💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۵۵

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/04 04:06 · خواندن 9 دقیقه

ڪَریه ڪڹ به حال قلبم

ڪَریه ڪڹ ڪه رو به مرڪَم

ڪَریه ڪڹ به حال من ڪه

بعد ِ تو سلطـــــاڹ ِ دردمــــ😔🖤

-من یکی اصلا قضاوت نمیکنم که بخوام مثل شماها باشم

 

پدربزرگ: برگرد ترنم همه ی ما به وجودت نیاز داریم

 

آهی میکشم و با لحنی سرد میگم: من هم چهار سال پیش به وجود تک تک تون نیاز داشتم اون روزا شماها کجا بودین؟

 

 

-اوه… یادم نبود.. داشتین حیثیت به باد رفته ی خونواده ی مهرپرور رو جمع میکردین

 

عمو: به خاطر اون عوضیا هنوز خیلیا ازت بد میگن… آینده ی خودت رو خراب نکن….برگرد به همه ثابت کن که تمام این مدت پاک بودی و پاک موندی… ترنم آبروی از دست رفته ی ما رو نه آبروی از دست رفته ی خودت رو به دست بیار

 

-آبرو؟… اون هم من؟… آبروی من چهار سال پیش با اون فیلما نه با رفتارای شماها از دست رفت و دیگه هیچ جوری هم به دست نمیاد… چیزی که از دست رفت، رفته… از آینده میگین عموجان؟… کدوم آینده؟.. همونی که من رو از اشتنش محروم کردین؟…مگه با اون همه تلاشم شماها باور کردین که الان بخوام بیام خودم رو برای دیگران ثابت کنم

 

عمو: ما اشتباه کردیم… تو اشتباه ما رو تکرار نکن… زندگی تو خونه ی یه پسر مجرد برای دختری مثله تو حرفای زیادی رو به همراه داره

 

با تاسف نگاشون میکنم

 

-واقعا متاسفم… هم واسه ی خودم… هم واسه شماهایی که امروز هم از ترس به باد رفتن آبروتون جلوی در این خونه تجمع کردین

 

پدربزرگ: ترنم، طاها و عموت منظور بدی نداشتن اونا فقط نگرانت هستن

 

-نگرانیهای امروز شما دردی رو از من دوا نمیکنه… این نگرانیها در صورتی برام ارزش داشت که چهار سال پیش در حقم ادا میشد… برای منی که همه بد و خوب بودنم رو به یه چوپ میزنند مهم نیست که دیگران در موردم چی میگن.. بذارین بد بگن.. واسه ی من این بدگفتنا یه عادت شده

 

طاها: ترنم با خودت و ما این کارو نکن

 

پدربزرگ: اصلا بیا تو خونه باغ… با خودم زندگی کن… به هیچکس هم اجازه نمیدم اذیتت کنه… فقط برگرد

 

بغضی تو گلوم میشینه… تو چشمای پدربزرگی نگاه میکنم که یه روز جلوی تمام فامیل خارم کرد و من رو از ورود به خونه اش منع کرد

 

-چرا اینقدر دیر؟

 

مهربون میگه: برای جبران هیچوقت دیر نیست

 

لبخند تلخی رو لبام میشینه

 

-این حرفا واسه ی تو فیلماست… تو زندگیه واقعی بعضی وقتا برای یه نفس کشیدنه دوباره هم دیره

 

پدربزرگ: اما…

 

بی توجه به حرف پدربزرگ به ساعت نگاه میکنم… کم کم داره دیرم میشه

 

-ببخشید من داره دیرم میشه دیگه باید برم

 

عمو: ترنم تو که اینجوری نبودی؟… چطور میتونی این همه خواهش و التماس رو نادیده بگیری… تو حتی با سروش هم حرف زدی و تو شرکتش رفتی پس این همه سختگیری ر برابر ماها چه معنی ای میتونه داشته باشه

 

-معنیه خاصی نداره… سروش یه روزی نامزدم بود.. عاشقش بودم و اون هم مثل شما ادعاهای زیادی داشت ولی عشق که معجزه نمیکنه که بیگناهیه آدم رو ثابت کنه… بالاخره مدت موندگاریه سروش به ۵ سال میرسید وقتی هم رفت دیگه برنگشت هر روز هزار بار خارم کنه.. در حقم بد کرد ولی نه به اندازه ی خونواده و فامیل… حتی سیاوش هم هیچوقت بهم زخم زبون نزد.. سرد نگام کرد.. ازم متنفر شد ولی خردم نکرد اما شماهایی که تمام اون سالها در کنار من بودین خیلی راحت از من گشتین… طوری گناه نکرده ی من رو تو دهن فامیل انداختین که من خودم از اون همه سرعت عمل در تعجب بودم… انتظاری که من از خونواده و فامیل داشتم رو از سروش نداشتم ولی امروز باید اعتراف کنم و بگم صد مرحمت به سروش اون که غریبه بود برخوردش از شماهایی که همخونم بودین بهتر بود به تلخی میگم: شرمنده که نمیتونم مثله همیشه مهربون و دوست داشتنی باشم… امیدوارم آخرین دیدارمون باشه… از جانب مهران هم ناراحت نباشین من فقط یه مدت دیگه مهمونش هستم بعد میرم پیش مادرم

 

پدربزرگ: مادرت؟

 

-آره… مادرم… مادری که مطمئنم دوستم داره و ازم حمایت میکنه… به زودی به کمک دوستام پیداش میکنم

 

پشتم رو بهشون میکنم و در ماشین رو باز میکنم

 

پدربزرگ: ترنم پدرت بدون تو دووم نمیاره

 

-عادت میکنه… دقیقا مثله من که به خیلی چیزا عادت کردم

 

بی توجه به هر سه تاشون به زحمت سوار ماشین میشم ولی قبل از اینکه در رو ببندم میگم: طاها

 

غمگین نگام میکنه

 

با بغض میگم: سلام منو به طاهر برسون و بگو بی معرفت این رسمش نبود

 

اشک تو چشماش جمع میشه

 

در ماشین رو میبندم و ماشین رو روشن میکنم… سنگینی نگاه همشون رو روی خودم احساس میکنم… میدونم یکم دیگه بمونم بغضم میشکنه… به سرعت ماشین رو به حرکت در میارمو زیر لب زمزمه میکنم: زودتر از همه منتظر تو بودم داداشی… پس چرا نیومدی؟… نکنه امیر بهم دروغ گفته و تو هم مثل بقیه فراموشم کردی

 

همونور که میرونم آروم آروم تو خاطرات گشته ها سیر میکنم… خیسی اشک رو روی گونه ها احساس میکنم ولی برام مهم نیست

 

با بغض میگم: چه سنگدل شدم

 

نمیخواستم اینجوری بشه ولی دلم با هیچکدومشون صاف نیست مخصوصا پدرم.. پدری که باعث نابودیه زندگیه مادرم شد.. حتی نمیتونم بگم حلال کردم برید.. بخشیدنشون خیلی سخته… خیلی… شاید به همون اندازه ای که نبخشیدن شون سخته– «گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !»

 

نمیدونم چه جوری به شرکت رسیدم.. زنده رسیدنم بی شباهت به معجزه نیست.. منی که تمام مسیر رو با سرعت روندم و فقط اشک ریختم این رسیدن رو یه معجزه میدونم… سرم رو روی فرمون ماشین میذارمو سعی میکنم چند تا نفس عمیق بکشم تا آروم بشم…

 

-تو میتونی دختر… آروم باش… آروم

 

بعد از چند لحظه که حس میکنم حالم یه خورده بهتر شده از آینه ی ماشین نگاهی به خودم میندازم چشمام باد کردن و نوک دماغم قرمز شده… از اونجایی که هیچ لوازم آرایشی هم برای پوشاندن این قیافه ندارم به ناچار بیخیال ریخت و قیافه میشم و بعد از پیاده شدن راهیه شرکت میشم

 

———

 

بی توجه به اطراف به سمت در میرم و میخوام چند ضربه به در بزنم که با صدای یکی که به من میگه خانم کجا به خودم میام… با تعجب به عقب برمیگردم و یه نفر رو سر جای منشی سابق میبینم… چشمام از شدت تعجب گرد میشه… یعنی واقعا سروش اون قبلیه رو اخراج کرد… تازه این دختره رو هم جایگزینش کرد… به قیافش که نمیخوره منشی باشه…آخه با اون همه آرایش مگه میشه سروش استخدامش کنه انگار شرکت رو با سالن مد اشتباه گرفته… البته تا اونجایی که من یادمه سروش هیچوقت به ظاهر آدما نگاه نمیکرد کار افراد براش مهمه… لابد یه چیزی میدونست اینو آورد دیگه… ولی هرجور که نگاه میکنم انگار اون قبلیه خیلی بهتر بوده… حداقل مثل طلبکارا بهم زل نمیزد…شاید هم منشی نباشه دختر… مگه میشه با این سرعت عمل یه منشیه جدید پیدا کرد

 

-ببخشید شما؟

 

اخماش تو هم میره و میگه: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه

 

خب راست میگه بدبخت… من چه خلیم که دارم از طرف میپرسم کیه

 

شونه ای بالا میندازم و میگم: من باید برم داخل… با اجازه

 

دختر: کجا خانوم؟… من هنوز بهتون اجازه ی ورود ندادم

 

با بی حوصلگی به عقب برمیگردم و میگم: خب من محل کارم اینجاست… فکر نکنم برای هر دفعه ورود به اجازه احتیاج داشته باشم

 

دختر: اون اتاق دفتر رئیسه این شرکته خانوم و من هم بیخودس اینجا ننشستم… منشی این شرکتم قبل از ورود هر کس اول باید با رئیس هماهنگ کنم

 

-خب.. من منتظر میمونم تا هماهنگ کنید

 

دختر: فعلا برید به کارتون برسید چون رئیس گفتن اجازه ورود کسی رو به داخل ندم… ایشون منتظر کسی هستن

 

-ولی کار من تو اتاقه

 

منشی: خانوم مثله اینکه متوجه ی حرف من نمیشین.. اصلا سمت شما چیه؟

 

-سمت خاصی ندارم.. فقط مترجم شرکتم

 

چپ چپ نگام میکنه و میگه: واسه همینه یه ساعت وقتم رو گرفتی خب برو تو اتاق خودت به کارت برس دیگه

 

چند تا کاغذ هم از کشو در میاره و رو میز میذاره

 

منشی: اینا رو بگیر و ببر ترجمه کن

 

با تعجب به تعداد کم کاغا نگاه میکنم

 

-فقط همین؟

 

این که خیلی کمه… پس سروش دیروز چی میگفت

 

منشی: پس چی؟

 

متعجب فقط سری تکون میدمو میگم: هیچی… فقط فکر کردم بیشتر از اینا باید باشه

 

پوزخندی میزنه و خودش رو با کاغ پاره های رو میزش مشغول میکنه

 

حالا نمیدونم این اتاق کار من کجاست… یعنی سروش تو این مدت کم هم اتاق کار برام آماده کرد هم مشکل اون هم ترجمه رو حل کرد

 

منشی: تو که باز اینجا واستادی؟… رئیس بیاد تو رو اینجا ببینی عصبانی میشه ها

 

-چرا؟

 

منشی: چون به کارکنان اینجا خیلی حساسه… برو به کارت برس

 

-ببخشید میشه بگین اتاق من کجاست؟

 

یه جور بهم نگاه میکنه که انگار با یه دیوونه طرفه

 

منشی: تو کی استخدام شدی؟

 

-چند وقتی میشه ولی سروش گفته بود اتاقم آماده نیست

 

ابرویی بالا میندازه و میگه: سروش

 

اوه … گند زدم

 

یه لبخند میزنم و میگم: منظورم آقای مهرپرور بود… حالا میشه بگین اتاقم کدومه؟

 

با دست به یکی از اتاقا اشاره میکنه و میگه: تا اونجایی که من میدونم قبل از راه اندازیه شعبه های شرکت مهرآسا تمام فاتر و اتاق های کار آماده میشن