسونم

به خرده شیشه های رو زمین اشاره میکنم

– به این شیشه ها نگاه کن… با دقت نگاه کن مهران….

همونجور که خونسردانه شیشه ها رو جمع میکنم حرفم رو هم میزنم: من الان پشیمونم…پشیمونم که این لیوان رو شکوندم… اومدم درستش کنم.. دقیقا مثل اول…همه ی سعیم رو دارم میکنم تا ریز به ریزترین قسمتهای خرد شده ی لیوان رو پیدا کنم و تیکه تیکه هاش رو کنار هم بذارم که دوباره یه لیوان بشه… به نظرت میشه؟

سوزش بدی رو تو کف دستم احساس میکنم اما بی تفاوت ادامه میدم

تیکه های جمع شده شیشه رو بالا میارم

-ببین مهران… تیکه تیکه هاش رو با هزار تا زحمت جمع کردم ولی حتی اگه با بهترین چسبها هم اونا رو بچسبونم باز اون همون لیوان سابق نمیشه… نه ظاهرش نه عملکردش… وقتی یه دونه لیوان بعد از شکستن نمیتونه به حالت اولیه برگرده تو از منه انسان چه انتظاری داری…نمیگم دلم شکسته… نمیگم غرورم شکسته… من جدا از دلم و غرورم همه شخصیتم خرد شده.. این رو بفهم… شاید همه بیان و بخوان دوباره مثل سابق باشن ولی آیا من میتونم ترنم سابق بشم… یه چیزایی تو دنیا هستن که هیچوقت فراموش نمیشن فقط و فقط کمرنگ میشن

مهران: همین کمرنگی کم چیزی نیست باید کم کم کنار اومد

-ولی همین کمرنگیه که باعث میشه هیچی دیگه مثل اولش نشه… من میخوام تمام اون اتفاقا بی رنگ بشن.. از یاد برن.. این سالها از صفحه صفحه کتاب زندگیم حذف بشن… به نظرت میشه؟مهران:…..

-خودت هم خوب میدونی که هیچی مثل سابق نمیشه… من خیلی وقت پیشا کنار اومدم و قید همه چیز رو زدم… من یه مال باخته نیستم مهران… من توی این دنیا هستیم رو باختم… نمیدونم چرا زنده ام وقتی این همه آرزوی رفتن رو دارم…

مهران: ترنم تو هنوز خیلی چیزا داری…. چرا با خودت اینطور میکنی؟… میدونی امروز امیر از نگاه های بی تاب سروش میگفت

با تعجب میگم: امیر؟!

مهران: بله.. امیر ولی جنابعالی از بس تو هپروت بودی متوجه ی حضورش توی دادگاه نشدی… یادت که نرفته ماشین ماندانا و امیر رو فرستاده بودن ته دره

-آه راست میگی.. اصلا حواسم نبود

مهران: از اونجایی که ماندانا حالش زیاد خوب نبود امیر مجبور شد بیاد که تو هم یه نیم نگاهی به اون بدبخت ننداختی

لبخندی میزنم و میگم: شرمنده.. اصلا متوجه ی اطراف نبودم

مهران: بیخیال بابا… اون اصلا آدمه که تو بخوای براش شرمنده باشی

-مثلا شوهر خواهرته ها

مهران: راست میگی؟… ببخش یادم رفته بود… آره داشتم میگفتم امیر یه مرد جنتلمنیه که نگو

-از دست تو

مهران با داد میگه: ترنــــم

با ترس نگاش میکنم

-چیه؟

به سرعت به طرف من میادو میگه: ببین با دستت چیکار کردی

به زور بلندم میکنه و شیشه های تو دستم رو روی زمین پرت میکنه

مهران: دختر من ضریب هوشیم بالاهه نیازی نیست عملی بهم نشون بدی به جان خودم اگه زبونی هم میگفتی میفهمیدم

لبخندی رو لبم میشینه

مهران: آفرین دختر… اینه.. بخند تا دنیا بهت بخنده

-روزگار بدی شده مهران این روزا حتی دنیا هم با خنده های ما نمیخنده… دنیا فقط منتظره یه لبخند رو لب ماها بشینه تا بعدش دمار از روزگار ما در بیاره

مهران: دنیایی هم باهات حرف بزنم باز حرف خودت رو میزنی… مواظب پات باش.. حالا نزنی خودت رو هم مثل جهزیه ماندانا ناقص نکنی… یه خراش برداری همین ماندانا من رو زجرکش میکنه.. همینجا بشین برم یه چیز بیارم دستت رو پانسمان کنم

اروم میشینم و مهران از من دور میشه…

صدام رو بلند میکنم و با کنجکاوی میپرسم: مهران چند سالته؟

برام جای تعجب داره