💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۵۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/03 13:47 · خواندن 7 دقیقه

.

 

همیشه دردناک‌ترین سنگها

را از کسی خواهی خورد ،

که برایش سنگ تمام گذاشته‌ایی...              🖤🙂

اشک تو چشام جمع میشه و با بغض میخونم

 

-از باور هر نگاه من بنویسید

 

از عشق از اشتباه من بنویسید

 

او غرق گناه است مجازاتش را

 

پای دل بی گناه من بنویسید

 

فقط یه چیز میگه: شرمنده ام ترنم… بابت همه چیز

 

از پشت میز بلند میشمو پشتم رو بهش میکنم: این روزا زیاد این جمله رو میشنوم… فقط برام جای سواله این شرمندگی ها چی رو درست میکنه که همه تون همین جمله رو تحویل من میدین

 

————-

 

———-

 

سیاوش آهی میکشه و میگه: هیچی

 

لبخند تلخی مهمون لبم میشه

 

-خوبه خودت هم میدونی

 

سیاوش: میخواستم زودتر از اینا بیام دیدنت ولی سروش میگفت هنوز زوده

 

-مگه الان که رو به رومی حرفی واسه گفتن داری؟

 

سیاوش زمزمه وار میگه: نه

 

-پس زود و دیر اومدنت هم فرقی واسه ی من نداشت و نداره

 

سیاوش: بشین… انگار حال و روزت خوب نیست

 

بدون تعارف میشینم چون واقعا حالم افتضاحه… تحمل این همه شوک اون هم توی یک روز رو ندارم… اون هم رو به روم میشینه

 

سیاوش: ترنم؟!

 

نگاش میکنم

 

سیاوش: حلالم میکنی؟

 

زهرخندی میزنم

 

سیاوش: باور کن تو اون لحظه ها ترسیده بودم… ترسیده بودم که ترانه رو از دست بدم.. فکرم درست و حسابی کار نمیکرد… فکر میکردم همه چیز واقعیه… فقط میخواستم عشق خودم رو به ترانه نشون بدم

 

بغض تو گلوم میشینه

 

-مگه من نترسیده بودم؟… مگه سروش عشق من نبود… مگه من ترس از دست دادنش رو نداشتم… تو حق نداشتی بهم شک کنی… کافی بود طرفم رو بگیری تا همه باورم کنند… یادت نیست اون روز با چه حال خرابی راهیه بیمارستان شدم ولی تو بخاطر نجات خودت من رو خرابتر از قبل کردی… نه تنها خودت زودتر از همه منه بدبخت رو متهم کردی باعث شدی بقیه هم من رو به چشم یه گناهکار ببینند… تو شدی آدم خوبه من شدم منفورترین آدم کره ی زمین… مگه من دل نداشتم مگه من عاشق نبودم مگه سروش دنیای من نبود…

 

سیاوش: از وقتی فهمیدم همه چی دروغ بود یم خواب راحت نداشتم… فقط میتونم بگم که خوشحالم که زنده ای… داشتم از عذاب وجدان نبودنت به جنون میرسیدم

 

-بستگی داره زنده بودن رو تو چی ببینی… هر چند این رو خوب میدونم که آدمای این دوره زمونه وقتی جسمی رو میکشن عذاب وجدان خفه شون میکنه اما با کشتن روح کسی هیچوقت دچار عذاب وجدان نمیشن ولی من میگم ایکاش جسمم رو میکشتین ولی با روحم این کار رو نمیکردین… تحمل مرگ آرزوها وقتی که زنده ای و نفس میکشی خیلی سخته سیاوش:اینجوری نگو ترنم… تاوان اشتباهاتم رو پس دادم… واسه ی همیشه ترانه ی عزیزم رو از دست دادم

 

-من چی؟… من تاوان چی رو پس دادم؟.. تاوان کدوم اشتباه رو.. تاوان کدوم خیانت رو… تاوان کدوم گناه رو… چهار سال شدم قاتل.. شدم خیانتکار.. شدم گناهکار.. پدرم، مونا، برادرام طردم کردن، از ارث محروم شدم، محبت تک تک شون رو از دست دادم.. وقتی همه داشتن تو رو به خاطر از دست دادن ترانه دلداری میدادن من داشتم به خاطر گناه نکرده زیر دست و پای این و اون کتک میخوردم و سرزنش میشدم… وقتی تو داشتی با پول پدرت کار میکردی من مجبور شدم قید ادامه ی تحصیل رو بزنم… دختر کوچولوی خونواده ی مهرپرور که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود مجبور بود هر روز زودتر از اهالی خونه بیدار بشه و برای یه لقمه نون سگ دو بزنه… تازه بماند که آخر ماه باز هم یکش گرو دوهش بود… وقتی مادرت برای تو لقمه میگرفت و با ناز و نوازش میگفت پسرم یه چیز بخور داری از پا در میای من داشتم با شکم گرسنه سرم رو روی بالیش میذاشتم بغضم رو قورت میدادم… حالا نمیگم که تا چه حد سخت بود که حتی از یه فرسنگی خونوادم رد نشم چون اشتهاشون با دیدن من کور میشد… وقتی تو داشتی همه جا بیگناهیت رو جار میزدی من داشتم ته باغ با عشقم میجنگیدم که بهم تعرض نکنه

 

نگاش رو از من میگیره و به زمین زل میزنه

 

بدون اینکه بخوام لحنم تلخ میشه.. دست خودم نیست

 

-یادته؟… یادته وقتی اومدی من رو با اون وضع دیدی؟… یادته توی اون لحظه هم با نگاهت داشتی من رو محاکمه میکردی؟… یادته تو اون لحظه هم هیچ کسی رو نداشتم که از من دفاع کنه… حتی طاهر.. حتی طاهری که برای من همه چیز بود باز هم من رو مقصر میدونست… آقای راستین…آقای سیاوش راستین شما فقط عشقتون رو از دست دادین ولی من نه تنها عشقم بلکه همه ی هستیم رو از دست دادم… آبرو، سلامتی، موقعیت اجتماعی و تحصیلی، محبت تک تک خونواده و مهمتر از همه آرزوها و باورهای دخترانه ام رو واسه ی همیشه از دست دادم… وقتی عشق جنابعالی زیر خاک بود و عشق من بغل یکی دیگه نشسته بود و با اون بگو و بخند میکرد… حرفایی رو به اون میزد که من آرزوی شنیدن تک تک اونها رو داشتم… میبینی کسی که تاوان اصلیه این بازیه مسخره رو پس داد تو نبودی من بودم… قضاوت رو میذارم پای خودت، برو فکر کن و ببین کدوممون بیشتر عذاب کشیدیم

 

هیچی نمیگه

 

آهی میکشم و سری به نشونه ی تاسف تکون میدم

 

نگام رو از سیاوش میگیرم چشمم به سروش و مهران میفته… نمیدونم از کی اومدن جلوی در و به حرفای من و سیاوش گوش میدن.. سروش با چشمای سرخ شده نگام میکنه… نگاهش بی نهایت غمگینه… معلومه همه ی سعیش رو کرده که جلوی اشکاش رو بگیره… تو نگاه مهران هم هیچی نمیبینم به جز مهربونی و دلسوزی…

 

سرم رو روی میز میذارم تا آروم بشم

 

هیچکس هیچی نمیگه فقط پس از مدتی سنگینیه دست کسی رو روی شونه هام احساس میکنم…

 

——با خیال اینکه مهران یا سروشه سرم رو بالا میارم ولی با دیدن پدر سروش هول میشما سریع از جام بلند میشم

 

-شما؟!

 

چشمای غمگینش دلم رو به آتیش میکشه

 

پدر سروش: آره.. من

 

ناخواسته میگم: چقدر شکسته شدین؟

 

پدر سروش: ولی نه به اندازه ی تو

 

نگام رو ازش میگیرم و با انگشتام بازی میکنم

 

سها: بابا…سیاوش کجا رفتین… خیر سرت رفتی سروش رو بیاری خودت هم موندگار ش…….

 

با دیدن سها سری به نشونه ی سلام تکون میدم ولی اون اصلا متوجه ی حرکتم نمیشه

 

سها: ترنـ ـم تو اینجـ ـایـ ـی؟

 

پدر سروش بدون توجه به حرف سها میگه: خوشحالم که زنده ای

 

-ممنون

 

پدر سروش: ازمون دلگیری؟

 

-بگم نه… دروغ گفتم

 

پدر سروش: حق داری… در حقت بد کردیم

 

چیزی واسه ی گفتن ندارم

 

پدر سروش: باید کمکت میکردم

 

-فراموش کنید… گفتن این حرفا که دیگه فایده ای نداره

 

با شرمندگی میگه: ببخش که بیشتر از تو به فکر پسرام بودم

 

ناخودآکاه لبخندی رو لبام میشینه

 

-نه پدر… درستش هم همون کاری بود که شما کردین… من ازتون ممنونم که مثل خیلیا خردم نکردین… حتی واسه ی یه بار

 

پدر سروش: هنوز پدرم

 

-تا آخر دنیا

 

پدر سروش: من چه جور پدریم که نمیدونستم زندگیت تا این حد سخت گذشته؟… تازه امروز از بین حرفات فهمیدم

 

شونه ای بالا میندازم و میگم: با دونستن این موضوع هم چیزی عوض نمیشد

 

پدر سروش: همه مون بهت بد کردیم

 

-نه… شما فقط بی طرف موندین

 

پدر سروش: ولی تو از من کمک خواسته بودی باید کمکت میکردم

 

-انتظار بیجایی بود… سروش و سیاوش پسراتون بودن

 

پدر سروش: منی که همیشه ادعای پدری داشتم باید ازت حمایت میکردم

 

-خودتون رو با این حرفا اذیت نکنید… من از هر کسی کینه ای به دل داشته باشم از شما ندارم

 

پدر سروش: میتونی از پسرام بگذری؟

 

-خیلی وقته از همه گذشتم

 

لبخندی میزنه

 

پدر سروش: پس این دوری ها بی تفاوتی ها چی هستن؟