💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۳
تابــ تابــ عباسی....
خدا خستم از بازی....
دنیا چقدر تابم داد ....
کاشکی من و بندازی...
( :
«فراق و دوریت دیوانه ام کرد
چو مجنون راهی ویرانه ام کرد
چنان داغی به دل ماند از جدايي
که با هر آشنا بیگانه ام کرد»
فقط به مهسا نگاه میکنم… هیچی نمیگم… خوب میدونم که با این کارا میخواد حرص من رو در بیاره
بهروز دستپاچه میگه : مهساجان الان که وقت………..
سروش وسط حرف بهروز میپره و با خونسردی میگه: اگه عاشقش بودم که ازش جدا نمیشدم
مهسا: سروش خان اینجا که غریبه ای نیست پس راحت باشین… ترنم هم از خودمونه… من بارها و بارها به بهروز هم گفتم که واقعا حیف شد
سروش: میتونم بپرسم چی حیف شد؟
مهسا: جدایی شما از آلاگل… هر دو نفرتون واقعا لایق هم بودین و هستین
سروش: دلم نمیخواد در مورد اون دختر حرفی بشنوم… اون یه انتخاب بود از جانب مادرم که خدا رو شکر خیلی زود دستش برام رو شد
بهروز با تعجب میگه: دستش رو شد؟
مهسا رنگش میپره و سرخ و سفید میشه اما سروش بی توجه به مهسا میگه: آره… اون دختره ی عوضی با همدستیه چند نفر به نامزد سابقم تهمت زده بود و باعث جدایی ما از هم شده بود
بهروز: واقعا؟.. من نمیدونستم… از مهسا شنیده بودم که بخاطر اختلافات جزئی از هم جدا شدین
سروش با پوزخند نگاهی به مهسا میندازه
سروش: واقعا؟
مهسا با رنگی پریده میگه: خب من دقیق در جریان ماجرا نبودم
بهروز دستش رو دور شونه های مهسا حلقه میکنه و میگه: مهم نیست گلم
بعد خطاب به سروش ادامه میده: اصلا بهش نمیخورد.. من رو بگو که میخواستم بیام شرکت باهات حرف بزنم که زندگیتون رو بیخودی خراب نکنید… اصلا خودت رو ناراحت نکن خدا رو شکر که دستش رو شد و بعد از ازدواج برات مشکلی درست نشد
سروش: من اصلا ناراحت نیستم… از اول هم تمایل چندانی به ازدواج با اون دختر نداشتم.. فقط به خاطر اصرار خونوادم قبول کرده بودم
بهروز سری تکون میده و نگاش به من میفته: به به… ببین کی اینجاست مهساجان.. دخترخاله ی عزیزت…ترنم خانوم… شما کجا؟.. اینجا کجا؟… از بس حواسم به حرفای سروش بود یادم رفت سلام کنم
لبخندی میزنم و زمزمه وار میگم: سلام آقا بهروز.. مسئله ای نیست
به مهسا نگاهی میندازم و میگم: مهسا خانوم به اندازه ی کافی جبران کردن
بهروز خنده ی بانمکی میکنه و میگه:از دست مهسا ناراحت نشین… هم از حرفای سروش شوکه بود واسه ی همین از حضورتون غافل شد… آخه من و مهسا هیچکدوم از جریان بهم خوردن نامزدیه سروش خبر نداشتیم.. مگه نه خانوم گل؟
مهسا سری تکون میده و میگه: آره عزیزم… چطوری ترنم؟.. خوبی؟
-خودت که باید بهتر بدونی… وقتی تو عروسیه بهترین دختر خاله ی دنیا شرکت کنم مگه میشه بد باشم
مهسا میخواد چیزی بگه که بهروز زودتر دست به کار میشه و شروع به حرف زدن میکنه: این همه علاقه ی شما دو نفر واقعا بهم دیگه ستودنیه… من در تعجبم با این همه علاقه چرا زیاد شما رو با مهسا نمیبینم
با بدجنسی میگم: مگه مهسا خانوم به شما نگفتن؟
بهروز نگاهی به مهسا میندازه
مهسا اخمی میکنه و میگه: آخه س ترنم خیلی شلوغه.. واسه ی همین وقت نمیشه زیاد با هم باشیم
-بعله.. مهساجان کاملا درست میگن.. ابراز علاقه ی من و مهسا بیشتر تلفنیه
بهروز: نداشتیما… ترنم خانوم اگه بخواین به عشق من ابراز علاقه نید کلامون تو هم میره
میخندم و چیزی نمیگم
بهروز: خارج از شوخی فکر نمیکردم که تو این مراسم سعادت دیدنتون رو داشته باشم
ابرویی بالا میندازمو میگم: مگه میشه تو مراسم دختر خالم شرکت نکنم؟
بهروز: خیلی خوشحال شدم که تشریف آوردین… مهساگفته بود مشکلی براتون پیش اومده و نمیتونین تو مراسم شرکت کنید
پوزخندی میزنم و نگاهی به مهسا میندازم که عصبی بهم خیره شده
با تمسخر میگم: چطور میتونستم به خاطر یه سری مسائل جزئی قید عروسیه دخترخاله ی عزیزم رو که حکم یه خواهر رو برام داره بزنم… به نظر شما میشه؟
بهروز: معلومه که نه.. ایشاله عروسیتون جبران میکنیم.. مگه نه مهساجان
مهسا سری تکون میده و با لحن شاد ساختگی میگه: آره حتما… خیلی خوشحال شدم اومدی ترنم.. اگه نمیومدی خیلی از دستت ناراحت میشدم
من هم متقابلا یه لبخند تصنعی رو لبام میارمو میگم: میدونم عزیزم.. از اونجایی که پشت تلفن اون همه اصرار و خواهش کردی دلم نیومد ناراحتت کنم واسه همین اینجوری سورپرایزت کردم
با تمسخر میگه: بعله.. یادم رفته بود تو استاد سورپرایز کردنی
شونه ای بالا میندازم و میگم: خب برات یادآوری شد
با بدجنسی میگه: با خاله و شوهر خاله اومدی دیگه؟
با خونسردی جواب میدم: نه
بهروز: ببخشید که وسط حرفتون میپرم… من یه لحظه برم یه سلام و احوال پرسی با دوستام بکنم… تازه اومدن
با لبخند سری تکون میدم
مهسا: برو عزیزم
بهروز: پس با اجازه… سروش امشب تا آخرشب هستی دیگه
سروش: ببینم چی میشه
بهروز: پس میبینمت
سروش: باشه
مهسا: داشتیم چی میگفتیم
پوزخندی میزنم
مهسا: آها پرسیدم با خاله و شوهرخاله اومدی دیگه
-فکر نکنم لازم باشه برای دومین بار بهت جواب بدم
————–مهسا: اوه… البته… لازم نیست عزیزم… میدونم با همخونه ی عزیزت اومدی
سروش با خونسردی میگه: اگه میدونی پس چرا بیخودی میپرسی
مهسا لبخند مسخره ای میزنه و میگه: آقا سروش نمیدونستم اطلاعاتتون این همه دقیقه
سروش لبخندی میزنه و میگه: اطلاعات من در همه ی زمینه ها دقیقه… یادتون که نرفته
مهسا با ترس یه قدم به عقب میره و میگه: سروس خان شوخی هم سرتون نمیشه ها
سروش پوزخندی میزنه و میگه: شوخی؟
خطاب به من ادامه میده: ترنم جان.. عزیزم
با بی تفاوتی نگاهش رو از مهسا میگیره و در برابر چشمای گرد شده ی من حرفش رو کامل میکنه: چند لحظه صبر کن من برم کادوی مهسا خانوم و شوهرشون رو بیارم… بالاخره وقتی با هم خریدیم بهتره باهم، هم تحویل بدیم
و بعد از تموم شدن حرفش من رو مات و مبهوت بر جای میذاره و ه سمت یکی از میزا میره
بعد از چند لحظه سکوت مهسا بالاخره طاقت نمیاره و میگه: میبینم که دوباره سروش رو شیدای خودت کردی
ابرویی بالا میندازم
-خب… که چی؟.. چه ربطی به تو داره؟
مهسا: معلوم نیست این مدت کدوم گوری بودی و الان اومدی با هزار تا دروغ و نیرنگ میخوای جلب توجه کنی
-تو دلت از چی میسوزه؟
مهسا: دلم از این میسوزه که با اون همه گندکاری باز هم خودت رو به سروش انداختی من که میدونم واسه ی اون آلاگل بدبخت هم تو پاپوش درست کردی
-یعنی میخوای بگی نگران سروشی؟
مهسا: آره نگرانشم… مشکلیه؟
-نه چه مشکلی.. فقط من موندم این همه نگرانیت رو به سروش گزارش بدم اونوقت تو با چه عکس العملی از جانب سروش رو به رو میشی؟
مهسا: داری تهدید میکنی؟
-هر اسمی که دوست داری روش بذار
مهسا: مثله اینکه گذشته ی خودت رو فراموش کردی؟… اونقدر خاطر من عزیز بود که شوهر خاله بین اون همه فامیل زیر دست و پاش لهت کرد
-نه فراموش نکردم.. همون روز بود که فهمیدم تو حتی لیاقت همون ذره احترامی رو هم که در گذشته برات میذاشتم رو نداری
مهسا:من به احترام جنابعالی احتیاجی ندارم.. بیچاره آلاگل… صد در صد اون هم قربانیه توطئه های تو شد
-اگه اینقدر برات عزیز بود حداقل یه سر میومدی دادگاه ازش طرفداری میکردی… هر چند دوستی تو و آلاگل هم مشکوک به نظر میرسه… اگه پات رو تو دادگاه میذاشتی با توجه به سابقه دشمنیه دیرینه مون جز یه از اصلی ترین مظنونین پرونده قرار میگرفتی
مهسا: این پرت و پلاها چیه داری میگی؟
-طرفداریت از آلاگل فقط و فقط همین معنی رو میتونه داشته باشه… هر چند خوب میدونم بی جربزه تر از این حرفایی فقط بلدی پشت این و اون مخفی بشی و داد و بیداد راه بندازی
با پوزخند ادامه میدم: واقعا برام جالبه که بدونم با این همه دروغی که اول زندگی به شوهرت گفتی آخر این زندگیه مشترک به کجا ختم میشه
مهسا: نکنه انتظار داشتی از سابقه ی درخشانت بگم
-سابقه ی بنده پاکه پاکه.. بیخودی سعی نکن با این حرفا شخصیت من رو زیر سوال ببری…
مهسا: حرف باد و هواست… میتونی ثابت کن
-ثابت شده دختر.. چشمات رو بستی و نمیخوای ببینی
مهسا: اگه تونستی
مهسا: هیچکس باورت نداره احمق.. هر چند از شجاعتت خوشم اومد فکر نمیکردم بیای توی جمعی که هیچکس چشم دیدنت رو نداره
با تنفر فقط نگاش میکنم و هیچی نمیگم
مهسا: شجاعتت واقعا قابل تحسینه