💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۶۸
بہ عِــــشـــْــق
شَـــــڪ ڪردم...
اَز زَمانے ڪِہ...
عاشِـــــقانہ عـــِشق وَرزیدم
و ظالـــمانہ ظٌلم دیدم...
بہ عِــــشـــْــق
شَـــــڪ ڪردم...
وقتے ڪہ ...
بہ وٌسعَـــت صِداقَــــتم دٌروغ شِنیدَم...
بہ عِــــشـــْــق
شَـــــڪ ڪردم...
وقتے ڪہ ...
خاڪے شُدم امّا
آنـــها ڪہ خـــــاڪِ پایم بودند
برایـــــَم مَـــــغرور شُـــــدند...
❌سلامتے احساسے ڪہ لِــہ شد♚
♚سلامتے اعتمادے ڪه تَرَڪ خورد❌
❌سلامتے اشڪایے ڪہ هر شب ♚
♚ آبروے دلمــــــــــو بــــــــــرد❌
❌سلامتے من ڪِ ساده بودم ♚
♚ دڸ بہ حرفاٺ باختہ بودم❌
❌سلامتے روزایـے ڪہ با تو ♚
♚ تۇ خیالم ساختہ بوډم❌
💔😔
حرفی واسه ی گفتن ندارم
طاهر: خب خواهری… دیگه باید برم
-تو که تازه اومدی
میخنده… اونم با صدای بلند
متعجب نگاش میکنم… با دست به ساعت نگاه میکنم… ساعت سه و خورده ای هستش
با چشمای گرد شده میگم: ما این همه حرف زدیم؟
آروم منو تو بغل خودش میکشه و میگه: هنوز از دیدنت سیر نشدم… دلم میخواد ساعتها کنارت بشینم و باهات حرف بزنم
لبخندی رو لبم میشینه… آروم من رو از بغلش بیرون میره و میگه: ترنم؟
-هوم؟
طاهر: فردا شب عروسیه مهساست.. بالاخره بعد از کلی عقب و جلو کردن تاریخ عروسی فردا شب همه چیز تموم میشه
شونه ای بالا میندازم و میگم: خب… به سلامتی ولی منظورت ر از این حرف نمیفهمم عروسیه مهسا به من چه ربطی داره؟
طاهر: میدونم دل خوشی از مهسا نداری ولی فکر نمیکنی بهتره که فردا تو مراسم حاضر بشی تا خودت رو به بقیه ثابت کنی
-نه
طاهر: ترنم
-گفتم نه طاهر.. من نمیتونم بیام… اصلا دلم هم نمیخواد که بیام
طاهر: فرداشب خیلیا تو مجلس هستن… دوست ندارم دیگه کسی پشت سرت حرف مفت بزنه… بیا و خودت رو ثابت کن… من پشتت هستم هر چی که بشه
-نه طاهر… دیگه واسه ی ثابت شدنطاهر: میدونم ترنم ولی واسه ی من مهمه… واسه ی من مهمه که کسی پشت سرت بد نگه… میخوام آبروی از دست رفته ی تو رو بهت برگردونم… میدونم دیره ولی بذار ثابتت کنم با کمک خودت و خیلیای دیگه
پوزخندی میزنم
-مگه میشه؟
طاهر: آره میشه… با حضور من… با حضور سروش… با حضور خونواده های سروش… با حضور خیلیا که از بیگناهیت خبر دارن.. با پخش شدن خبر اتفاقای اخیر خیلی چیزا حل میشه
-طاهر فراموشش کن… من نمیام
طاهر: آخه چرا؟
با بی حوصلگی میگم: واقعا میخوای بگی نمیدونی؟
مهربون نگام میکنه و میگه: ترنم تو که نمیتونی واسه ی همیشه از دیدن فامیل و آشنا و همسایه فرار کنی… حتی اگه تا آخر عمر هم نخوای بابا و بقیه رو ببخشی باز با فامیل و آشنا چشم تو چشم میشی
-چهار سال چشم تو چشم شدم مگه چی شد؟
طاهر: دوست ندارم دیگه طعنه و کنایه بشنوی
-طاهر چرا نمیخوای قبول کنی با اومدن من هیچی تغییر نمیکنه… آدما چیزی رو قبول میکنند که خودشون دوست دارن… اونا چهار سال من رو گناهکار میدونستن… وقتی ندیده کسی رو گناهکار بدونی و این حرف رو هم بارها و بارها با خودت تکرار کنی میشه ملکه ی ذهنت.. بعد اگه خدا هم بیاد پایین و بگه این طرف بیگناهه باز هم باور نمیکنی
طاهر: این زود تسلیم شدنا نابودت میکنه ترنم… من این رو نمیخوام
-کسی که از قبل نابود شده دیگه چیزی واسه ی از دست دادن نداره
طاهر: از چی میترسی؟
-از چیزی نمیترسم فقط از عکس العمل همه خبر دارم.. نمیخوام زور بیخود بزنم
طاهر: میخوای خودت رو مخفی کنی؟
-تو فکر کن… آره
طاهر: تا کی؟
-تا هر وقت که بتونم
طاهر: ولی من نمیذارم ترنم… ماها با ندونم کاریهامون یه بار زندگیت رو خراب کردیم اجازه نمیدم این دفعه خودت همه چیز رو خراب کنی
-طاهر
طاهر: دیگه طاهر نداریم
-اما….
طاهر: خواهش میکنم ترنم
-حتی اگه از فامیل هم بگذریم من دوست ندارم فعلا با بابا رو به رو بشم
طاهر:اگه حرفت اینه… باشه من قول میدم رو به رو نشی.. نه با بابا.. نه با مامان.. حالا چی میگی؟
از این همه اصرار طاهر کلافه میشم
-آخه چطوری؟… مگه میشه؟
طاهر: بهم اعتماد نداری؟
با بغض میگم:راستش رو بخوای نه زیاد… نمیخوام مثله گذشته ها وابسته بشم و بعد دوباره تنها بمونم
چشماش غمگین میشن
طاهر: ترنم باور کن پشتت هستم
-میخوام باور کنم ولی خیلی سخته… میترسم چشمام رو ببندم و باز کنم و دوباره خودم رو تو یه کوچه ی بن بست دیگه ببینم… از این بن بستها و تنهایی های دوباره ای که ممکنه به سراغم بیان میترسم
زمزمه وار میگه: درکت میکنم خواهر کوچولو
برام سخته بخوام با اون همه فامیل و آشنا رو به رو بشم
سکوتم رو که میبینه میگه: اصلا میخوای دوستت رو هم بیاری؟
-ماندانا حالش زیاد خوب نیست
ضربه ی آرومی به پیشونیش میزنه و میگه: اصلا یادم نبود.. راست میگی
میخوام یه چیزی بگم ولی مرددم… خودم هم میدونم کارم زیاد درست نیست ولی………
طاهر: بگو
-چی؟
طاهر: حرفت رو بگو
دستم رو مشت میکنم… چون حس میکنم یه لرزشش خفیفی تو بدنم نشسته… باورم نمیشه که هنوز طاهر بعضی از حرفای نگفته ام رو میتونه بخونه
طاهر: نمیخوای به داداشت بگی چی میخوای؟
آب دهنم رو قورت میدم و میگم: میشه مهران هم بیاد؟
لبخند تلخی میزنه
طاهر: نمیتونی بهم اعتماد کنی نه؟
دست خودم نیست.. این ترس واسه ی همیشه تو وجودم میمونه.. هنوز هم که هنوزه این ترس رو دارم که با یه اتفاق دیگه خونوادم چه برخوردی با من میکنند
-ببین طاهر… من…
نفسم رو با حرص بیرون میدم
-چه جوری بگم
دستش رو بالا میاره و میگه: مهم نیست خواهر کوچولو…
-میدونم ممکنه کلی حرف و حدیث جور بشه.. بیخیال طاهر
طاهر: نه ترنم… با مهران بیا… هر کسی هر حرفی هم زد با من طرفه… مطمئنم اونقدر از این پسر مطمئن هستی که این حرف رو میزنی
-یعنی واقعا اجازه میدی
طاهر: هر چیزی که لبخندی رو به لبت بیاره من رو هم خوشحال میکنه… مطمئن باش نه تنها فرداشب بلکه تا آخر عمر پشتت هستم
از شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع میشه
به زحمت میگم: ممنون طاهر
طاهر میخواد چیزی بگه که با زنگ گوشیم حرف تو دهنش میمونه… نگاهی به شماره ی گوشی میندازم و با دیدن اسم آشنای نریمان لبخند رو لبم میاد…
——
طاهر با کنجکاوی میگه: نمیخوای جواب بدی؟… بدبخت خودش رو کشت
خندم میگیره و سری تکون میدم.. همینکه تماس برقرار میشه صدای داد نریمان رو میشنوم
نریمان: تو خجالت نمیکشی ترنم؟… تو واقعا خجالت نمیکشی؟… یعنی اگه من برات زنگ نزنم تو نباید یادی از من بکنی و یه حال و احوالی از من بپرسی… نکنه اون پسره ی خسیس نمیذاره برام زنگ بزنی
یاد آخرین باری میفتم که نریمان اومده بود اینجا.. هی میخواست میوه بخوره مهران میگفت میوه گرون شده فقط برای دکوری گذاشتم… نریمان و مهران خیلی با هم جفت و جور شدن آخه اخلاقاشون خیلی بهم نزدیکه
نریمان: هوی… کجایی؟
-بی تربیت… این چه طرز حرف زدنه
نفس عمیقی میکشه و میگه: اِ هنوز زنده ای؟
-نریمان
نریمان: کوفت… من تازه میخواستم بیام حلوات رو بخورم و یه دلی از عزا در بیارم
-خیلی پررویی
نریمان: من فکر کردم مهران تو رو از گشنگی تلف کرده
پیمان: نریمان کجایی؟
نریمان: بعله.. بعله.. شما درست میفرمایید
…
نریمان: چه پیشنهاد جالبی
…
نریمان: دقیقا حق با شماست
با تعجب میگم: چیزی شده نریمان؟
…
نریمان: نه… چیزی نشده… خیالتون تخت
…
نریمان:اِ… پیمان تویی؟… کی اومدی؟
پیمان: میخوای بگی متوجه نشدی؟
نریمان: نه بابا.. حواسم به تلفن بود
پیمان: بعد با کی داشته حرف میزدی؟
نریمان: وای پیمان آبروم رو بردی؟