💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۵
چه زیاد شده فاصلمون
غرورمون عشقو گرفت ازمون
یعنی هنوز عاشقمی یا بد شدی
میخوام بپرسم نمیچرخه زبون
چه روزایی که خوب بودی بام
حرفای قشنگی میگفتی برام
هنوز همون دوست دارمات روی قولشه
هستی رو حرفی که گفتی برام
منو ببینی میفهمی غم توی چهرمو
همیشه سکوت تو دق میده آدمو
داره با گذشته ها سر میره حوصلم
دل بده حوصلمو
بیمعرفت از دل من نگیر فاصله
فاصله همیشه باعث میشه عشق بره
عشق که بره یه عاشق میشه تنها و
گریه و کلی گریه
پر فکرای بد میشم
باید فکرو چیکارش کرد
چرا زنگ نزد از گوشیش
یعنی اسممو پاکش کرد
یهو یخ میشم با این فکر
دلت بایکی سازش کرد
گاهی ترسی میاد جونم
دیگه اون نمیاد پیشت
وقتی کم شده احساسش
جای دیگه ای خاک میشه
همه روز و شبام اینه
دلم زد سرم آتیشه
منو ببینی میفهمی غم توی چهرمو
همیشه سکوت تو دق میده آدمو
داره با گذشته ها سر میره حوصلم
دل بده حوصلمو
بیمعرفت از دل من نگیر فاصله
فاصله همیشه باعث میشه عشق بره
عشق که بره یه عاشق میشه تنها و
گریه و کلی گریه
چه زیاد شده فاصلمون
غرورمون عشق و گرفت ازمون
یعنی هنوز عاشقمی یا بد شدی
میخوام بپرسم نمیچرخه زبون
چه روزایی که خوب بودی بام
حرفای قشنگی میگفتی برام
هنوز همون دوست دارمات روی قولشه
هستی رو حرفی که گفتی برام
-مامانت کلید خونت رو داره؟… یه بار سرزده نیاد تو خونت
مهران: نگران نباش نداره… راستی ترنم برای آیندت تصمیمی گرفتی؟
-نه هنوز ولی اولین کاری که باید بکنم پیدا کردن یه کار درست و حسابیه
مهران: این که حله
-چه جوری؟
مهران: ماندانا از خیلی وقت پیش به من و امیر دستور استخدام جنابعالی رو داده بود… نمیخوای درس بخونی؟
-تو این وضعیت؟
مهران: مگه وضعیتت چه طوریه؟
-آخه
مهران: دیگه آخه و اما نداره… با خونه نشستن فقط خودت رو اذیت میکنی… هم درس بخون هم بیا سر کار
-باشه
مهران: آفرین دختر خوب.. دفترچه ی ارشد اومد برات میگیرم… جزوه ها و کتابایی رو هم که لازم داری واست جفت و جور میکنم
-آخه واست زحمت میشه
مهران: ضعیفه باز تو رو حرف من حرف زدی؟
میخندم و هیچی نمیگم
مهران: راستی این جور که از مانی شنیدم یه مدت کوتاه تو شرکت سروش کار میکردی
-اوهوم
مهران: مدارکت همنجاست
-آره
مهران: خودت میری میگیری یا یکی رو بفرستم؟
-نمیدونم… ولی مهران من یه قرارداد با سروش بسته بودم ممکنه نذاره از شرکتش بیرون بیام
مهران: نه بابا… فکر نکنم… نهایتش یه خسارت ازت میگیره که اون رو هم خودم متحمل میشم بعد از حقوقت کم میکنم… البته اگه میخوای همونجا کار کنی من مجبورت نمیکنم به شرکت من و امیر بیای
-نه… خودم هم ترجیح میدم از گذشته ام جدا بشم
با یه لحن جدی که خیلی ازش بعیده میپرسه: چرا؟
با تعجب نگاش میکنم
مهران: چرا میخوای گذشته ات رو فراموش کنی؟
لبخندی میزنم و نگام رو ازش میگیرم
-حرفام رو جدی نگیر مهران… من با همه خواستنم باز هم موفق نمیشم گذشته رو فراموش کنم
مهران: دوستش داری؟
چشمام رو میبندم و لبخند میزنم
-اوهوم… دیوونه وار
مهران: داری ناز میکنی؟
به سرعت چشمام رو از میکنم
-چی؟
مهران: چته بابا؟!… میگم داری ناز میکنی تا منتت رو بکشه
آهی میکشم
-ایکاش همین طور بود ولی این طور نیست مهران… واقعا نمیتونم قبولش کنم
مهران: چرا؟
-چون باورش ندارم… با هر حرفش میرم تو آسمونا سیر میکنم ولی فقط برای چند لحظه… میدونی چرا؟
مهران سرش رو به شونه ی ندونستن تکون میده
-چون فکر میکنم حسش ترحمه و عذاب وجدانه
مهران: شاید اشتباه فکر میکنی
-من مطمئنم مهران
مهران: سروش هم یه مدت به خیانتکار بودن تو اطمینان داشت… هیچوقت این طور با اطمینان حرف نزن… شاید همه چیز اونجور که به نظر میرسه نباشه
زیر لب زمزمه میکنم: آشفته و بی قرارمان کردی عشق، صد حرف و حدیث بارمان کردی عشق،فرجام تمام عاشقان معلوم است، بیهوده امیدوارمان کردی عشق
مهران: یه خورده چشمات رو ببند و استراحت کن… بهش احتیاج داری
-ممنونم مهران… بابت همه چیز
مهران: بخواب بچه… رسیدیم بیدارت میکنم
——–&& سروش&&
با عصبانیت وارد شرکت میشه…منشی با دیدنش از جاش بلند میشه
منشی: سلام آقای راستین
سری برای منشی تکون میده… با اخمای درهم وارد اتاقش میشه و در رو محکم میبنده
-لعنتی باز هم راضی نشد
با حرص کت اسپرتش رو در میاره و روی مبل پرت میکنه
-خدایا چیکار کنم؟… یه هفته شد دو هفته هنوز نتونستم هیچ غلطی کنم
با حرص پشت میزش میشینه و مشتی به میز میکوبه
-دارم دیوونه میشم.. آخه دختر چرا به حرفام گوش نمیدی… آخه بذار این دهن بی صاحابم باز بشه بعد هی حرف آلاگل رو وسط بکش
…
با درموندگی ادامه میده: جدیدا هم که اصلا فرصت حرف زدن هم بهم نمیدی… دیگه خودم هم موندم چه غلطی باید بکنم؟
با صدای زنگ تلفن به خودش میاد… با بی حوصلگی جواب میده: بله؟
منشی: آقای راستین از شرکت تابان تماس گرفتن برای اون قرارداد….
-الان نه… بذارش برای یه وقت دیگه… هیچ تماسی رو هم وصل نکن و مزاحم نشو
منشی: اما…………
منتظر حرف منشی نمیشه و گوشی رو با عصبانیت روی تلفن میکوبه
-لعنتی.. لعنتی.. لعنتی.. ایکاش حداقل خیالم از جاش راحت بود
هفته ی پیش که جلوی در خونه ی ماندانا باهاش حرف زد دیگه موفق نشد درست و حسابی باهاش حرف بزنه
-چرا همیشه با اون پسره اینور اونور میره… نکنه منظورش از ساختن زندگیه جدید ازدواجشه
….
-احمق نشو سروش… اون دوستت داره
یه چیزی توی وجودش میگه: مگه تو دوستش نداشتی پس چرا با آلاگل نامزد کردی
-من احمق بودم
«شاید اون هم بخواد جواب حماقتهای تو رو با وارد کرد یه فرد جدید به زندگیش بده»
-اه… خفه شو… اصلا از کجا معلوم ترنم با اون پسره توی خونه تنهاست؟
با کلافگی از پشت میز بلند میشه به آرومی زمزمه میکنه: خدایا خود درگیری پیدا کردم
نگاهی به قراردادهای ترجمه نشده ی روی میز میندازه… اعصابش بیشتر خرد میشه
-این رو کجای دلم بذارم… آخه اشکان الان چه وقت رفتن بود؟ خودش هم از این حرف شرمنده میشه… اشکان تا همین الان هم خیلی کمکش کرده بود… اگه برادرش تصادف نکرده بود هنوز هم تهران کنار سروش بود
-باید یه زنگ بزنم حال برادرش رو بپرسم… امان از دست تو دختر که حواس برام نمیذاری
صبح زود طبق معمول باز رفته بود نزدیک خونه ی مهران تا بتونه توی یه فرصت مناسب با ترنم حرف بزنه اما باز ترنم به همراه مهران سوار ماشین شد و حتی یه گوشه چشم هم بهش ننداخت
با صدای زنگ تلفن به خودش میاد
-اه… باید این دختره رو اخراج کنم… مثله اینکه حرف حساب سرش نمیشه… هر حرف رو باید هزار بار براش تکرار کنم
با حرص گوشی رو برمیداره و هیچی نمیگه
منشی با ترس میگه: آقای راستین شرمنده که دوباره……
با داد میگه: مگه نگفتم مزاحم نشو
منشی: به خدا من بی تقصیرم یه نفر اومده اصرار داره شما رو ببینه
چشماش رو میبنده و نفسش رو با حرص بیرون میده… سعی میکنه آروم باشه
-من بهت چی گفتم؟
منشی: باور کنید بهشون گفتم ولی گوششون بدهکار نیست
-نکنه انتظار داری من بیام پشت میزت بشینم و کارات رو بهت یاد بدم… اگه نمیتونی وظایفت رو درست انجام بدی به سلامت
منشی: نه آقا… فقط………..
-فقط چی؟!
منشی: فقط ایشون قبلا هم اومده بودن واسه ولی شما نبودین مثله اینکه ایشون خیلی عجله دارن
-نه مثله اینکه خیلی دلت میخواد اخراج بشی… همین حالا میری حسابداری
منشی: آقا…
دیگه به حرفای منشی گوش نمیده… میخواد تماس رو قطع کنه که در اتاقش به شدت باز میشه و با وارد شدن دختری به داخل اتاق دهنش از شدت تعجب باز میمونه
منشی: خانوم کجا میرین؟
-ترنم… تو… اینجامنشی: آقای راستین باور کنید من بهشون گفتم…….
تمام عصبانیتش فروکش میکنه و آرامشی تمام وجودش رو دربرمیگیره
با لبخند میگه: مهم نیست… برو بیرون
منشی بهت زده نگاهی به ترنم و نگاهی به اون میکنه… شونه ای بالا میندازه و از اتاق خارج میشه
ترنم با اخم نگاش میکنه
-بالاخره اومدی؟
اخم ترنم پررنگ تر میشه
ترنم:آره اما نه به خاطر اون چیزی که تو فکر میکنی
-مهم نیست… مهم اینه که بالاخره اومدی؟
دستاش رو تو جیب شلوارش میکنی و آروم آروم به سمت ترنم حرکت میکنه
ترنم: من فقط اومدم که….
اجازه نمیده ترنم حرف بزنه
-ترنم تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟
ترنم: متوجه ی منظورت نمیشم
دقیقا جلوی ترنم وایمیسته… بالاخره بعد از مدتها خود ترنم این فرصت رو به وجود آورد که بتونند باهم خلوت کنند… همیشه یا توی خیابون اون رو میدید یا جلوی خونه ی مهران… دستش به اندازه ی کافی باز نبود که بتونه ترنم رو مجاب کنه که به حرفاش گوش بده
-ببین ترنم مهم نیست چرا اومدی برای هر چیزی که اومدی میخوام یه امروز رو از خیرش بگذری و بذاری ما حرفامون رو با هم بزنیم
ترنم: کدوم حرف… ما حرفامون رو قبلا زدیم
– ترنم نذار بیشتر از این میونمون بهم بخوره.. من دوستت دارم خیلی بیشتر از قبل
————
————-