💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۶۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/04 05:31 · خواندن 8 دقیقه

«یاد آن روزی که یاری داشتیم

 

این چنین خوار نبودیم ، اعتباری داشتیم

 

ای که ما را در زمستان دیده ای با پشت خم

 

این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم»

-ماشین دارم… حالم خوبه

 

ابرویی بالا میندازه و میگه: ماشین؟!

 

حس میکنم تا سقوط فاصله ای ندارم

 

سری تکون میدمو میگم: آره.. ماشین مهران

 

کم کم چشمام تار میشه ولی همه ی سعیم رو میکنم تا سرپا واستم

 

سروش با خشم نگام میکنه ولی سعی میکنه توی صداش این خشونت دیده نشه

 

سروش: نترس یه روز آقا مهرانت بی ماشین بمونه به هیچ جای دنیا بر نمیخوره.. آماده شو میریم دکتر

 

پشتم رو بهش میکنم و با همون حال خرابم به سمت در میرم

 

با ناله میگم: گفتم که احتیاج……..

 

هنوز حرفم تموم نشده که تعادلم رو از دست میدم ولی قبل از افتادن دستای سروش دور بدنم حلقه میشه و من رو نگه میداره

 

با عصبانیت میگه: هی میگم حالت بده باز بگو چیزیم نیست

 

از شدت درد نفس نفس میزنم… داروهام رو میخوام… فشار دست سروش باعث میشه از شدت درد کم کم پلکام روی هم بیفتن

 

صدای نگران سروش رو میشنوم

 

سروش: ترنم… ترنم… دختر یه چیزی بگو… ترنم

 

حتی اونقدر حال ندارم که بهش بگم فشار دستش رو کم کنه… یهو بین زمین و آسمون معلق میشم و بعد دیگه هیچی نمیفهمم

 

——-

 

&&سروش&&

 

با نگرانی ترنم رو روی صندلی عقب ماشین میخوابونه و سوار ماشین میشه

 

-خدایا آخه چی شده؟

 

ماشین رو روشن میکنه و به سمت نزدیک ترین بیمارستان میرونه… دستاش از شدت نگرانی میلرزن… حرفای مهران رو به خاطر میاره که میگفت هیچ کس از اون همه شکنجه نمیتونه جون سالم به در ببره… دلش گواهیه خوبی نمیده

 

-خدایا حالا که بهم برگردوندیش ازم نگیرش… من تحمل از دست دادن دوبارش رو ندارم

 

یکی تو وجودش فریاد میزنه و میگه: چه مرگته پسر.. اون فقط ضعف کرده

 

ناخوداگاه زمزمه میکنه: اگه چیزیش بشه من میمیرم لحظه به لحظه سرعت ماشین بیشتر میشه… هیچی دست خودش نیست

 

هر چند ثانیه به چند ثانیه از آینه نگاهی به ترنم میندازه

 

تمام خاطرات گذشته به ذهنش هجوم میارن… یاد اون روزی میفته که منصور ترنم رو کتک زده بود و ترنم از حال رفته بود…

 

-ترنم دووم بیار… الان میرسیم

 

 

-لعنت به من… لعنت به من که از یاد برده بودم اون لعنتیا چه بلایی سر عشقم آوردن… نباید اجازه میدادم بیاد سرکار… اون هنوز خیلی ضعیفه

 

با مشت به فرمون میکوبه و میگه:لعنت به من

 

نمیدونه چه طور خودش رو به جلوی بیمارستان رسوند با اون همه سرعت واقعا شانس آورد که بلایی سر خودش و ترنم نیاورد… سریع ماشین رو بدون توجه به تابلوی پارک ممنوع پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه

 

نفس عمیقی میکشه… ترنم رو به آرومی بغل میکنه و به داخل بیمارستان میره… پرستاری با دیدن ترنم تو بغل سروش به سمتش میاد و میگه: چی شده آقا؟

 

سروش: نمیدونم یهو از حال رفت

 

پرستار اون رو به اتاقی هدایت میکنه و خودش میره تا دکتر رو خبر کنه… آروم ترنم رو روی تنها تخت اتاق میذاره و به آرومی بوسه ای به سرش میزنه… دست ترنم رو توی دستش میگیره و میگه: خانومی زود خوب شو… من تحمل ندارم اینجوری ببینمت

 

دکتر: سلام

 

با بی حوصلگی سری تکون میده و از ترنم فاصله میگیره… دکتر شروع به معاینه ی ترنم میکنه

 

دکتر: با این دختر خانوم چه نسبتی دارین؟

 

بدون مکث میگه: زنمه

 

دکتر چیزی نمیگه و به ادامه ی کارش مشغول میشه

 

– دکتر چی شد؟

 

دکتر: همسرتون سابقه ی بیماریه کلیوی داره؟

 

رنگ از رخش میپره

 

-چی؟

 

دکتر چپ چپ نگاش میکنه.. دستی به موهاش میکشه و من من کنان میگه: نمیدونم

 

اخمای دکتر توهم میره

 

دکتر: یعنی چی؟

 

نمیدونه چی بگه

 

دکتر: حالش زیاد خوب نیست… اینجور که معلومه یکی از کلیه هاش آسیب بدی رسیده و اینطور که من تشخیص میدم باید به خاطر کتک خردن بیش از اندازه باشه

 

با وجود حال خرابش طعنه ی دکتر رو میگیره… حرصش در میاد.. دلیلی نمیبینه بخواد به این زن هم توضیح بده

 

با لحن خشنی میگه: خانوم محترم شما بهتره به جای دخالت بیجا تو زندگیه مردم به کارتون برسین

 

دکتر که خودش رو برای حرف زدن آماده کرده بود از این همه خشونت جا میخوره و حرف تو دهنش میمونه… بعد از چند لحظه مکث چشم غره ای بهش میره که باعث میشه پوزخندی رو لباش بشینه و نگاش رو از دکتر بگیره

 

دکتر به پرستار چیزی میگه و از اتاق خارج میشه

 

– فقط همینم مونده که بیام به این جوجه دکتر جواب پس بدم

 

نگاش به ترنم میفته و یاد حرف دکتر میفته

 

-پس چرا چیزی بهم نگفتی؟… یعنی تا این حد غریبه شدم؟

 

دلش از این همه غریبگی میگیره

 

پرستاری وارد اتاق میشه و میگه: لطفا بیرون منتظر باشین تا کار تزریقاتش تموم بشه

 

سری تکون میده و از اتاق خارج میشه

 

زیر لب زمزمه میکنه: باید بفهمم ترنم چش شده؟… اینجور نمیشه

 

دلهره بدی تمام وجودش رو گرفته… تنها گزینه ی مناسبی که سراغ داره مهرانه

 

-همین امشب باید باهاش حرف بزنم و تکلیف همه چیز رو روشن کنم

 

با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد و بدون توجه به چشم غره ی پرستار با خونسردی تمام تلفن رو جواب میده و میگه: بعله؟

 

——————-اشکان: کوفت بعله

 

-اشکان تویی

 

اشکان: پس نه عمه اتم

 

-اشکان

 

اشکان: مرگ.. تو نباید یک زنگ برام بزنی و از حال و روزم خبر بگیری؟

 

-شرمنده ام به خدا… این روزا بدجور اعصاب داغونه

 

اشکان: باز چه مرگت شده؟

 

– دارم دیوونه میشم اشکان

 

اشکان: باز ترنم؟!

 

-مگه به جز ترنم کس دیگه ای هم هست که بتونه اینطور دیوونه ام کنه؟

 

اشکان: نه والا… رفیق شفیقت رو از یاد بردی دیگه چه برسه به بقیه

 

-حساب و کتاب زندگیم از دستم خارج شده اشکان… این روزا حساب روز و شبم رو هم گم کردم

 

اشکان: ترنم چی میگه؟

 

-فقط میگه نه

 

اشکان: میگه دوستت نداره؟

 

-ایکاش اینجوری میگفت حداقل میدونستم داره لجبازی میکنه اما بدبختی اینجاست با اینکه بارها و بارها به دوست داشتنش اعتراف کرده اما میگه قبولت ندارم

 

اشکان: باهاش با ملایمت رفتار کن و سعی کن خودت رو بهش نشون بدی… سعی کن خشونت رفتارت رو کمتر کنی… یادته که چی بهت گفتم

 

یاد اون چند باری میفته که بخاطر حرفای اشکان رفتارش رو عوض کرده بود و جلوی در خونه ماندانا و مهران اونطور با ترنم حرف زده بود ولی وقتی دید راهکارهای اشکان جواب نمیده بعد از رفتن اشکان دوباره شیوه ی خودش رو در پیش گرفت و توی شرکت اونطور با ترنم رفتار کرد

 

اشکان: سروش؟!

 

-هان؟… دیگه چیه؟

 

اشکان: احیانا که در نبود من گند نزدی؟

 

-نه زیاد

 

اشکان: منظورت چیه؟

 

یه خلاصه ای از اتفاقات اخیر برای اشکان تعریف میکنه

 

اشکان:چـــی؟

 

-خب یگی چیکار کنم وقتی ملایمت جواب نمیده مجبورم با زور وارد عمل بشم

 

اشکان: تو نمیخوای آدم بشی؟-اشکان تو رو خدا تو یکی دیگه نصیحت نکن

 

اشکان: الان کجایی؟

 

-بیمارستان

 

اشکان: بیمارستان واسه ی چی؟

 

-حال ترنم بد شده

 

اشکان: چی میگی سروش؟… آخه چرا؟

 

-خودم هم درست و حسابی نمیدونم اشکان… دارم از نگرانی میمیرم فکر کنم به خاطر کتکایی که منصور بهش زده بود به این حال افتاده… دکتر میگفت کلیه اش آسیب دیده… امشب میخوام با مهران حرف بزنم.. میدونم موضوع رو میدونه… باید از همه چیز سر در بیارم

 

اشکان: سروش باز دعوا راه نندازیا… با این کارات بیشتر همه چیز رو خراب میکنی

 

پرستار: آقا

 

با صدای پرستار به عقب برمیگرده

 

-اشکان یه لحظه…. بفرمایید

 

پرستار: میتونید بیمارتون رو ببرین

 

-باشه اومدم… اشکان من باید برم

 

اشکان: سروش گند نزنی به همه چیز

 

-نترس حواسم هست

 

اشکان: از همین هم میترسم… هر وقت اینجوری میگی یعنی قراره یه خرابکاری راه بندازی