💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/01 10:47 · خواندن 9 دقیقه

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

 

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

 

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

 

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

 

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

 

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

 

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

 

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

 

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

 

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

 

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

 

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

 

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

 

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

 

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

 

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

 

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

 

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

 

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

 

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

 

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

 

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

 

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

 

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

 

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

 

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

 

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

 

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

 

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

 

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

 

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد

تلخ میخندم

-آره حتما

ماندانا: تلخ شدی ترنم

-تلخم کردن ماندانا… یادت نیست؟… جلوی چشمای خودت به زور من رو به این حال و روز انداختن.. من پر از امید بودم.. پر از آرزو… اونا همه چیزم رو گرفتن

ماندانا با تاسف نگام میکنه و میگه: از اولش بگو

-پدرم قبل از ازدواج با مادرم یکی از دوستای صمیمی پدر منصور بود… باورت میشه ماندانا پدر من یه خلافکار بود که به زور با مادرم ازدواج کرد.. مادر من بر خلاف مونا از شغل پدرم با خبر بود… اونجور که از پدر منصور شنیدم بابا به خاطر اینکه مامان رو راضی به ازدواج باهاش نمیشد بهش ت. ج. ا. و. ز کرده بود

ماندانا:نـــه

-آخ… میبینی ماندانا… نتونستم اینا رو تو دادگاه بگم… خیلی برام سخت بود… پدر من به مادرم ت.. ج. او. ز کرد.. مامان من یه دختر از قشر متوسط جامعه بود که قرار بود با پسرعموش ازدواج کنه… اینا رو پدر منصور که یه روزی دوست صمیمیه پدر من بود با بدترین لحن برام تعریف کرده… من حتی نمیتونم احساسی که اون لحظه بهم دست داده رو برات بیان کنم… خیلی سخت بود ماندانا که بفهمی پدرت اونی نبود که تمام سالها فکر میکردی

ماندانا با بغض نگام میکنه

ماندانا: الهی بمیرم برات ترنم… چه زجری کشیدی خواهر

بلند میشمو رو تخت کنارش دراز میکشم

-ماندانا؟!

ماندانا: جونم خواهری؟

-دلم مامانم رو میخواد

ماندانا: همه چیز درست میشه گلم… امیر گفته اون دو تا پلیس قراره بهت کمک کنند تا پیداش کنی

-میدونستی مامانم فقط به خاطر من و آوا با پدر متجاوزم ازدواج کرد

ماندانا همونجور که دراز کشیدم سرم رو به سینه اش میچسبونه

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

ماندانا: واسه ی الان دیگه بسه… یه خورده استراحت کن خواهری

-نه ماندانا… نمیتونم یه روز دیگه دوباره اون لحظه ها رو مرور کنم… برام به اندازه ی همه ی دنیا سخته

ماندانا: اگه ایت میشی نگو

-اذیت میشم ماندانا ولی احتیاج دارم با یکی حرف بزنم… شرمنده که باز مزاحم تو هستم

———————ماندانا: خفه شو ترنم… تو کی میخوای بفهمی که هیچوقت مزاحم من نبودی و نیستی

-دلم نمیخواد ناراحتت کنم

ماندانا: عزیزدلم چند بار بهت بگم با من غریبی نکن… وقتی از من چیزی رو پنهون میکنی بیشتر ناراحت میشم… حالا بقیه اش رو بگو ببینم

خندم میگیره

-به فوضول گفتی برو من هستم دیگه چی رو بگم آخه.. امیر که همش رو گفته.. بیخیال مانی

ماندانا: تـــرنم

سرجام میشینم و میگم: چیز زیادی از مامانم نمیدونم… یعنی مهمونی نرفته بودم که بتونم سوال بکنم ولی اونجور که از پدر منصور شنیدم بابا به مامانم که منشی شرکتش بود پیشنهاد ازدواج میده و مامانم قبول نمیکنه… همونطور که قبلا گفته بودم مامانم پسرعموش رو دوست داشت واسه همین بعد از پیشنهاد بابام مامان یگه تو شرکت بابا پا ناشت ولی بابا دست بردار نبود تا اینکه بالاخره طاقتشو از دست میده و یه بار به زور اون رو سوار ماشین میکنه… تا مامان بخواد بخودش بیاد دیگه کار از کار گذشته بود… بعد یه مدت هم مامان میفهمه من و خواهرم رو حامله هست و مجبور میشه با بابام ازدواج کنه

ماندانا: هیچوقت فکرش رو نمیکردم که بابات اینجوری باشه

پوزخندی میزنم

-خودم هم فکرش رو نمیکردم قبل از این چهار سال همیشه اون رو بهترین بابای دنیا میدونستم… میدونی بابای منصور چی میگفت؟

ماندانا سرش رو به نشونه ی ندونستن تکون میده

-اون میگفت بابام دیوونه وار عاشق مامانم بود بابام با داشتن سه تا بچه هیچوقت نتونسته بود عاشق مونا بشه چون به اجبار خونواده اش ازدواج کرده بود… بابا وقتی میفهمه مامان من و آوا رو حامله هست از خدا خواسته مامان رو به عقد خودش در میاره… نمیدونم احساس مامان تو اون لحظه چی بوده ولی از یه چیز مطمئنم اون احساس هر چیزی که بوده عشق و عاشقی نبوده… ماندانا مادر من هیچوقت نخواست زندگیش رو بر خرابه های زندگیه مونا بسازه

ماندانا: میدونم گلم

-اون روز که مونا مادرم رو محکوم میکرد من هیچ حرفی واسه دفاع از مادرم نداشتم ولی امروز به مادرم افتخار میکنم… حداقل اون مثل خیلی از دخترای دیگه دست به خودکشی نزد و تسلیم بی رحمی های زندگی نشد

ماندانا: مامانت از همون اول میدونست بابات تو کاره خلافه؟

-آره… قبل از ازدواجش همه چیز رو فهمیده بود و شدیدا مخالف کار بابا بوده… هیچ کدوم از اعضای خونواده ی بابا از کارای خلاف اون باخبر نبودن

ماندانا: چطور پدر منصور تا این حد دقیق از ماجرای ازدواج پدر و مادرت باخبر بود؟

-دوست صمیمیه بابام بود… صمیمیتشون اونقدر زیاد بود که از همه ی ریز و درشت زندگیه هم باخبر بودن اما با ورود مامان همه چیز بهم ریخت… مثل اینکه بعد از ازدواج مامان و بابا رفتار مامان نه تنها تغییری نکرد بلکه بدتر از قبل شد… بابام هم هر کاری میکرد حریف مامانم نمیشد… مامان نه تنها بابام رو دوست نداشت بلکه مخالف اصلیه کاراشبود… پدر منصور مامان رو مسبب تمام بلاهایی میدونه که سرش اومده… چون بابا به خاطر اینکه دل مامان رو به دست بیاره نه تنها قید کار خلاف رو بلکه قید دوستی چندین و چند ساله اش با پدر منصور رو هم زد

ماندانا: مگه بابات چیکار کرده بود؟

-دقیق نمیدونم فقط میدونم همه ی حرفا سر یه فرش بوده… یه فرش که بابام باید به دست یه نفر میرسوند ولی نرسوند… پدر منصور میگفت بابات به دروغ گفته اون فرش به دست پلیس افتاده

ماندانا: یعنی نیفتاده؟

شونه هام رو بالا میندازم

-چه میدونم.. من تو دادگاه همه چیز رو گفتم… پبمان و نریمان بهم گفتن بر طبق تحقیقایی که کردن به این نتیجه رسیدن که بابام خودش اون فرش رو تحویل پلیس داده بود… من فکر میکنم بابام بخاطر اینکه دل مامان رو به دست بیاره با پلیس همکاری کرد

ماندانا سری تکون میده

-اما خب نمیدونست که با این کار همه ی دار و ندارش رو از دست میده

ماندانا: چرا؟

-میدونی ماندانا من حس میکنم مامانم مجبور شده بود با زندگیه جدیدش کنار بیاد و واسه ی همین میخواست بابام رو از اون منجلاب بیرون بکشه… پدرمنصور دقیقا بهم نگفت چی شده ولی هر جور که فکر میکنم به همین نتیجه ها میرسم

ماندانا: اگه این طور مامانت چرا ترکتون کرد؟

-پدر منصور فکر میکرد یا فرش دست بابامه یا بابام اون رو فروخته… بعد از مدتی هم فهمید که بابام با پلیس داره همکاری میکنه… با فهمیدن این موضوع دیگه مطمئن شده بود که بابام فرش رو واسه خودش برداشته و داره به اون نارو میزنه… برای مدتی دست نگه داشت تا آبها از آسیاب بیفته بابام هم که فکر میکرد همه چیز داره درست میشه با خیال راحت به زندگیش میرسید اما با به دنیا اومدن من و آوا همه چیز بهم ریخت… هنوز چند ماه از به دنیا اومدن ما نگذشته بود که اون لعنتی هم من هم آوا رو دزدید

ماندانا: وای

-آره ماندانا… من خودم هم خیلی شوکه شده بودم… اون فرش رو در ازای ما میخواست

ماندانا: بعدش چی شد؟

-نمیدونم

ماندانا: چی؟

-پدر منصور میگفت بابات پلیسا رو خبر کرد واسه ی همین هم معامله ای صورت نگرفت… اون هم به بابام گفت که منتظر جنازه های من و آوا باشه

ماندانا: ولی تو که میگفتی پدرت خودش فرش رو به پلیسا تحویل داده بود

-موضوع همین بود مانی… بابام مجبور بود به پلیسا خبر بده چون فرشی توی دستش نبوده که بخواد به منصور بده… حرفای پدر و مادرم رو در این مورد نشنیدم ولی اینجور که ا اون پست فطرت شنیدم بعد از مدتی که مامان از وجود من و آوا ناامید شد و مطمئن شد که دیگه هیچوقت نمیتونه ما رو ببینه برای همیشه از بابام جدا شد… ماندانا باید قبول کنیم که مامانم فقط به خاطر ماها با بابا ازدواج کرده بود

ماندانا: مامانت از کجا میدونست که شماها مردین؟

-همون عوضی بهش زنگ زده بود و با خنده و تمسخر خبر مرگ بچه هاش رو بهش داده بود.. ماندانا اگه بدونی چه جوری میخندید و از گریه ها و هق هق های مادر بیچاره ی من حرف میزد… به مامانم گفته بود به خاطر کاری که با من کردی داغ دیدن جنازه ی بچه هات رو هم به دلت میذارم ولی مامان من تا چند ماه دیگه هم منتظر بود اما در نهایت نتونست دووم بیاره

ماندانا:نمیدونی الان کجاست؟

-نه

ماندانا: دوستش داری؟لبخندی میزنم

-همینطور ندیده هم برام عزیزه… حس مبکنم آدم خوبی بود

ماندانا: راستی ترنم تو چه جوری پیدا شدی؟

-چند ماه بعد از جدایی مامان و بابام بالاخره پلیس رد اون لعنتیا رو میگیره نیمی از اونا رو دستگیر میکنه… من دست یکی از اون دستگیر شده ها بودم اما متاسفانه آوا تو دست اونا میمونه و یکی از آدمای خودشون میشه

ماندانا: بابات به مامانت چیزی نگفت؟

متعجب نگاش میکنم

-مانی یه سوالایی میپرسی به عقلت شک میکنما.. به نظرت پدر منصور از کجا باید این چیزا رو میدونست؟… وقتی دوستیش با پدرم بهم خورده بود دیگه اطلاعی از زندگیه شخصیه بابام نداشت