💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/01 10:55 · خواندن 8 دقیقه

 «خیالت راحـــــت …

 

شکسته ها نفرین هم بکننــد گیرا نیست ؛ نفـــــرین ته دل می خواهد ؛ دل شکسته هم که دیگر ســر و تــه نــــدارد»

ماندانا: خو کنجکاو شدم… چرا تو ذوقم میزنی؟

لبخند مهربونی بهش میزنم و با دست موهاش رو بهم میریزم

-خودت رو مظلوم نکن… من که میدونم چه مارموزی هستی

میخنده

ماندانا: یعنی فهمیدی؟

-آره خیلی وقته

جفتمون بهم نگاه میکنیمو میخندیم

ماندانا: وای ترنم خیلی وقت بود که از ت دل نخندیده بودم… باورم نمیشه که جلوم نشستی و داری باهام حرف میزنی

-خودم هم باورم نمیشه

ماندانا: خارج از همه ی این حرفا باید بگم که تو هیچوقت سر خواهر شانس نیاوردی… اون از ترانه.. اون آوا… اون بنفشه… راستی آوا بزرگتر بود یا تو

-نمیدونم… چه فرقی میکنه؟… چند دقیقه بزرگتر و کوچیکتر بودن که مهم نیست

آهی میکشم و میگم: مخصوصا الان که دیگه زنده هم نیست

ماندانا: غصه نخور ترنم

یه لبخند تصنعی میزنم و میگم: نمیخورم گلم

ماندانا: در مورد ترانه هم خیلی متاسف شدم… بیچاره سیاوش… هر چند خیلی خیلی دلم ازش بخاطر رفتارایی که با تو داشت پره ولی هیچوقت راضی نبودم اینجور عشقش رو از دست بده

-آره… خودم هم

همین احساس رو داشتم… کی فکرش رو میکرد ترانه هم توسط لعیا به قتل رسیده

ماندانا: امیر دقیقا بهم نگفت لعیا چه جوری این کار رو کرد… اصلا چی شده بود ترنم؟

-هیچی بابا.. ترانه خریبت کردو اون عوضی داخل خونه برد.. اون از خدا بی خبر هم به دروغ گفته بود سیاوش خودش هم با من مشکلی نداره و فقط از سر دلسوزی با اونه… حتی گفته بود من و سیاوش با هم رابطه هم داریم… ترانه هم بعد از شنیدن این حرفا حالش بد میشه

ماندانا: یعنی ترانه نباید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت؟

-توی اون لحظه که ترانه چیزی حالیش نبود… هر کسی هم بود حداقل برای چند لحظه دچار شوک میشد بعیا هم از همون چند لحظه سواستفاده میکنه… کلی قرص رو با آب قاطی میکنه و مثلا با دلسوزی به خورد ترانه میدهماندنا: قرص چی؟

چنان چپ چپ نگاش میکنم که نگاش رو از من میگیره

-مانانا تو مطمئنی حالت خوبه؟

ماندانا: خب گفتم شاید بدونی

-امان از دست تو… اون روزا واقعا داغون بودم… یعنی یه فرش واقعا ارزشش رو داشت؟

ماندانا: من موندم اون مرتیکه چلغوز با خودش فکر نکرد اگه پدرت فرش رو دزدیده تا الان هزار بار اون رو آب کرده

-چه میدونم… هر چند فکر میکنم یه جورایی میخواست بابام رو زمین بزنه… بابا با اینکه مادرم و آوا رو از دست داده بود ولی باز هم خوشبخت به نظر میرسید… من بودم مونا هم اون رو بخشیده بود… زندگیش زیادی خوب به نظر میرسید ولی خب پدر منصور خیلی چیزا رو از دست داده بود… هم پدرش رو.. هم اعتبارش رو… هم نیمی از امالش رو… بعدها هم که مسعود رو اما بابای من با همکاری با پلیس تونست خودش رو از مخمصه نجات بده

ماندانا: اون رو هم مدیون مادرته… هر چند من فکر میکنم از روی لج و لجبازی از وجود تو به مادرت هیچی نگفت

چشمام رو میبندم و با یاد گذشته میگم: ماندانا بابام خیلی مهربون بود.. همیشه من رو یه جور دیگه دوست داشت… به این چهار سال نگاه نکن بابام اون قبلنا حتی یه بار هم دستش رو روی من بلند نکرده بود

ماندانا: میتونی ببخشیش؟

چشمام رو باز میکنم

-نمیدونم

ماندانا: ترنم دلسوزیه بی خود رو بذار کنار و زندگیت رو بساز… فهمیدی؟

-دل خودم هم همین رو میخواد… دعا کن بتونم

ماندانا: بذار راست و حسینی بهت یه چیز رو بگم… اصلا دلم نمیخواد به بخشیدن خونوادت فکر کنی.. اگه من به جای تو بودم تف هم روی صورتشون نمینداختم

-نمیدونم ماندانا… این روزا نمیدونم چی درسته چی غلط… مانی به نظرت ممکنه هنوز باورم نکرده باشن… از امیر شنیدم طاهر بعد از مرگم خیلی پشیمون بود.. تو میدونی چرا خبری ازش نیست؟

رنگ از روی ماندانا میپره

چشمام رو باریک میکنم و میگم: مانی چیزی شده؟

ماندانا: نه… چیزی نشده… لابد روش نمیشه بیاد از نزدیک تو رو ببینه

-پس چرا طاها میاد ولی بقیه نمیان

ماندانا: از بس پرروهه… بهتره به جای این فکرای مزخرف به زندگیت برسی

با صدای زنگ گوشیم به خودم میام

ماندانا: به به.. میبینم که گوشی خریدی؟

لبخندی میزنم و میگم: واسه داداشته

ماندانا: اون گدا از این هنرا هم داره

با دیدن اسم مهران لبخندی میزنم

-هیس… مهرانه

ماندانا: نه بابا.. واقعا؟!

-اوهوم قرار بود بیاد دنبالم… بریم خرید؟

ماندانا: جواب بده ببین چی میگه

سری تکون میدم و جواب میدم

-سلاممهران: سلام خانوم خانوما.. چطوری؟

-ممنون.. خوبم.. تو حالت خوبه؟

مهران: وقتی با خانوم با شخصیتی مثل شما حرف میزنم مگه میشه بد باشم

-مهران… زنگ زدی این حرفا رو بزنی؟

مهران: نه خیر.. بنده اس دادم شما جواب ندادی.. گفتم زنگ بزنم تا آماده بشی که دارم با امیر میام

-الان؟!… هنوز که زوده

مهران: کجا زوده دختر؟

یه نگاه به ساعت میندازمو خشکم میزنه… اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودم

مهران: چی شد؟.. خوابت برد؟

-چه زود گذشت… اصلا نفهمیدم

مهران: نترس باز هم تو رو پیش مانی جونت میفرستم.. راستی چرا جواب اس ام اسم رو ندادی؟… نمیگی اگه برات زنگ بزنم پول تلفنم زیاد میاد؟

-اگه این همه حرف نزنی پولش زیاد نمیاد… متوجه ی اس ام است هم نشدم

مانی دستش رو تکون میده و آروم میگه: چی میگه؟

-مثله خودت چرت و پرت

مانی چشم غره ای به من میره

مهران: با کی داری حرف میزنی؟

-با مانی

مهران: نزدیک خونه هستیما… زود بیا پایین

-باشه.. خداحافظ

دیه منتظر خداحافظیش نمیشم و گوشی رو قطع میکنم… سریع از رو تخت بلند میشم

ماندانا: کجا؟

-مهران داره میاد دنبالم

ماندانا: چه زود گذشت… اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم

-باز بهت سر میزنم گلم… راستی شرمنده که با لباس بیرون رو تختت دراز کشیدم

ماندانا: گم شو بابا… راستی ترنم؟

-جونم خواهری؟

ماندانا: اونا که اذیتت نکردن؟

سعی میکنم غم و غصه ام رو پشت لبخندم پنهون کنم

-نه گلم.. با وجود نریمان و پیمان اذیت نشدم

ماندانا: پس خیلی شانس آوردی؟… کبودیهای صورتت هم کمتر شده

-به زودی همینا هم خوب میشن

ماندانا: آره بابا.. مهم اینه که زنده و سرحال و سلامتی

مهربون نگاش میکنم… تو که از دل من خبر نداری خواهری

-مانی حالت خوبه؟… من باید برم جلوی در

ماندانا: آره گلم.. یه خورده میخوابم تا امیر برسه

-امیر هم با مهرانه

ماندانا: پس هیچی دیگه… امشب میای اینجا؟

-نمیدونم.. مهران میگه بهتره خونوادتون چیزی ندونند

ماندانا متفکر میگه: راست میگه… اگه تونستم همه رو دک میکنم و میارمت پیش خودم

-پس خبرم کن

ماندانا: باشه خوشگله.. شرت رو کم کن که میخوام بخوابم

-دیوونه… فقط از جات بلند نشو و کار دست ما نده…خداحافظ

میخنده و میگه: حواسم هست.. خداحافظ

از اتاق بیرون میام و با سرعت خودم رو به جلوی در میرسونم ولی مثله اینکه زود اومدم چون خبری از مهران نیست

زیر لب زمزمه میکنم: خوبه گفت نزدیک خونه هستم

میخوام برم توی خونه که با دیدن چشمای آشنایی اخمام تو هم میره

-دوباره تولبخند تلخی میزنه و میگه: آره… بازم من

 

چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم

 

سروش: ترنم هیچی ازت نمیخوام به جز یه فرصت… باید یه چیزایی رو برات روشن کنم

 

با حرص چشمام رو باز میکنم

 

-سروش چرا اینقدر حرصم میدی؟… چرا عذابم میدی؟… مگه تو خودت اینجوری نخواستی.. مگه خودت ترکم نکردی… مگه خودت نامزد نکردی.. پس الان چته؟… چرا دست از سرم برنمیداری؟… من که میدونم هنوز عاشق آلاگلی پس چه مرگته

 

با داد میگه: اسم اون عوضی رو نیار که حالم ازش بهم میخوره

 

-بعله.. فراموش کرده بودم که عشق جنابعالی با هر اشتباه معشوق ازبین میره و با اثبات بیگناهیش دوباره شعله ور میشه

 

سعی میکنه آروم باشه ولی کلافگی از تک تک رفتاراش پیداست

 

سروش: خانومم.. عزیزم… ترنمم.. عشق من… به خدا هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نیست

 

دلم میسوزه… هم واسه ی خودم که هنوز عاشقم…هم واسه سروش که با وجود عاشق بودن میخواد گذشته رو جبران کنه…

 

-سروش میدونم پشیمونی… میدونم میخوای جبران کنی… میدونم میخوای زندگی رو برام بهش کنی

 

سروش: پس چرا یه فرصت برای حرف زدن بهم نمیدی

 

-چون دیره.. چون تو عاشق شدی… عاشق کسی که الان پشت میله های زندانه… چرا نمیخوای قبول کنی که با عشق یه نفر دیگه نمیتونی من رو خوشبخت کنی

 

با کلافگی نگاهی به آسمون میندازه و میگه: خدایا چیکار کنم؟

 

-برو پی دلت

 

سروش: آخه به چه زبونی بهت بگم که اومدم پی دلم… به چه زبونی… همه مون رو نفرین کردی… نه؟!… آهت بدجور گریبان گیرمون شده

 

آهی میکشم و میگم: «خیالت راحـــــت …

 

شکسته ها نفرین هم بکننــد گیرا نیست ؛ نفـــــرین ته دل می خواهد ؛ دل شکسته هم که دیگر ســر و تــه نــــدارد»

 

سروش: دوستت دارم ترنم… بذار ثابت کنم

 

-باورت ندارم سروش… مردونگی کن و برو.. بذار زندگی کنم