💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۴۸
دلتنگ که شدی میفهمی شب آغاز دردیست بی درمان...!
🙃💔
این همه کار رو قبول کنم باید به عرضت برسونم که بنده اصلا نمیتونم واسه ی اضافه کاری بمونم
برگه ها رو روی میز من میذاره و با اخم میگه: اونوقت میتونم بپرسم چرا؟
-نه خیر… به خودم مربوطه
سروش: پس نمیتونم کمکی بهت کنم… به خاطر مرخصیه زیادی که بهت دادم باید کم کاریهات رو جبران کنی
-سروش
دو تا برگه با متن کوتاه واسه خودش برمیداره و به طرف میزش میره
با مسخرگی میگه: خب از اونجایی که خیلی هوات رو دارم من این متنای بلند رو تجربه میکنم بقیه هم ماله تو
-نه بابا… یه بار خسته نشی
سروش: خسته که میشم ولی چه کنم که دلم نمیاد دست تنها به امان خدا ولت کنم
-سروش تو رو خدا تمومش کن… من نمیتونم اضافه کاری کنم
با جدیت میگه: خیلی هم میتونی… رو حرف من حرف نزن
-لعنتی میگم نمیتونم… من این روزا سرم شلوغه
با کنجکاوی میگه: مگه چیکار میکنی؟
وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه خودش رو مشغول کار نشون میده و ادامه میده: اگه میخوای هوات رو داشته باشم باید بهم بگی دیگه خودت میدونی؟
آهی میکشم و خسته از این همه کشمکش میگم: من میخوام واسه کنکور ارشد درس بخونم وقت زیادی هم برام نمونده
با تعجب سرش رو بالا میاره
سروش: واقعا؟
-اوهوم
سروش: اینکه خیلی خوبه
ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه و میگم: آره… مهران کتابا و جزوه های موردنیازم رو برام جمع و جور کرده.. چند روزی میشه که خوندن رو شروع کردم
با شنیدن حرفم چشماش رو ریز میکنه و میگه: مهران؟!
-اوهوم
با لحن خشنی میگه: این جناب مهران کی باشن که اینقدر به فکر جنابعالی هستن
تازه به خودم میام… من اصلا چرا دارم این حرفا رو به سروش میزنم
-تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
سروش: که اینطور…. باشه کوچولو پس باید بهت بگم که تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که دفتر دستک رو بیاری همین جا و تو وقتای بیکاری اینجا درس بخونی
اصلا باورم نمیشه که این سروش همون سروشی باشه که پنج سال باهاش نامزد بودم… دلم میخواد از دستش سرم رو به دیوار بکوبم
بی توجه به سروش با بی حوصلگی پشت میز میشینم و یکی از برگه های بلند بالا رو برمیدارمو شروع به کار میکنم
————–
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام… نگام به صفحه ی گوشی میفته… با دیدن اسسم مانی لبخندی رو لبام میشینه
سریع جواب میدم: سلام مانی
ماندانا: سلام و درد.. سلام و زهرمار… این بود از زود اومدنت
اوه… جواب اینو چی بدم
-اوم… ماندانا…….
ماندانا: حرف نزن… که حسابی ازت شاکی ام… فقط بگو کجایی تا مهران رو بفرستم دنبالت
-به اون بدبخت چیکار داری؟… کارم تموم بشه میام
ماندانا: ترنم الان کجایی؟
نگام تو نگاه سروش گره میخوره
ناخودآگاه میگم: شرکت سروش
از این حرف من بخندی رو لبای سروش کیشینه که مصادف میشه با جیغ بلند بالای مانی
ماندانا: چــــی؟… من فرستادمت بری مدرکت رو بگیری… تو هنوز اونجا چه غلطی میکنی؟
صدام رو پایین میارم و خیلی مختصر و با کلی سانسور طوری که سروش نشنوه ماجرا رو برای ماندانا تعریف میکنم… هنوز حرفم تموم نشده که ماندانا میگه: یعنی باید بگم خـــاک… تو خجالت نمیکشی ترنم… اون همه بلا سرت آورده باز داری تو شرکتش کار میکنی
-خب میگی چیکار کنم؟
ماندانا: باید یکی میزدی تو دهنش و میگفتی گم شو آشغال… من بمیرم هم برات کار نمیکنم… پسره ی بیشعوره آشغال تازه تهدیدت هم میکنه.. اصلا گوشی رو بده دستش چند تا فحش بارش کنم دلم خنک شه
-هیس… مانی.. اینقدر بلند حرف نزن.. میشنوه
ماندانا: به جهنم… ترنم بخوای باز خنگ بازی در بیاری من میدونم و توها
آهی میکشم و هیچی نمیگم… صدای امیر رو از پشت خط میشنوم
امیر: ماندانا چی شده؟
ماندانا: هیچی خانوم رو فرستادم بره اون مرتیکه ی یالغوز رو سوسک بکنه… پاش رو تو شرکت نذاشته اون سروش بیشرف موندگارش کرده
امیر: نه بابا
ماندانا: حسابش رو میرسم… الو… ترنم
-چیه؟
ماندانا: همین الان مهران رو میفرستم… تو که عرضه نداری تنهایی حقت رو بگیری ناچارم خودم وارد عمل بشم و برات نیرو بفرستم
خندم میگیره
-مانی… تمومش کن… هنوز که چیزی نشده
ماندانا: چیزی نشده؟… تعارف نکن ترنم جان… هر غلطی دلش میخواست کرد تو هم مثل یه موش ترسو فقط نیگاش کردی… آماده شو مهران میاد دنبالت
یاد حرفای سروش میفتم… نکنه واقعا واسه ی امیر و مهران مشکلی ایجاد کنه… روم هم نشد به ماندانا بگم سروش اینجوری هم تهدیدم کرده
-بیخودی مزاحم مهران نشو ماندانا… فکر نکنم چیزی درست بشه
ماندانا: جنابعالی خفه شو… همه چیز رو بسپر به من… همین مظلوم بازیا رو درآوردی که آخر و عاقبتت اینه دیگه… اگه به تو باشه لابد میری دست سروش رو هم میبوسی و ازش به خاطر اشتباهات نکرده طلب بخشش میکنی
-اما اخه مهران.....اجازه نمیده هیچی بگم
ماندانا: حرف رو حرفم نیار… منتظر تو و مهران میمونم با هم نهار بخوریم
بعد بدون هیچ حرفی تماس رو قطع میکنه… نگام به سمت ساعت کشیده میشه… اوه ساعت یکه
صدای سروش رو میشنوم که با حرص میگه: بیخودی به ساعت نگاه نکن… کلی کار عقب افتاده داری… نهار رو سفارش میدم همینجا غذا میخوریم
چشمام رو از ساعت میگیرم و نگاهی به قیافه ی برزخی سروش میندازم… این یکی رو کجای دلم بذارم
با لحن سردی میگم: لازم نیست… فکر کنم برای امروز دیگه کافی باشه
سروش: اون رو من تشخیص میدم خانوم خانوما… راستی بهت یاد داد ندادن تو محل کار نباید زیاد با تلفن حرف بزنی
با تموم شدن حرفش صدای زنگ گوشیه من دوباره بلند میشه
چپ چپ نگام میکنه… بدون اینکه نگام رو از سروش بگیرم و نگاهی به صفحه ی گوشی بندازم دوباره جواب میدم
-بله؟
مهران: ترنم، ماندانا چی میگه؟
آهی میکشم و میگم: بیخیال مهران
اخمای سروش بیشتر توهم میره… دردش رو میفهمم ولی کاری نمیتونم براش کنم… مهران و امیر و ماندانا خیلی بهم لطف کردن در صورتی که سروش در بحرانی ترین شرایط زندگی تنهام گذاشت… نمیتونم به خاطر کسی که در حال حاضر هیچ نسبتی با من نداره قید بهترین دوستام رو بزنم
مهران: یعنی چی بیخیال… وقتی دلت نمیخواد نمیتونه مجبورت کنه؟
از جام بلند میشمو از مقابل چشمای ریز شده سروش میگذرم… همینکه از اتاق بیرون میرم میگم: مهران من جلوی سروش بودم نمیتونستم راحت حرف بزنم
مهران: که اینطور… خب بگو ببینم چی شده؟
-هیچی… میگه تا قراردادت تموم نشده حق نداری بری
مهران: خب خسارتش رو میدی
-قبول نمیکنه… میگه فعلا مترجم در دسترسم نیست
مهران: خودم میام باهاش صحبت میکنم… الان تو راهم…
-نمیدونم چی بگم ولی فکر نکنم قبول کنه
مهران: تو حرص و جوش نخور من درستش میکنم
میخندم و میگم: ممنون
مهران: قابل شما رو نداره جوجه کوچولو
-از دست تو.. راستی مهران دکتر رفتی؟
مهران: نه بابا.. دکتر چیه؟
اخمام تو هم میره
-مگه نگفتم یه سر برو دکتر… حال و روزت صبح خوب نبود.. همین الان هم صدات گرفته
مهران: یه سرماخوردگیه مختصر که این حرفا رو نداره… من دارم رانندگی میکنم خانومی وقتی دیدمت در مورد این مسئله باهات صحبت میکنم
-باشه
مهران: پس بیا پایین منتظرم باش…. من اومدم سریع میرم با سروش حرف میزنم و بعد میریم
-آخه نمیشه
مهران: چرا؟
-چون گیر داده کلی کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدم.. میخواد نهار هم سفارش بده تا تو شرکت بخورم
مهران ریز میخنده
-کوفت
مهران: اینجور که معلومه خیلی ازش میترسیا
-مهران
مهران: چه حسابی هم ازش میبری کوچولو… خب یه خورده هم از منه بدبخت حساب ببر… عقده ای میشما
-اه.. مهران.. الان وقت مسخره بازیه.. من حرص میخورم تو این حرفا رو میزنی
میخنده
-چرا میخندی؟
مهران: بعدا میفهمی کوچولو… برو به کارت برس نزدیک شرکتم
-باشه
با قطع کردن تماس ته دلم یه جوری میشه… نمیدونم چرا تمام عهدام رو با خودم و خدای خودم رو فراموش کردم و دوباره دلم میخواد نزدیک سروش باشم