💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۵۸
❌سلامتے احساسے ڪہ لِــہ شد♚
♚سلامتے اعتمادے ڪه تَرَڪ خورد❌
❌سلامتے اشڪایے ڪہ هر شب ♚
♚ آبروے دلمــــــــــو بــــــــــرد❌
❌سلامتے من ڪِ ساده بودم ♚
♚ دڸ بہ حرفاٺ باختہ بودم❌
❌سلامتے روزایـے ڪہ با تو ♚
♚ تۇ خیالم ساختہ بوډم❌
💔😔
سروش: باور کن همیشه دوستت داشتم… نمیدونم چه کار خیری انجام دادم که خدا تو رو بهم برگردوند… تا ابد مدیونشم… روزی که سنگ قبرت رو بهم نشون دادن صدای فریاد قلبم رو به وضوح میشنیدم… بارها و بارها تصمیم گرفتم رگم رو بزنم و خودم رو خلاص کنم اما رنگ نگاه مهربونت این اجازه رو بهم نمیداد… دوست داشتم حداقل اون دنیا کنارت باشم… دونستم با جهنمی شدنم واسه ی میشه از دیدنت محرم بشم… باهام بمون ترنم.. میدونم در حقت بد کردم.. میدونم خودخواهم.. میدونم اگه الان این طور شکست خورده جلوم نشستی به خاطر پا پس کشیدن منه… همه ی انا رو میدونم ولی نمیتونم ازت بگذرم ترنم… منی که این همه سال ازت نگذشتم الان چطوری ازت بگذرم
نفسم رو به سختی بیرون میدم
میون اشکام لبخند میزنم و با ناراحتی میگم:« می دونی چیه رفیق ؟
حکایت زندگی ما شده مث “دکمه پیرَن”
اولی رو که اشتباه بستی تا آخرش اشتباه میری …
بدبختی اینه که زمانی به اشتباهت پی می بری که رسیدی به آخرش …»… حال و روز من و تو هم دقیقا همینطوره سروش… ما به آخرش رسیدیم… راه برگشتی نیست… باورت ندارم باورم نداشتی… میبینی مهمترین چیز بینمون نیست باور و اعتماد… با عشق تنها که نمیشه به جایی رسید
آهی میکشه و از جلوی پام بلند میشه… دستی به صورتش میکشه و سعی میکنه آروم باشه… حس میکنم سعی زیادی داره میکنه تا جلوی ریختن اشکش رو بگیره.. چون به وضوح رگه های سرخی رو تو چشماش میبینم… به سرعت پشتش رو به من میکنه و با قدمهای بلند خودش رو به در میرسونه
بدون اینکه به طرفم برگرده میگه: ترنم این دفعه از دستت نمیدم.. به هر قیمتی شده راضیت میکنم
بعد هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه از اتاق بیرون میره و من رو مات و مبهوت بین جهنمی که برام درست کرده تنها میذاره…
————-
ته دلم یه جوریه… همونجور میون اشکام لبخند میزنم… با خودم که دیگه تعارف ندارم سماجتهای سروش رو دوست دارم
-یعنی ممکنه؟
خوبه.. طبق معمول زود خر شدی.. همیشه همینطوری.. زود وا میدی
آهی میکشم و زیرلب زمزمه میکنم: چرا دروغ وقتی عشق آدم اینجور به دلدادگیش اعتراف کنه و تمام اون اعترافا فقط و فقط برای تو باشه… همه چیز زیادی شیرین میشه… حتی اگه باور نداشته باشی… حتی اگه فکر کنی همه شون دروغه.. حتی اگه موندگاریه اون حرفا برای چند ساعت باشنووو خیلی وقت بود دلم میخواست سروش از عشقش بگه.. از عشقی که فکر میکردم از دست رفته
همین کارا رو میکنی که چپ میره راست میاد بهت زور میگه
اخمام تو هم میره… این صدای درونم رو دوست ندارم… دستم رو روی قلبم میذارم… تند تند میتپه… دست خودم نیست با اینکه حیرون و سرگردونم اما از شنیدن این حرفا خوشحال میشم… شاید خیلی خودخواهی باشه ولی واقعا خوشحالم که تمام حرفای آلاگل دروغه… خوشحالم که سروش هم مثه من لحظه های سختی رو گذروند.. خوشحالی من به خاطر سختیهای زندگیش نیست بلکه به خاطر اینه که اون سختیها از دوریه من حاصل میشدنیهو اخمام تو هم میره
-من دارم چه غلطی میکنم؟
سرم رو به شدت تکون میدم و با خشم میگم: چه مرگته ترنم… از کجا معلوم که حرفای سروش دروغ نباشه…
چهار سال تنفر رو تا روز نامزدیش باور نکردی ولی الان اومدی حرف چند ساعتش رو داری باور میکنی
-شاید چون واقعا متنفر نبود باورم نکردم
خیلی احمقی ترنم… خیلی
از این همه فکرای بیخود دارم دیوونه میشم… خیلی بده که تکلیف آدم با خودش هم روشن نباشه
سرم به شدت درد میکنه… سرم رو روی میز میذارم ومینالم: خدایا چیکار کنم؟… خودت یه راهی جلوی پام بذار
نمیدونم چی میشه که کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم
با صدای در از خواب بیدار میشم و منشی رو بالای سرم میبینم
با پوزخند میگه:اگه خوابیدنت تموم شده برو رئیس کارت داره
بدون این که بخوام خمیازه ای میکشم و میگم: با من کاری داشتین؟
از این همه پررویی من دهنش باز میکنه
منشی: فکر کنم اینجا رو با اتاق خوابت اشتباه گرفتی
صدای خشن سروش رو میشنوم: گرفته که گرفته… من که رئیس شرکتم مشکل ندارم پس جنابعالی چرا حرص میخوری؟
منشی به سرعت برمیگرده و میگه: شما اینجا چیکار میکنید؟
سروش:خیلی بلبل زبونی میکنی…. باید به تو هم جواب پس بدم؟
منشی: نـ ـه آقا…منـ ـظورم ایـ ـنه کـ ـه…..
سروش بی حوصله میگه:برادرم بهت نگفت از آدمای حراف خوشم نمیاد… اصلا از روند کاریت راضی نیستم.. بخوای همینطور ادامه بدی کلامون تو هم میره… اینجا شرکت پدر یا برادرم نیست من اخلاقای خاص خودم رو دارم… برو خدا رو شکر کن که امروز حالم خوبه وگرنه با این بی نظمی هایی که امروز راه انداختی حکم اخراجت الان روی میز بود
منشی: اما آقا من اومدم خانوم مهرپرور رو صدا کنم اما ایشون…….
سروش: من حدود یه ربع پیش بهت گفتم ولی جنابعالی تازه اومدی تو اتاق و به جای اینکه دستور من رو اجرا کنی حرف اضافه هم میزنی؟
منشی: داشتم نامه های اداری رو تایپ میکردم
سروش با جذبه و تحکم خاصی که تا الان ازش ندیدم ادامه میده : یادت باشه اینجا من تعیین میکنم چیکار کنی و چیکار نکنی… امروز چون روز اوله کارته اشتباهاتت رو نادیده میگیرم ولی دفعه ی بعد بخششی در کار نیست
منشی سرش رو پایین میندازه و زمزمه وار میگه: بعله آقا
سروش: خوبه.. میتونی بری
منشی: آقا ساعت کاری تموم شده من میتونم…….
سروش فقط سری تکون میده
با بسته شدن در سروش زمزمه وار میگه: صد مرحمت به قبلیه.. تحمل این یکی خیلی سخت تره
چپ چپ نگاش میکنم و میگم: پس از رفتار خودت خبر نداری که چقدر غیرقابل تحمل شده
بی توجه به حرف من میگه: قبل از اینکه من بیام حرف دیگه ای که بهت نزده؟.. زده؟
پوزخندی میزنم و میگم: فرض کن زده باشه… که چی؟.. من به شنیدن حرف مفت عادت دارماخماش تو هم میره و میگه:چی؟… چیزی بهت گفته؟
بدون اینکه بخوام خمیازه ی دیگه ای میکشم… آخ که چقدر خوابم میاد.. بیچاره منشی حق داشت اینجا رو با اتاق خواب اشتباه گرفتم
سروش: خیلی خسته ای؟
بی توجه به حرفش میگم: ساعت کاری تموم شده میتونم برم؟
چشماش رو ریز میکنه و میگه: اونوقت کجا؟
-خونه دیگه… کجا رو دارم برم؟
سروش: هنوز خونه ی مهرانی؟
-میخوای بگی خبر نداری؟
سریع حرف رو عوض میکنه و میگه:آره… میتونی بری
فکر میکردم الان میخواد اذیتم کنه
با تعجب میگم:واقعا؟
تو چشماش برق شیطنت رو میبینم
سروش: اوهوم
سعی میکنه لبخندش رو پنهون کنه و با جدیت ادامه میده: فقط قبل از رفتن متنای ترجمه شده ی امروز رو تحویلم بده
همه ی خوشحالیم میپره و ناامید به متنهای ترجمه نشده نگاه میکنم
سروش: چی شد؟
-هیچی.. برو بیرون هر وقت کارم تموم شد برات میارم
———
—————-