💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۷
شده یک بار بخندی و در اوجش به سکوتی برسی؟!
🖤😔
همین که ترنم نفسی تازه میکنه با داد میگه: وحشی.. عوضی.. خودخواه… تو پست ترین آدم روی زمینی
چشماش میخندن… بی توجه به داد و بیداد ترنم دوباره خم میشه
ترنم: سروش نکن… من دیگه زنت نیستم لعنتی
-مسئله ای نیست… دوباره زنم میشی
ترنم سعی میکنه ازش فاصله بگیره که اجازه چنین کاری رو بهش نمیده و بوسه ی آرومی به پیشونیش میزنه
-چیکار میکنی؟
ترنم با ناراحتی میگه: چی رو؟
-خودت میمونی یا با زور وارد عمل بشم
ترنم: خیلی خودخواهی
-میدونم… نگفتی چیکار میکنی؟
ترنم: من که میدونم همه ی اینا جز نقشته… میخوای من رو اینجا موندگار کنی
-خب حالا که میدونی پس این رو هم فراموش نکن که من برای به تو رسیدن هر کاری میکنم… من میخوام خیلی چیزا رو بهت ثابت کنم
ترنم: برای من مهم نیست سروش… من به آخر خط رسیدم.. نهایتش اینه که بر علیه من شکایت کنی دیگه
-فکر نکنم راضی بشی بر علیه مهران و امیر هم شکایت کنم.. راضی میشی؟
ترنم: چی؟
-وقتی هنوز قراردادت با شرکت من تموم نشده حق نداری جایی کار کنی… وقتی برادر و شوهر دوستت با دونستن این موضوع بهت کار بدن و باعث ضرر من بشن من میتونم خیلی کارا کنم… نمیتونم؟
ترنم: تو این کارو نمیکنی… هیچ جای دنیا به خاطر این چیزا نمیان بر علیه یه شرکت دیگه شکایت کنند
-اوهوم… نهایتش اینه که اونا تبرئه بشن ولی با شکایت منی که تو این همه سال برای خودم آدمی شدم اعتبار شرکت نوپای اونا زیرسوال میره
ترنم: خیلی پستی
-بعدا هم میتونی از این چیزا نثارم کنی
ترنم: سروش آخه تو چی میخوای؟
-میخوام پیش خودم باشی و زنم بشی
ترنم:خیلی رو داری… خیلی…
شونه ای بالا میندازه و میگه: هر جور دوست داری فکر کن
ترنم: خدایا دارم از دست این دیوونه من هم دیوونه میشم.. حداقل ولم کن
-من راحتم
ترنم: من ناراحتم
بی توجه به حرف ترنم میگه: خب چیکار میکنی؟
ترنم: اول ولم کن
-نشد دیگه خانوم خانوما
ترنم: میمونم بابا… ولم کن…
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: آفرین خانوم کوچولوی خو……
هنوز حرفش تموم نشده که در اتاقش باز میشه و منشی وارد اتاق میشه… با ورود ناگهانیه منشی چنان دادی میزنه که ترنم هم از ترس چشماش رو میبنده
-این چه طرز وارد شدنه
ترنم سعی میکنه از آغوشش بیرون بیاد ولی اجازه نمیده
-برو بیرون… اخراجی
منشی بهت زده نگاهش بین ترنم و رئیس بداخلاقش میچرخه
بلندتر از قبل میگه: نشنیدی چی گفتم… بیرون
ترنم ترسیده و متعجب به رفتار سروش نگاه میکنه… هیچوقت سروش رو اینجوری ندیده بود به جز یه بار… اون هم شب نامزدی مهسا… از یادآوری ماجرای ته باغ لرزی تو بدنش میشینه که از چشمای تیزبین سروش دور نمیمونه
با صدای بسته شدن در ترنم به آرومی میگه: میذاری برم؟
-کاریت ندارم عزیزم
ترنم با بغض میگه: میخوام برم
با ملایمت ترنم رو تو آغوشش میگیره و میگه: هیس… از من نترس خانومی.. من که کاریت ندارم
—————-
به آرومی ترنم رو به سمت مبل وسط اتاق هدایت میکنه و مجبورش میکنه بشینه… از دست خودش عصبانیه که جلوی ترنم نتونست خودش رو کنترل کنه و تمام عصبانیتش رو سر منشی خالی کرد
یه لیوان آب میریزه… چند تا قند هم از قندون روی میزش برمیداره و با آب ترکیب میکنه… به سمت ترنم میره و لیوان آب قند رو جلوش میگیره ترنم: نمیخورم
-بخور
ترنم: چرا زور میگی… دیگه آب قند خوردن که دست خودمه
خندش میگیره ولی جلوی خودش رو میگیره… روی دسته ی مبلی که ترنم روش نشسته میشینه و آب رو جلوی دهنش میگیره
-باید بخوری
…
وقتی هیچ عکس العملی از ترنم نمیبینه با شیطنت ادامه میده: اصلا دهنت رو باز کن خودم زحمت خوروندن آب قند رو هم میکشم
ترنم با حرص لیوان رو از دستش میگیره که باعث میشه یه خورده از آب قند روی لباس ترنم بریزه اما ترنم بی تفاوت تمام آب قند رو یکسره سر میکشه
-خوبه نمیخواستی بخوریا اگه باز خواستی تعارف نکن
ترنم: لیوان رو روی میز میذاره و بلند میشه
با دستپاچگی از روی دسته مبل بلند میشه
-کجا؟!
ترنم: کجا رو دارم برم؟… خونه دیگه
اخماش تو هم میره
-حالت خوبه ترنم… من این همه حرف زدم که آخرش راهتو بگیری و بری؟… لازمه دوباره حرفامو تکرار کنم؟
ترنم با خشم نگاش میکنه و میگه: نه آقا.. لازم نیست.. من که قبول کردم اینجا کار کنم دیگه از جونم چی میخوای؟
با این حرف ترنم اخماش باز میشه
-خب.. پس اگه قبول کردی باید کارت رو هم از امروز شروع کنی دیگه
ترنم: از امروز؟
-پس از کی؟… تا همین الان هم کلی کارام عقب افتاده… میدونی چند روزه اشکان نیست… یالله برو پشت میزت الان میرم متنا رو بیارم
ترنم:اما…
-دیگه اما و آخه نداره
بدون اینکه به ترنم اجازه حرف زدن بده با خوشحالی از اتاق خارج میشه…
زمزمه وار میگه: پیشی کوچولو فکر کردی میذارم جای دیگه کار کنی؟… فقط همینم مونده با این همه دفتر و دستک عشقم رو بفرستم تو دهن گرگ… مگه اینکه من مرده باشم که اجازه بدم بری تو یه شرکت دیگه
نگاهی به اطراف میندازه.. منشی رو نمیبینه
-باید به فکر یه منشی جدید باشم
کلی متن و قرارداد که برای ماه های آینده هم هست برمیداره و با شیطنت میگه: محاله بذارم از چنگم در بری کوچولو
بعد از اینکه مطمئن شد چیزی جا نمونده به سمت در حرکت میکنه
*****
&&ترنم&&
ته دلم یه جوریه… از یه طرف دلم میخواد تا میتونم از این جا دور شم و از یه طرف هم دوست دارم برای همیشه نزدیک سروش باشم… با دستم به آرومی لبم رو لمس میکنم…
چشمام ناخودآگاه بسته میشن و لبخندی رو لبم میشینه….بعد از مدتها دوباره طعم لباش رو چشیدم… با تمام مقاومتم ولی خوب میدونم بازنده ی واقعی خودم هستم… من در بدترین شرایط هم نتونستم ازش متنفر بشم چه برسه به الان که در چند قدمیه من سروش مهربون گذشته ها رو دارم…کی رو داری گول میزنی ترنم
آهی میکشم و میگم: تو فکر کن خودم رو
تو که میدونی دوستش داری پس این کارات برای چیه
-وقتی باورش ندارم چیکار کنم… دست خودم که نیست… حس میکنم حالا که آلاگل رو از دست داده اومده طرف من… اون هم از روی ترحم و دلسوزی
….
–خدایا دارم دیونه میشم… چرا هیچ چیز اونجوری که من میخوام پیش نمیره
معنای رفتارا و زورگوییهاش رو درک نمیکنم… من خودم به اندازه ی کافی داغون هستم این نزدیکی وقتی آخرش به هیچی ختم میشه داغون ترم میکنه… من میخواستم همه سعیم رو کنم که از گذشته ها فاصله بگیرم اما با وجود کار در شرکت سروش چطور میتونم؟… بماند که هنوز هم نتونستم مهرش رو از دلم بیرون کنم
———-یاد اذیت و آزارای امروزش که میفتم عجیب از دستش حرصی میشم… تو عمرم از دست هیچکس این همه حرص نخورده بودم
با حرص پام رو تکون میدم و زیر لب رو فحش بارونش میکنم
-بیشعور احمق… باز هم بهم زور میگه… منو بگو که فکر کردم آدم شده ولی اینجور که معلومه اشتباه میکردم.. این آقا همه رو مثله خودش دیوونه میکنه ولی محاله آدم بشه
سروش: واسه خودت چی میگی؟.. یه خورده بلندتر بگو من هم بشنوم
با دیدن سروش و یه عالمه برگه مرگه ی تو دستش دهنم از شدت تعجب باز میمونه
سروش میخنده و میگه: مواظب باش مگس نره تو حلقت
چشم غره ای بهش میرم و میگم:اینا چین؟
سروش نگاهی به برگه ها میندازه و میگه: کارای عقب افتاده ی تو
-چـــی؟
سروش: میدونم زیاده ولی تقصیر خودته باید زودتر میومدی اما از اونجایی که من رئیس مهربونیم خودم بهت کمک میکنم
-تو چی داری میگی؟… این همه متن رو من چه جوری ترجمه کنم؟
ابرویی بالا میندازه و میگه: اضافه کاری عزیزم… با اضافه کاری
اخمام تو هم میره… صورتم رو جمع میکنم و میگم: تو دیوونه شدی سروش.. تو دیونه شدی… هر چی کار عقب افتاده و نیمه تموم از قبل داشتی رو گذاشتی به پای منه بدبخت.. من نهایت نهایتش در روز فقط چند صفحه میتونم ترجمه کنم
سروش: عیبی نداره… الویت بندی کردم… اول مهمترا رو ترجمه میکنی بعد میرسی به بقیه… بعدازظهرا هم خودم میمونم تا به کارت برسی اگه به شب برخوردی خودم میرسونمت
-نه… خوشم میاد که خوب واسه خودت برنامه چیدی… مظلوم گیر آوردی؟…من نمیتونم