میـــدونے ...

 

دنیـاےیہ ادم غمگیـݧ

 

چــه شڪلیــہ؟

 

سـاده گـریہ میڪنہ

 

سختــ میخنــده💔😔

 

سخت ترین ...

 

«ڪار دنیا ...

 

میدونے چیہ .....؟

 

درست ڪردن ....

 

یہ قلبـــــــــہ شــــڪــــتہ»

 

طاهر: کمکت میکنم

 

-شاید رفتم پیش مامانم

 

با غم نگام میکنه

 

طاهر: حق داری.. اگه همه مون رو هم واسه همیشه ترک کنی حق داری

 

-خواهرم رو تو شناسایی کردی؟

 

با ناراحتی سرش رو تکون میده

 

طاهر: متاسفم

 

غمگین نگاش میکنم

 

-ترانه رو هم لعیا به قتل رسوند

 

طاهر: میدونم

 

-به خاطر خواهرش… لیلا تو باند منصور و پدرش کار میکرد و خیلی کمکا به منصور کرد.. بعد از مرگ مسعود اوایل دووم آورد ولی بعد کم کم تعادل روانیش رو از دست داد و در آخر هم خودکشی کرد

 

طاهر: چرا اینا رو میگی؟

 

-تا بدونی

 

طاهر: همه رو میدونم

 

-ولی یه چیز رو نمیدونی

 

طاهر: چی رو؟

 

-که هدف منصور سیاوش بود اما لعیا به خاطر خواهرش تو یه تصمیم آنی ترانه رو به قتل میرسونه و به منصور هم چیزی نمیگه.. منصور هم فکر میکنه ترانه خودکشی کرده و با فکر اینکه زنده موندن سیاوش حکم مرگ تدریجی رو براش داره اون رو زنده میذاره

 

طاهر: هدف اصلی سیاوش بود؟

 

-اوهوم

 

طاهر: اگه بلایی سر سیاوش میومد……

 

-باز هم من بیچاره میشدم

 

طاهر: ترنم

 

-باور کن.. اونجوری هم هر دو خونواده من رو مقصر میدونستن

 

نفس عمیقی میکشه و میگه: ترنم فراموش کن.. همه چیز رو.. قتل ترانه.. مرگ آوا.. قضیه مسعود و منصور.. منصور ه مرده.. لعیا که داره اعدام میشه.. اون دختره ی عوضی هم به همراه بنفشه به جریمه نقدی به همراه چند سال حبس محکوم شدن.. همه تاوان اشتباهاتشون رو پس دادن ترنم پس از اینجا به بعد فقط به فکر خودت باش

 

آهی میکشم و چیزی نمیگم

 

طاهر: نمیخوای بابا رو ببینی؟

 

-هنوز آمادگیش رو ندارم… حالش خوبه؟

 

طاهر: تو به اینا کار نداشته باش به فکر خودت باش

 

-یعنی چی؟

 

لبخندی میزنه و میگه: یعنی همه چی امن و امانه

 

اخمی میکنم و با ناراحتی میگم: پس چرا حتی یه بار هم به دیدنم نیومد

 

یه لحظه دستپاچگی رو در نگاهش احساس میکنم ولی بعد سریع رفتارش عادی میشه و میگه: تو فکر کن از شرمندگی

 

-تو چرا نیومدی؟

 

طاهر: به خاطر همون تصادف… تازه از بیمارستان مرخص شدم… تازه چند روزه فهمیدم چی به چیه؟

 

-مطمئنی حالت خوبه؟

 

طاهر: خیالت راحت

 

-خدا رو شکر

 

از رو زمین بلند میشه و کنارم روی مبل میشینه.. دستش رو دور شونه ام حلقه میکنه و من رو به خودش میچسبونه… مخالفتی نمیکنم… تو آغوش طاهر احساس آرامش میکنم…

 

طاهر: ترنم

 

-هوم؟

 

طاهر: میخوام یه آپارتمان اجاره کنم

 

-چرا؟

 

طاهر: میخوام تو رو ببرم پیش خودم… نمیخوام بیشتر از این تنها باشی

 

-اما……

 

طاهر: ترنم بذار جبران کنم… خواهش میکنم

 

چیزی نمیگم

 

طاهر: سروش میگفت تو شرکتش کار میکنی

 

-اوهوم

 

طاهر: چه جوری راضی شدی؟

 

-راضی نشدم مجبورم کرد

 

——

 

ناخواسته سرم رو روی شونه هاش میذارم

 

طاهر: اون دوستت داره

 

-مهم نیست چون دیگه باورش ندارم

 

طاهر: باورش کن ترنم.. فقط همین یه بار

 

تو چشماش زل میزنم و میگم: تو گفتی به هیچ کاری مجبورم نمیکنی

 

طاهر:هنوز هم میگم… اگه حرفی میزنم برای خودم نیست.. برای سروش هم نیست.. فقط و فقط بخاطر خودته

 

-بخاطر من چیزی نخواه… من از خیلی چیزا گذشتم.. هنوز خیلی مونده که بفهمی.. خیلی

 

طاهر: ترنم

 

-اون خیلی خیلی بده

 

طاهر: دقیقا مثل من

 

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

طاهر:حتی حرف زدن در مورد سروش هم اشکت رو درمیاره بعد چه جوری میخوای مقاومت کنی

 

-باید بجنگم طاهر… این دفعه مجبورم

 

طاهر: ترنم سروش خیلی برای اثبات بیگناهیت تلاش کرد

 

پوزخندی میزنم

 

طاهر: بعد از اون اتفاقا سروش هم پا به پای من همه جا بود… میفهمی ترنم؟.. اونقدر که سروش برای اثبات بیگناهیت تلاش کرد من نکردم

 

سرم رو از روی شونه هاش برمیدارم و میگم: چـــی؟

 

طاهر: اون دوستت داره ترنم باور کن

 

-اما اون نامزد کرد

 

طاهر: ولی نه به خاطر دلش از روی حماقت.. فقط میخواست لجبازی کنه قبل از اثبات بیگناهیه تو همه چیز رو بهم زد

 

با ناباوری بهش خیره میشم.. حس میکنم قلبم داره از سینه ام بیرون میزنه… یعنی همه ی حرفای سروش حقیقته

 

با صدایی که به شدت میلرزه: میخوای ازش طرفداری کنی؟.. آره؟

 

طاهر: نه ترنم… این دفعه فقط و فقط میخوام از تو طرفداری کنم

 

تو چشماش زل میزنم تا از نگاهش حرفش رو بخونم… باورش برام سخته…

 

طاهر: اون خودش همه چیز رو در مورد آلاگل فهمید و با دوستش به پلیس خبر داد

 

-نه… داری دروغ میگی

 

مهران: نه ترنم…

 

بهت زده به مهران نگاه میکنم که با اخم کنارمون واستاده

 

مهران: سروش حال و روزش خیلی خراب بود… بعد از مرگ تو در به در دنبال مدارکی برای بیگناهیت میگشت… روزی که به همراه برادرت اومده بود در خونه ی امیر و ماندانا پشیمونی از چشماش میبارید… اون موقع هنوز بیگناهیت ثابت نشده بود ولی از تک تک کلمات سروش عشق و دوست داشتن معلوم بود

 

نمیدونم چی بگم… دلم میخواد خوشحال باشم.. جیغ بکشم اما نیستم.. نمیدونم چرا؟… شاید هم میدونم… باور این چیزا برام سخته.. همه ی احساساتم رو تو وجودم خفه میکنم و میگم: خب که چی؟

 

مهران و طاهر با چشمای گرد شده بهم زل میزنند

 

واقعا که چی؟

 

-از کجا معلوم دوباره ترکم نکنه… دوباره بهم شک نکنه… دوباره تنهام نذاره… دوباره حماقت نکنه؟…واقعا از کجا معلوم

 

طاهر: خب… خب…………..

 

-میبینی طاهر… خودت هم جوابی نداری؟… وقتی هیچ اعتماد و باوری نیست دوست داشتن دو طرفه هم هیچی رو حل نمیکنه

 

طاهر مکثی میکنه و بعد از چند لحظه میگه: من نمیگم به سروش فرصت بده من میگم به خودت یه فرصت بده ترنم… شاید تونستی بهش اعتماد کنی

 

مهران ظرف میوه رو روی میز میذاره و با چشمای ریز شده نگام میکنه.. میدونم تو فکرش چی میگذره

 

همونجور که نگام به مهرانه آروم از آغوش طاهر بیرون میام و میگم: برای یه شروع دوباره خیلی دیره

 

چشمای مهران غمگین میشن و لبخند تلخی رو لباش جا خشک میکنه

 

طاهر: خواهری تو که تا لحظه ی آخر داشتی واسه ی سروشت میجنگیدی پس چی شد؟

 

مهران غمگین میگه: از کجا میدونی جنگ الانش هم واسه ی سروشش نیست؟

 

خشمگین نگاش میکنم ولی اون سری تکون میده و میگه: میوه آوردم ولی ظرف و چاقو رو از یاد بردم.. میرم ظرف بیارم

 

بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن به ما بده به داخل آشپزخونه میرهطاهر: ترنم

 

-چیه طاهر؟

 

طاهر: منظور این پسره چی بود؟

 

با خونسردی شونه ای بالا میندازم و میگم: نمیدونم… چی بگم؟

 

طاهر: واقعا نمیدونی؟

 

-اوهوم

 

آهی میکشه و از جاش بلند میشه

 

-کجا؟

 

طاهر: هنوز هم دروغگوی خوبی نیستی؟

 

-ایکاش این رو چهار سال پیش میفهمیدی اون موقع هیچ چیزاینجوری که الان هست نبود… نه الانی که دیگه حتی واسه زنده بودن و نفس کشیدنم هم دیره

 

طاهر: این حرف زو نزن ترنم… طعم از دست دادنت رو یه بار چشیدم.. خیلی تلخه

 

-اگه دروغگوی خوبی نبودم پس چرا حرف حقیقتم رو باور نکردی؟

 

طاهر: این سوالیه که مدتهاست دارم از خودم میپرسم

 

—————–