💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/31 07:22 · خواندن 8 دقیقه

«چه کسی گفته که من تنهایم؟

 

من، سکوت، خاطرات، بغض و اشک همیشه با همیم...

 

بگذار تنهایی از حسودی بمیرد!» 

-ترنم باید قوی باشی… فکر نکن همه چیز درست شده… هر چقدر هم که توی دادگاه بیگناهیت ثابت شده باشه بخاطر حرفا و شایعه های فامیل تو توی این جماعت گناهکار شناخته میشی پس باید قوی باشی

و ر اخر یاد سروش میفتم… کی فکرش رو میکرد سروشی که میخواست با عشق جدیدش ازدواج کنه حالا هر روز و هر روز برای یه لحظه صحبت کردن با من جلوی در این خونه منتظر بمونه… من واقعا نمیتونم درکش کنم

یاد دیروز میفتم که وقتی مهران رفت سر کار من هم یه سر به بیمارستان رفتم تا به ماندانا یه سر بزنم ولی وقتی برگشتم سروش طبق معموله این یه هفته دوباره سر راهم ظاهر شد

«سروش: ترنم… ترنم

-سروش چی از جون من میخوای؟

سروش: عزیزدلم به خدا هیچی.. فقط یه فرصت واسه ی این که حرفا رو بزنم

-من عزیز دل تو نیستم سروش.. این رو بفهم… حرفی هم با تو ندارم… اگه برای طلب بخشش اومدی من همون چهار سال پیش بخشیدمت.. هر کسی جای تو بود همون کار رو میکرد… حالا برو زندگیت رو کن

سروش: ترنم من حرفای زیادی واسه گفتن دارم.. من اینجور بخشیده شدن رو نمیخوام

-متاسفم سروش من میخوام گذشته ها رو فراموش کنم… میخوام زندگیم رو بسازم تو هم برو پی دلت… ببین سروش همه ی با هم بودنا به عشق ختم نمیشه.. من ادعای این رو ندارم که عاشقت نیستم که هم خودت هم خودم خوب میدونیم که از این ادعا مسخره تر وجود نداره من میگم اگه من عاشقم دلیل بر این نیست که تو هم عاشق من باشی… من فکر میکردم اون با هم بودنا اگه برای من به عشق ختم شد برای تو هم همینطور بوده اما وقتی حقیقت رو فهمیدم پام رو واسه ی همیشه از زندگیت بیرون کشیدم… تویی که عشق جدیدی رو تجربه کردی پس دلیلی نداره که بخوای بخار ترحم و دلسوزی به سمت من برگردی…

سروش: ترحم و دلسوزی چیه ترنم؟

-شاید هم برای چزوندن آلاگل

سروش: ترنم داری اشتباه میکنی.. اون چهار سال بهترین سالهای عمر من بودن.. اگه تو عاشق شدی من صد برابر تو عاشق شدم

-من بریدم سروش.. من بریدم.. به آخر خط رسیدم.. چرا داغون تر از قبلم میکنی… تمومش کن.. این حرفا رو تموم کن… تا وقتی آلاگل بود من یه آشغال ه*ر*ز*ه بودم حالا که آلاگلی در کار نیست من شدم فرشته ی پاک و مهربون

سروش: تو همیشه فرشته ی پاک و مهربون بودی این منه احمق بودم که ندیدم ترنم… جبران میکنم… فقط یه فرصت بهم بده»

آهی میکشم و دستی به سر و روم میکشم.. لباسام رو مرتب میکنم و به سمت در میرم.. همینکه در رو باز میکنم با مهران رو به رو میشم

با اخم نگام میکنه

مهران: خیره سرت قرار بود زود بیای.. من صبحونه ام رو خوردم تموم شد تو هنوز پیدات نیست

-شرمنده… داشتم لباس میپوشیدم

مهران: نه بابا.. راست میگی.. من فکر کردم داشتی با خودت قایم موشک بازی میکردی

میخندم و میگم: تا تو لباسات رو عوض کنی من هم میرم صبحونه ام رو بخورم و ظرفا رو بشورم

مهران: اطاعت خانم کدبانو

با لبخند به سمت آشپزخونه میرم.. قراره من رو خونه ماندانا بذاره وخودش بره سر کار.. از اونجایی که این روزا امیر درگیر مانداناست مهران دست تنها شده و سرش این چند وقت خیلی شلوغه… من هم برای اینکه کاری برای جبران زحمتاش بکنم نهار و شام درست میکنم که آقا هم یاد گرفته هی بهم میگه کدبانو… حالا خوبه فقط غذای سوخته و بی نمک به خوردش میدم

پشت میز میشینمو تند تند شروع به خوردن صبحونه میکنم

مهران: چه خبرته دختر.. خفه نشی

با این حرف مهران لقمه تو گلوم میپره و اون هم با خنده چایی رو به سمت من میگیره… چپ چپ نگاش میکنم چند قلپ چایی میخورم.. همونجور که میخنده پشت میز یشینه

-کوفت.. این چه طرزه وارد شدنه

مهران: عینه این قحطی زده ها داشتی غذا میخوردی

با اخمایی در هم میگم

-آخه بیچاره من دلم برای تو سوخت.. گفتم زودتر بخورم تا دیرت نشه

ابرویی بالا میندازه و میگه: واقعا؟

سرمو خیلی مظلوم تکون میدم

مهران: ولی من فکر کردم چشم صابخونه رو دور دیدی سهم اون رو هم خوردی

-مهـــران

مهران: داروهات رو آوردم… ترسیدم مثل دیروز یادت بره

-اوه.. خوب شد آوردی… اصلا یادم نبود

یه لقمه برای خودش میگیره و میگه: ترنم تا کی باید این داروها رو مصرف کنی؟

همینجور که دارم برای خودم لقمه میگیرم میگم: نمیدونم

داروها رو به سمت خودم میکشم و اونایی رو که باید بخورم رو دونه دونه از بسته شون خارج میکنم

—————

مهران:چـــــی؟

-خب چیه؟.. نمیدونم

داروهام رو با یه لیوان آب میخورم

مهران: اصلا این داروها دقیقا برای چی هستن؟

-بیخیال مهران… اصلا بگو ببینم مگه تو صبحونه نخوردی که اینجا نشستی و دوباره داری میخوری؟

مهران: یه جور میگی دوباره انگار یه بار کله پاچه خوردم و الان دوباره دارم میخورم… همه که مثله تو با چند تا لقمه ی کوچیک روزشون رو شب نمیکنند… حالا بگو ببینم این داروها رو دقیقا برای چی مصرف میکنی؟

آهی میکشم و میگم: مهران دوست ندارم در موردش حرف بزنیم

واقعا دلم نمیخواد امروزم رو با یادآوریه اینکه برای همیشه از نعمت مادر شدن محروم شدم خراب کنم

مهران با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه.. هر جور مایلی ولی یادت باشه مصرف زیاد دارو هم ممکنه به ضررت باشه

-حواسم هست

حس میکنم ناراحت شده

-مهران از دستم ناراحتی؟

مهران: نه.. ولی بی تعارف بگم نگرانتم ترنم.. این همه داروهای رنگاورنگ من رو مینرسونه… حس میکنم حالت بهتر شده ولی نمیدونم چرا داروهات رو قطع نمیکنی.. نمیخوام خودسر دارو مصرف کنی

-مهران من چند روز پیش دوباره به دکتر رفتم… مطمئن باش اگه دارویی هم مصرف میکنم زیر نظر دکتره

مهران: چی؟… پس چرا به من نگفتی؟

-آخه فکر نمیکردم موضوع مهمی باشه… اون روز که نریمان اومده بود خودش به زور منو برد.. دکتر هم چند تا قرص دیگه به داروهای قبلی اضافه کرد و گفت همه رو سر وقت بخور

مهران: یعنی هیچکدوم از داروها رو کم نکرد؟

-چرا بک سریشون رو گفت دیگه مصرف نکن.. به جاش داروهای قویتری بهم داد تا دردم رو تسکین بدن

با نگرانی نگام میکنه… وفتی نگرانیش رو میبینم دبم میسوزه و به ناچار میگم: راستش قبل از اینکه دزدیده بشم بابام میخواست به زور شوهرم بده وقتی جلوش واستادم کلی کتک خورده.. بعد از اون هم توسط منصور و دار و دسته اش کلی کتک نوش جان کردم که توی این کتکا یکی از کلیه هام به شدت آسیب دیدهمهران:نه؟!

شونه ای بالا میندازم

مهران: پس چرا چیزی نگفتی؟

بغضی تو گلوم میشینه

-چه فرقی میکنه… مثلا اگه تو بدونی حالم خوب میشه

مهران: فقط همینه.. یا مشکل دیگه ای هم واست به وجود اومده؟

یه قطره اشک از شمام سرازیر میشه

-تو فکر کن فقط همینه

چشماش رو ریز میکنه و با دقت نگام میکنه… از جام بلند میشم و میگم: دیگه نمیخوری؟

به نشونه ی نه فقط سرش رو تکون میده.. شروع به جمع کردن ظرفای رو میز میکنم

مهران: ترنم حالا حالت خوبه؟

-خوبم

مهران: مطمئنی چیز دیگه ای نیست؟

همونجور که دارم ظرفا رو میشورم میگم: اوهوم

مهران: ترنم میشه نگام کنی؟

با تعجب به طرفش برمیگردم

مهران: بهم اعتماد کن ترنم… موضوع چیه؟

-چرا برای دونستن این همه اصرار میکنی؟

مهران: پس چیز دیگه ای هم هست که من نمیدونم

تازه میفهمم که خودم، خودم رو لو دادم

نگام رو ازش میگیرم و دوباره مشغول شستن ظرفا میشم

مهران: ترنم

با داد میگم: چیه؟… آره موضوع دیگه ای هم در کاره… بنده ممکنه هیچوقت نتونم مادر بشم ولی برام مهم نیست الکی هم برام دل نسوزون.. وقتی عشقم رو از دست دادم بچه دار شدن و نشدنم چه فرقی به حال من داره؟

با تموم شدن حرفام، اشکام شروع به باریدن میکنند ولی من بدون اینکه برگردم ظرفا رو میشورم و هیچی نمیگم… مهران هم هیچی نمیگه

بعد از شستن ظرفا به عقب برمیگردم و با قیافه ی بهت زده ی مهران رو به رو میشم

اشکام رو پاک میکنم

-بریم؟

مهران: ترنم تو چی گفتی؟

-مهران میشه تمومش کنی

مهران: اخه چطور ممکنه؟

-نمیدونم… من که دکتر نیستم

سکوت میکنه و هیچی نمیگه -مهران؟!

سرش رو با ناراحتی به عنوان چیه تکون میده

-میشه به ماندانا چیزی نگی… میترسم حالش بدتر بشه

آهی میکشه و میگه: این حرفا چیه ترنم؟… حتی اگه حال ماندانا خوب هم بود تا خودت نمیخواستی من بهش چیزی نمیگفتم

-ممنونم

لبخندی میزنه و میگه: خواهش میکنم خانم خانما

-یه چیز دیگه؟

مهران: دیگه چیه؟

-اگه میشه برای من دل نسوزن… از ترنم متنفرم

اخماش تو هم میره و با یه لحن با مزه ای میگه: اون کسی که باید براش دل سوزونده بشه من هستم نه جنابعالی

میخندم میگم: اونوقت چرا؟

مهران: چون یک ساعته من رو اینجا علاف کردی و من رو از کار و زندگیم انداختی

-ایش.. خوبه خودت من رو به حرف گرفتی

از پشت میز بلند میشه و میگه: رو حرف بزرگترت حرف نزن… راه بیفت.. اون اشکاتم پاک کن فعلا پستونک ندارم موقع برگشت برات میخرم

-مهـــــران

با شوخی و خنده از خونه بیرون میریم و به سمت خونه ی امیر و ماندانا حرکت میکنیم

مهران: ترنم؟!

-هوم؟

مهران: ماندانا و امیر تنها خونه هستن… امیر هم میخواد باهام به شرکت بیاد… مامان بعد از ظهر میاد من قبل از اومدن مامان میام دنبالت تا با هم بریم یه خورده لباس بخری

-بیخیال مهران.. تا همین الان هم کلی شرمنده ی تو و نریمان شدم…از اونجایی که فعلا بیکار و بیعار میگردم پولی ندارم که بخوام خرج لباس کنم