💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۶۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/05 14:07 · خواندن 8 دقیقه

ڪَریه ڪڹ به حال قلبم

ڪَریه ڪڹ ڪه رو به مرڪَم

ڪَریه ڪڹ به حال من ڪه

بعد ِ تو سلطـــــاڹ ِ دردمــــ😔

«شبی بارانی و غمگین

شبی از هر شبم شب تر…

قدر مرا میکُشت دلتنگی،

ولی او را نمی دانم!🖤» 

 

دست خودم نیست.. هق هق گریه امونم و بریده… نه میتونم ببخشم… نه میتونم این آغوش رو ترک کنم… بیشتر از همه منتظرش بودم و دیرتر از همه به دیدنم اومد… بیشتر از همه ازش انتظار داشتم ولی خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم همرنگ جماعت شدو ترکم کرد

 

طاهر: ازم خیلی متنفری؟

 

جوابش رو نمیدم… فقط اشک میریزم

 

وقتی میبینه جوابش رو نمیدم با صدای گرفته ای میناله: حق داری… حتی اگه بری و پشتت رو هم نگاه نکنی حق داری

 

با صدای سرفه ی مهران به خودمون میایم… با اکراه خودمو از بغل طاهر بیرون میکشم… چرا دروغ باز دلم آغوش پرمحبتش رو میخواد… تنها کسیه که مطمئنم دوستم داره.. با تموم اون بدرفتاریاش تا لحظه ی آخر هم محبت پنهان چشماش رو میدیدم

 

طاهر نگاهی به مهران میندازه… آروم از طاهر فاصله میگیرم

 

مهران لبخندی میزنه و میگه: سلام آقا طاهر

 

طاهر: سلام

 

مهران: بیا داخل… مثله اینکه این خانوم خانوما بیرون نگهت داشته

 

طاهر متعجب ابرویی بالا میندازه و نگاهی به من و نگاهی به مهران میندازه… نگام رو ازش میگیرم و بدون هیچ حرفی به داخل خونه میرم… از نگاه های پر از سوال متنفرم… صدای تعارفای مهران رو میشنوم… به زور خودم رو به سالن میرسونم و روی نزدیک ترین مبل میشینم.. به شدت نفس نفس میزنم.. انگار یه مسیر طولانی رو دویدم…

 

مهران: تعارف نکن.. راحت باش

 

طاهر: مرسی

 

مهران: من میرم یه چیز برای خوردن بیارم

 

طاهر: لازم نیست داداش.. بیخود خودت رو به زحمت ننداز… من فقط اومدم چند کلمه ای با ترنم حرف بزنم و برم

 

مهران: برو بشین.. زحمتی نیست

 

با تموم شدن حرفش سریع به آشپزخونه میره و من و طاهر رو تنها میذاره

 

طاهر: ترنم

 

سرم رو بالا میارم و نگاش میکنم

 

طاهر: اینقدر ازم متنفری که حتی باهام حرف هم نمیزنی؟

 

اشکای تازه خشک شده ام دوباره به تقلا میفتن

 

طاهر: تو حتی با طاها و عمو و پدربزرگ هم حرف زدی ترنم… پس چرا من رو حتی لایق بد و بیراه هم نمیدونی؟

 

فقط نگاش میکنم… تجمع اشک رو تو چشمام حس میکنم

 

آهی میشه که دل خودم آتیش میگیره

 

طاهر: چرا از نگاهت هیچی نمیخونم

 

لبخند تلخی میزنم و چشمام رو آرم میبندم… بالاخره اشکام سرازیر میشن… سرم رو آروم به طرفین تکون میدم و بالاخره سکوت رو میشکنم

 

-تو خیلی وقته که حرف نگاهم رو نمیخونی… دقیقا از چهار سال پیش… یادت نیست؟

 

———

 

چشماش رو میبنده و میگه: ادامه بده

 

-چی رو؟

 

طاهر: حرفاتو.. هر چی که تو دلته بیرون بریز

 

-دفنشون کردم

 

چشماش رو باز میکنه

 

زهرخندی میزنم و میگم: خیلی وقته… وقتی دیدم گوشی برای شنیدن حرفام وجود نداره توی قبرستون دلم تمام حرفام رو دفن کردم… الان من پر از خالی ام

 

طاهر: وقتی اینجوری میگی دلم بیشتر میگیره

 

-خیلی سخته بخوام تظاهر کنم هیچی نشده

 

طاهر: میدونم… تنفر کلامت رو دوست ندارم… ایکاش میشد ازم متنفر نباشی

 

غمگین نگاش میکنم و با دست اشکام رو پاک میکنم

 

-هیچوقت نبودم… همیشه برام عزیز بودی

 

از جاش بلند میشه و میاد جلوی پام زانو میزنه… تازه متوجه ی خراش های روی صورتش میفتم

 

طاهر: گریه نکن

 

دستای سردم رو توی دستاش میگیره

 

طاهر: چقدر دستات سرده

 

-نه به اندازه ی نگاه های سرده شماها

 

طاهر: حق داری طعنه بزنی-فقط حقیقتو گفتم… اهل طعنه زدن نیستم… اگه جای من بودی و نگاهاتون رو میدیدی حرف الانم رو درک میکردی

 

طاهر: حق با توهه

 

آهی میکشم و میگم: کاش زودتر این حقا رو بهم میدادی طاهر

 

طاهر: اشتباه کردم… میذاری جبران کنم؟

 

-همه میخوان جبران کنند ولی نمیدونند که خیلی دیره

 

طاهر: ضعفت رو دوست ندارم ترنم… حق با سروشه خیلی ضعیف شدی

 

بی توجه به حرفش دستم رو از میون دستاش بیرون میکشم و خراشهای رو صورتش رو لمس میکنم

 

-چه کردی با خودت؟

 

طاهر: هنوز نگرانمی

 

لبخند تلخی میزنم

 

-نباید باشم؟

 

طاهر: با اون بلاهایی که سرت آوردم نه

 

-حداقلش اینه که یه جاهایی هوام رو داشتی.. سر و صورتت چی شده

 

طاهر: یه تصادف کوچولو داشتم

 

چشمام پر از نگرانی میشن

 

طاهر: اما صدمه ی جدی ای ندیدم

 

وقتی نفس آسوده ام رو از سینه بیرون میدم صورتش رو برمیگردونه و دستی بهش میکشه

 

دیگه طاقت نمیارم

 

-طاهر؟

 

نگام نمیکنه

 

طاهر: ترنم شرمنده ترم نکن

 

-نگام کن کارت دارم

 

سرش رو برمیگردونه و با چشمای خیسش نگام میکنه… سخته باور این طاهر.. طاهر با اون همه غرور داره برای من اشک میریزه؟… واقعا بارش سخته

 

طاهر: بگو خواهری

 

-ازت دلگیرم.. دلخورم.. ناراحتم اما خیلی وقته ازت گذشتم… همون روزایی که بر خلاف بقیه دورادور از من حمایت میکردی ازت گذشتم… تو این روزا خیلی فکر کردم… حتی اگه نمیومدی هم چیزی تغییر نمیکرد… کینه ای ازت به دل نداشتم و ندارم… خودم رو که نمیتونم گول بزنم با اینکه خیلی وقتا نبودی ولی به احترام اون بودنا ازت میگذرم

 

سرش رو روی پام میذاره و از شدت گریه شونه هاش به هق هق میفته

 

دستم رو بین موهاش فرو میبرم.. کوتاه تر از همیشه هست.. آروم آروم نوازش میکنم… نمیدونم چرا مهران نمیاد ولی حس میکنم میخواد تنهامون بذاره تا حرفامون رو بزنیم… برای اولین باره که طاهر رو این طور میبینم مثل یه پسربچه که تو دامن مادرش گریه میکنه و ترس از دست دادنش رو داره… دستام رو محکم گرفته و سرش رو روی پاهام گذاشته… حس میکنم آرومتر شده.. چیزی نمیگم تا آرومتر بشه

 

بعد از یه مدت ززمان طولانی سرش رو ازروی پاهام برمیداره و با صدایی که به شدت گرفته زمزمه میکنه: ترنم؟

 

-هوم؟

 

طاهر: از این همه مهربونیت دارم داغون میشم… بخشیدن اون هم اینقدر زود

 

-از خودتون یاد گرفتم البته نه عمل بخشیدن رو.. عمل زود انجام دادن کارا رو.. اطرافیانم همه زود قضاوت کردن.. زود حکم دادن.. زود اجرا کردنشونه ای بالا میندازمو میگم: یه بار هم من خواستم زود ببخشم… خیالت راحت طاهر.. برو..

 

مات و مبهوت میگه: برم؟

 

-اوهوم… بخشیدمت تا بری… تا عذاب وجدان نداشته باشی.. دلتنگت بودم.. خوشحالم که بعد از مدتها دیدمت

 

طاهر: ولی من برای بخشیده شدن نیومده بودم

 

با تعجب نگاش میکنم و میگم: پس چرا اومدی؟

 

کم کم اخمام تو هم میره.. نکنه اومده من رو با خودش ببره؟-چی؟

 

مهربون نگام میکنه و میگه: من نیومدم تا حلالم کنی.. تا منو ببخشی.. تا از سر گناهام بگذری.. اومدم ازت خواهش نم بذاری کنارت باشم و کمکت کنم.. میخوام تکیه گاهت باشم.. دوست دارم بین این همه سختی به من تکیه کنی.. به برادرت.. به کسی که چهار سال اشتباه کرد و الان پشیمونه

 

-نه طاهر… ازم نخواه… دیگه تحمل وابسته شدن و دل کندن رو ندارم.. دلم نمیخواد گاهی باشی گاهی نباشی

 

فشار آرومی به دستام وارد میکنه و میگه: اومدم که برای همیشه باشم

 

نگاش میکنم.. پر از گله.. پر از شکایت

 

-من که ازت گذشتم طاهر.. چرا پس میخوای بمونی.. لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی.. بالاخره مونا مادرت بود و من هم…

 

انگشت اشاره اش رو روی لبم میذاره و میگه: نگو ترنم.. هیچی نگو.. تو همیشه خواهرم بودی.. برام مهم نیست که مادرامون یکی نبوده.. هیچوقت برام مهم نبود.. میدونم نمیخوای به اون خونه برگردی.. من همه چیز رو میدونم ترنم.. دیشب سروش پیش من بود.. همه چیز رو برام تعریف کرد.. خیلی دیر اومد پیشم وی تا صبح از همه چیز برام گفت.. گفت که با وجود رفت و آمدهای طاها چقدر داری اذیت میشی.. من اومدم کمکت کنم ترنم.. این دفعه فقط میوام به تو فکر کنم.. به جبران گذشته.. به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.. وقتی فهمیدم مادرت چطوری با بابا ازدواج کرده اون موقع بود که به این موضوع رسیدم که مادرت هم یه قربانی بود.. مثل مادر من.. بابا خیلی بد کرد.. به همه مون.. ما هیچی از مادرت نمیدونستیم به جز اسمش.. باور کن

 

-میخوام مامانم رو پیدا کنم