💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۴
«ساعتهــــا به این می اندیشم
که چرا زنــــده ام هنـــوز
مگـه نگفتـــه بــودم بی تــــو میمیرم
خدا یادش رفته است مرا بکشــــد
یا تــــــو قرار است برگردی»
.
همیشه دردناکترین سنگها
را از کسی خواهی خورد ،
که برایش سنگ تمام گذاشتهایی..🥀
❥🥀
سروش: ترنم واسه ی شرکت توی عروسیه جنابعالی نیازی به شجاعت نداره فقط کافیه یه خورده از وقاحت تو یاد بگیره تا جواب تک تک آدمای امثال تو رو بده
نگام رو به سروش میدوزم که با خشم به مهسا خیره شده…
سروش: فکر نمیکنی زیادی زبونت دراز شده؟
مهسا آب دهنش رو قورت میده و هیچی نمیگه
سروش به طرف من میاد.. دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و با خونسردی خطاب به مهسا میگه: خانوم پر ادعا اگه زبونت رو کوتاه نکنی خیلی برات بد تموم میشه.. این رو فراموش نکن
…
خشن و جدی کادو رو به سمتش میگیره و میگه: کافیه بفهمم کسی از موضوع همخونه ی ترنم باخبر شه.. اونوقت دیگه هیچ تضمینی نمیکنم که دهنم رو بسته نگه دارم.. میفهمی که چی میگم؟
با تعجب به سروش و مهسا نگاه میکنم
مهسا با ترس سرش رو تکون میده
سروش با پوزخند میگه: این کادو از طرف من و ترنمه… بگیرش
مهسا با ناراحتی کادو رو میگیره
سروش: برای خودت و شوهرت هم آرزوی خوشبختی میکنم ولی یادت باشه این خوشبختی تا زمانی پا برجاست که سرت به کار خودت باشه…
تمسخر نگاه سروش رو اصلا درک نمیکنم… همینطور که دارم به رفتارای غیرمعمول مهسا و سروش فکر میکنم با فشار دست سروش به خودم میام… چشمم به مهسا میفته که با ناراحتی تو جایگاه عروس و دوماد نشسته.. اصلا متوجه نشدم که کی رفت؟
سروش خونسردانه زمزمه میکنه: بهش فکر نکن
بعد از این حرفش من رو به سمت میز خودمون هدایت میکنه
————-
سعی میکنم دست سروش رو کنار بزنم که زیرلبی با شیطنت میگه: حالا حالاها اسیر پنجه های زندانبانت هستی… پس زور بیخود نزن که آزاد نمیشی
-سروش مسخره بازی در نیار
سروش: مسخره بازی کدومه؟… دارم جدی میگم خانوم خانوما
-منظورت از اون حرفا چی بود؟
با کنجکاوی این طرف و اون طرف رو نگاه میکنه و میگه: از کدوم حرفا؟
با اخمایی درهم میگم: همون حرفایی که به مهسا زدی
با شیطنت نگام میکنه و میگه: بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفی داره
چشمام رو ریز میکنم و آروم زمزمه میکنم: منظور؟
سروش: منظور خاصی که ندارم
-ولی حرفت بی منظور هم نبود
من رو بیشتر به خودش میچسبونه
سروش با لبخند میگه: بالاخره دوستیهای قبل از ازدواج بعضی وقتا دردسر ساز میشه دیگه… مخصوصا که با اومدن یه خواستگار پولدار بخوای زیر تمام قول و قرارایی بزنی که به دوست پسر سابقت دادی
-سروش هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟.. منظورت از این حرفا چیه
سروش: بالاخره باید یه کاری کنم که آدمای این جمع بفهمن مال خودمی… منظورم هم روشنه این دخترخاله ی جنابعالی یکم غلط اضافی کرد من هم از راه خودم ضربه فنیش کردم
زیر لب با عصبانیت میگم: من مال هیچکس نیستم… اه ولم کن
سروش: چرا هستی؟… مال من
-سروش
یه خورده مظلومیت تو چشماش میریزه و میگه: چیه خب؟.. مگه دروغ میگم؟
-آره… سروش هیچ دلم نمیخواد که یه بهونه ی دیگه هم دست آدمایی بدم که اینجا نشستن و با نگاهاشون دارن شخصیت من بدبخت رو کالبد شکافی میکنند
سروش با تحکم و جدیت میگه: واسه ی من نه این آدما مهمن.. نه طرز فکرشون.. نه حتی رفتارا و حرفای مزخرفشون.. الان تنها چیزی که برای من مهمه تویی
-اگه برات مهم هستم پس ولم ن.. بیشتر از این با آبروم بازی نکن… من مال تو نیستم… چرا نمیخوای قبول کنی گذشته، گذشته… الان همه چیز فرق میکنه
سروش: در آینده ای نه چندان دور مال من میشی از این بابت خیالت راحته راحت باشه… خب در مورد ذشته هم قبول دارم گذشته گذشته و من الان در پی جبران هستم تا بتونم آیندم رو کنار تو بسازم
-تو زبون نفهم ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم
میخنده و هیچی نمیگه… سعی میکنم یه خورده ازش فاصله بگیرم که ابرویی بالا میندازه
-فرار که نمیکنم.. حداقل ولم کن
سروش: زندانبان به این خوبی رو میخوای ول کنی و کجا بری؟
چشمام رو میبندم تا از دست این دیوونه جیغ نکشم
سروش: اگه خوابت میاد بهم بگو خانومی… خودم بغلت میکنم و تا سر میز میبرمت.. اصلا تعارف نکن… باشه عزیزم
چشمام رو سریع باز میکنم و با صدای تقریبا بلندی میگم: سروش
توجه اطرافیان بیشتر از قبل به ماها جلب میشه و سروش سرحالتر از قبل میگه: جانم خانومی؟
با حرص نگاش میکنم و ترجیح میدم بیشتر از این چیزی نگم چون خوب میدونم که کم نمیاره و همین نیمچه آبروم رو هم اینجا میبره
همین که به نزدیک میز میرسیم قامت آشنای سیاوش رو میبینم که سر جای من کنار مهران نشسته و با لبخند به من و سروش نگاه میکنه
آهی میکشم و سری به نشونه ی سلام براش تکون میدم…اون هم با مهربونی سری برام تکون میده و از جاش بلند میشه.. بالاخره سروش رضایت میده و اجازه میده از حصار دستاش خلاص بشم
سیاوش با لحن بسیار ملایمی که تا الان ازش ندیدم میگه: خوبی ترنم؟
-ممنون… بد نیستم
میخوام کنار طاهر بشینم که سروش با بی حواسیهمونجور که داره به پشتش نگاه میکنه سر صندلیه مورد نظر من میشینه و میگه: پس سها کجاست؟
سیاوش: چه میدونم.. لابد اون وسط مسطا در حال رقصه دیگه
سروش: از دست این سها
سیاوش نگاهی به من میندازه و میگه: چرا سرپا واستادی
سروش تازه متوجه میشه که من هنوز ننشستم
سروش: بشین… زیاد سر پا نمون
دستم رو میگیره و به ناچار روی تنها صندلی ای که خالیه میشینم… بین سروش و سیاوش گیر افتادم.. نگاه مستاصلم رو به طاهر میدوزم که میبینم آقا مشغول حرف زدن با مهرانه… من رو بگو که به امی کی پام رو توی مهمونی گذاشتم… اون از طاهر… اون هم از مهران… مثلا قرار بود مراقب من باشن ولی اونقدر مشغول حرف زدن هستن که من رو از یاد بردن
سیاوش: خب ترنم… از خودت بگو… چیکار میکنی؟
————-
به ناچار نگاش میکنم و غمگین میگم: کار خاصی نمیکنم.. فقط نفس میکشم و زندگی رو میگذرونم
نگاه پر از حرفش غمگین تر از قبل میشه
لبخند تلخی میزنه و زمزمه وار میگه: خیلی وقته با این حس آشناهم
دلم براش میسوزه.. یه لحظه هم نمیتونم دنیا رو بدون سروش تصور کنم
آروم میگم: خودت رو اذیت نکن سیاوش… ترانه راضی به عذاب کشیدنت نیست
سیاوش: این روزا بیشتر از مرگ ترانه زندگیه بهم ریخته ی تو داغونم میکنه
نگام به سمت میز رو به رویی میره
بغض بدی توگلوم میشینه ولی با زهرخندی اون رو پشت چهره ی به ظاهر خونسردم پنهون میکنم و اجازه شکسته شدن رو بهش نمیدم
با لحن تلخ و در عین حال آرومی میگم: خودت رو اذیت نکن… سرنوشت من هم این طور بود
از اونجایی که میزا تقریبا نزدیک هم چیده شدن راحت صدای کسایی که اطراف میز ما نشستن شنیده میشه
سیاوش: اما حقت این نبود
-دیگه اینا مهم نیست…چه حقم بود چه نبود بالاخره سهمم همین شد… اون روزایی که خیلیا باید این رو تشخیص میدادن ندادن الان دیگه واسه گفتن این حرفا دیره
مهران و طاهر هم به بحث من و سیاوش گوش میکنند… دست سردم توی دستای گرم سروشه… نمیخوام جلب توجه کنم وگرنه تا حالا هزار بار دستم رو از دستاش بیرون کشیده بودم ولی از اونجایی که تقلای من برابر با مقاومت هر چه بیشتر اونه ترجیح میدم عکس العملی نشون ندم