💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/06 13:53 · خواندن 7 دقیقه

«بــه ایــن فـکــر مـیـکـنم

لالایـــی هــای ِ مـــادرم

زیــر ِ کــدام بـالشتکــ ِ کـودکــی هــایـم جــا مانــده؟

شـایـد هــنـوز بـشـود آســوده خــوابـیـد…» 

«جدایی درد بی درمان عشق است

جدایی حرف بی پایان عشق است

جدایی قصه های تلخ دارد

جدایی ناله های سخت دارد

جدایی شاه بی پایان عشق است

جدایی راز بی پایان عشق است

جدایی گریه وفریاد دارد

جدایی مرگ دارد درد دارد

خدایا دور کن درد جدایی

که بی زارم دگر از اشنایی» 

 

سرم رو بالا میارم و نگاهی به سروش میندازم که با حرص به مهران نگاه میکنه اما مهران دستش رو تو جیب شلوارش کرده و با خونسردی و لبخند به رو به رو خیره شده

 

باد سردی میوزه و باعث میشه دستم رو دور خودم حلقه کنم

 

سروش آروم کنار گوشم میگه: سردته؟

 

بی تفاوت جواب میدم: نه زیاد

 

سروش: خواستی بگو کتم رو بهت بدم

 

نگاهی به کت اسپرتش میکنم و میگم: لازم نیست

 

مهران: در ورودی از کدوم طرفه؟

 

سروش با دست به سمتی اشاره میکنه و میگه: این طرف

 

مهران: طاهر اونجا منتظرمونه

 

سروش: میدونم.. منتظر ترنم بودم

 

مهران: خب پیش طاهر میموندی من و ترنم هم میرسیدیم دیگه

 

سروش چنان خشن نگاش میکنه که من به شخصه یه سکته ی ناقص رو میزنم اما مهران با بیخیالی میگه: ترنم ایکاش دیرتر میومدیم فقط شام میخوردیم و میرفتیم

 

خندم میگیره

 

مهران: راستی ترنم

 

-دیگه چیه؟

 

مهران: ببین اینجوری خشن میگی یاد میره چی میخواستم بگم.. یه خورده با احساس تر

 

سروش بازوم رو میکشه و من رو به خودش نزدیک تر میکنه و با خشونت میگه: همین هم از سرت زیاده مرتیکه ی لندهور… نکنه انتظار داری بگه جانم مهران جان

 

مهران با بی تفاوتی اینور و اونور رو نگاه میکنه و میگه: نه بابا… من کم توقعم به همون جونم مهران جونی راضیم

 

سروش: آره ارواح عمه ات.. کاملا معلومه کم توقعی

 

واقعا نمیدونم از دست این دو تا حرص بخورم یا بخندم

 

مهران: پس چی… خدا از روز اول خلقت من رو قانع و کم توقع آفرید

 

با لحن نیمه جدی میگم: شما دو تا چتونه… چرا مثله سگ و گربه به جون هم میفتین؟

 

مهران با مظلومیت میگه: از کجا فهمیدی من اون پیشیه ملوسم که دل هر دختری رو میبرم

 

سروش پوزخندی میزنه

 

به ادای دخترونه ی مهران نگاه میکنم و میخوام چیزی بگم که منصرف میشم

 

مهران خودش رو بهم نزدیک میکنه و تو گوشم میگه: مگه دروغ میگم… از همین حالا هم معلومه کی سگ اخلاقه

 

سروش زیر لب یه چیزی میگه که نمیشنوم

 

اخمی به مهران میکنم تا ساکت بشه اما اون بیخیال ادامه میده

 

مهران: داشت یادم میرفتا

 

– چی؟

 

مهران: میخواستم بپرسم خوشگل و مامانی تو فامیلتون دارین یا نه؟

 

-مهــران

 

مهران: مگه دروغ میگم… خو تنهایی حوصلم سر میره.. حداقل برم یکم مخ زنی کنم-اینجوریه؟

 

شیطون میخنده و میگه: نترس فقط مخ میزنم ولی باهاشون دوست نمیشم .. کلی هم دلشون رو میسوزونم.. نظرت چیه؟… اصلا با هر کی دشمنی آدرس شماره تلفن بده

 

سروش: دخترای فامیل ما دنبال دلقک نمیگردن.. پس الکی وقتت رو هدر نده… دنبال دختر واسه ی خودت میگردی برو سیرک… تا دلت بخواد برات ریخته

 

مهران: ممنون داداش ولی از اونجایی که من هیچ لطفی رو بی جواب نمیذارم برای جبران لطفت من هم آدرس جایی رو بهت میدم که کلی حوری های بهشتی اونجا پرسه میزنند

 

خدایا دم میخواد از دست این دو تا سرم رو بکوبم به دیوار

 

سروش: منظورت چیه؟

 

مهران:منظور خاصی ندارم.. فقط میخوام جبران لطف کنم

 

سروش: لازم نکرده.. من خودم یکی رو دارم احتیاجی به دوست دخترای رنگاوارنگ ندارم

 

مهران: من بهت آدرس میدم اگه نظرت عوض شد برو

 

-مهران

 

مهران: ترنم بدبخت گناه داره.. چطور دلت میاد این بیچاره رو تا آخر عمر ترشی بندازی

 

سروش میخواد چیزی بگه که مهران با خنده میگه: داشتم میگفتم داداش هر وقت هوس دوست دختر کردی حتما یه سر به باغ وحش بزن

 

سروش دهنش رو باز میکنه که حرف بزنه چنان دادی میزنم که هم دهن سروش بسته میشه هم خنده ی مهران از رو لباش ناپدید میشه

 

-تمومش کنید دیگه… این چه وضعشه… شماها خجالت نمیکشین… هی هیچی نمیگم دوباره شروع میکنید.. یه کاری نکنید همین حالا برگردما

 

بعد از حرفم یه خورده جلوتر از این دو نفر راه میفتم… هر چند یه صداهای آرومی رو از طرفشون میشنوم ولی اونقدر آرومه که نمیتونم بفهمم چی دارن بهم میگن.. فقط میدونم واسه هم دارن خط و نشون میکشن

 

توی افکار خودم غرق میشم و آروم آروم به جلو میرم

 

سروش: ترنم کجا؟..طاهر اونجاست

 

با حرف سروش به اون قسمتی نگاه میکنم که سروش اشاره میکنه… طاهر کنار در ورودی منتظر ما واستاده.. با دیدن ما لبخندی میزنه و دستی تکون میده و ه سمت ما میاد… در جواب لبخندش متقابلا لبخند کمرنگی میزنم و سری براش تکون میدم

 

————

 

سروش چند قدم فاصله اش رو با من طی میکنه و خودش رو به من میرسونه: فکر کنم مراسم شروع شده

 

-بیخیال… زیاد برام مهم نیست

 

سروش: پس چرا اومدی؟

 

-طاهر بهت نگفت؟

 

سروش: وقت نشد زیاد با هم حرف بزنیم

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: به اصرار طاهر.. گفت نباید از زیر نگاه های سرزنشگر فامیل فرار کنم

 

اخم میکنه و میگه: چرا سرزنشگر؟

 

-چه میدونم؟

 

سروش: اگه فکر میکنی اذیت میشی میتونیم همین الان برگردیم

 

-نیومدم که برگردم… وقتی اومدم یعنی تا آخرش هستم هر چی که بشه باز میمونم

 

مهرانیه خورده از ما جلوتر میره و زودتر از ما خودش رو به طاهر میرسونه.. باهاش دست میده و یه خورده باهاش خوش و بش میکنه

 

سروش: ترنم نگران هیچ چیز نباش

 

سرد جوابش رو میدم: نیستم

 

سروش: اما…..

 

-مهران و طاهر هستن… دلیلی واسه ی دلواپسی وجود نداره

 

سروش آهی میکشه و هیچی نمیگه… دستام از شدت سرما یخ زده…

 

همینکه که طاهر به من میرسه محکم بغلم میکنه و میگه: خوش اومدی خواهر کوچولو

 

لبخندی میزنم و زمزمه وار میگم: ممنون

 

طاهر: خوشحالم که اومدی… میترسیدم نیای

 

-دلیلی نداشت که نیام.. حق با توهه من اشتباهی نکردم که بخوام از این جمع فرار کنم.. اشتباه رو بقیه کردن.. حالا اگه قراره به خاطر قضاوتها و اشتباهات خودشون من رو سرزنش کنند دلیلی نمیبینم که ناراحت بشم

 

طاهر: یه روزه چقدر تغییر کردی؟

 

-تغییر چندانی نکردم… فقط یه مدت هویت خودم رو گم کرده بودم که با حرفای مهران تونستم یه خورده به خودم بیام

 

مهران لبخند مهربونی میزنه اما اخمای سروش تو هم میره

 

طاهر: خوشحالم که داری ترنم سابق میشی

 

آهی میکشم و میگم: ترنم سابق دیگه وجود خارجی نداره.. من همینم فقط با بعضی از خصوصیات گذشتهنگاه هر سه تاشون غمگین میشه

 

-خب بریم دیگه

 

مهران: آره بابا.. حالا شام رو میدن و تموم میشه… بدون شام میمونیما

 

طاهر دستش رو روی شونه ی مهران میذاره و میگه: نترس داداش… شام شما محفوظه

 

مهران چشمکی بزنه و میگه : ایول… ترنم تا دلت میخواد حرف بزن شام ما محفوظه

 

میخندم و میگم: جون به جونت کنند شکم پرستی

 

بعد از یه خورده شوخی از طرف مهران و خنده از طرف ما بالاخره همگی وارد باغ میشیم

 

طاهر جلوتر از ما و سروش و مهران دو طرف من حرکت میکنند… سنگینیه نگه خیلیا رو روی خودم احساس میکنم… چشمم به بعضی از اقوام میفته که با دلسوزی و ترحم نگام میکنند.. بعضیای دیگه مهربون و پشیمون به نظر میرسن اما رو لبای خیلیا هنوز پوزخند گذشته رو میبینم…دستی، دست یخ زده از سرمای من رو دربرمیگیره… با تعجب به سروش نگاه میکنم.. نگاش به رو به روهه…خونسرد و با جذبه.. بدون کوچیکترین ترس و استرس.. میخوام دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی اجازه نمیده و دستم رو محکمتر از قبل فشار میده