💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۶
دیگه حص هیچی نیس حتی نفص کشیدن:))🚶🏼♂
00:00
‹🩸🥀›
تجربه هامون بیشتر از سنمونه . . !
❥
——-
سروش: حواست به جلوت باشه… دلم نمیخواد فکرت رو درگیر حرفای خاله زنکیه این و اون بکنی
میخوام یه اعترافی به خودم کنم… اعتراف میکنم که خیلی ضعیفم… خیلی… دلم هوای برگشتن رو کرده… برگردم پیش سروش و اون آروم من رو تو آغوشش بگیره… بعد تمام دقیقه ها و ثانیه ها از حرکت واستادن و ساعتها موهام نوازش بشن ولی نه با هر دستی فقط با دست سروش… بعضی وقتا میترسم کم بیارم… میترسم قید همه چیز رو بزنم و با خودخواهیه تموم سروش رو مال خودم کنم
سروش: از این جلوتر نمیتونم بیام… برو لباست رو تو اون اتاقه عوض کن من همینجا منتظرتم
گنگ نگاش میکنم
سروش: ترنم با توام؟
-سروش؟
لبخند مهربونی میزنه و آروم میگه: جانم
دست خودم نیست… اشک تو چشمام جمع میشه… عاشق این جانم گفتناش هستم… دارم تو آتیش عشقش میسوزم و حتی نمیتونم تظاهر به قوی بودن کنم… خوش به حال همه ی دخترای دنیا که میتونند حداقل برای حفظ غرورشون سرد باشن ولی من نمیتونم
دوباره با بغض میگم: سروش؟
سعی میکنه صداش نلرزه ولی لرزش صداش رو حس میکنم: جانم عشقم؟!
قطره های اشک از چشمام سرازیر میشن
سروش: جانم خانومم؟
به زحمت میگم: میشه بری؟… میشه ازم دور بشی؟… به اندازه ی همه نیا ازم دور بشی
فقط نگام میکنه… غمگین.. با بغض…
-میشه بری دنبال زندگیت؟
من رو به یه گوشه ی خلوت میبره و دستام رو محکم تو دستش میگیره… انگار میترسه فرار کنم
سروش: نه… نمیشه
-دارم کم میارم سروش
اشکام روی دستاش فرود میان ولی اون نگاش به چشمای منه
سروش: من هستم… نمیذارم کم بیاری خانومم
لرزشش صداش.. حرفای نگفته شده ی نگاش… غم تک تک اعضای صورتش به آتیشم میکشه
-همین بودنته که باعث میشه کم بیارم
ناخواسته ته جمله ام میگم: آقایی
چشماش رو میبنده.. دستام رو محکمتر از قبل فشار میده و رو قلبش میذاره
سروش: میبینی.. با تموم شرمندگیش باز هم میتپه.. این تپش ها فقط به خاطر توهه ترنمم.. تنها دلیل بودنم… با من این کار رو نکن.. جونم رو لخواه ولی از رفتن حرفی نزن… نرو و نخواه که برم
-سخته سروش… سخته… هیچوقت فکر نمیکردم این همه سخت باشه
چشماش رو باز میکنه و غمگین میگه: چی خانومم؟… چی داره اذیتت میکنه؟
-همه چی؟… همه چی سخته…. نفس کشیدن هم این روزا سخته… برو سروش… بذار با درد خودم بمیرم
سروش: نگو عشقم… نمیتونم ترنم… ازم نخواه
-دارم از پا درمیارم
سروش: خودم پشتت میشم.. خودم همراهت میشم.. خودم تکیه گاهت میشم
سرم رو با استیصال تکون میدمو میگم: چرا نمیفهمی سروش این حمایتت داره من رو به مرز جنون میرسونه… ازم حمایت نکن.. تکیه گاهم نباش.. به خدا من به تنهاییهای خودم عادت کردم.. من رو وابسته ی محبت زودگذرت نکنسروش: زودگر نیست ترنم
به شدت تکونم میده و میگه: این محبتهای من زودگذر نیستن… چرا نمیفهمی؟
-دل من هم بازیچه نیست سروش… تو چرا نمیفهمی؟… تو چرا نمیفهمی با رفتن دیروزت فرصت برگشت امروز رو از دست دادی.. چرا نمیخوای بفهمی؟
با ناله ادامه میدم: میبینی سروش همه ی حرفامون به نفهمیدنامون ختم میشن… انگار تنها نقطه ی مشترک بین من و تو همین نفهمیدنا هستن… تو هر جمله ی ما یه نفهمیدن جا خشک کرده.. من تو رو نمیفهمم تو من رو نمیفهمی… ما همدیگه رو نمیفهمیم.. چون عوض شدیم.. به تو کار ندارم… خودم رو میگم.. نگاه کن… من کیه ام سروش؟… من کیه ام؟… همون ترنمم
سروش:نمیدونم.. نمیدونم همون هستی یا نه فقط میدونم مال منی.. فرقی نمیکنه همون باشی یا نه همین که تو ترنم منی کافیه
-نیستم سروش… ببین دیگه نمیخندم… دیگه مثل گذشته ها نمیخندم… دیگه تو رو هم نمیخندونم… دیگه لبخندی رو لبم نمیاد… دیگه لبخندی به لبت نمیارم… دیگه آرزویی هم ندارم… آرزوهای تو رو هم ازت گرفتم.. هر چند ناخواسته بود ولی گرفتم… نگاه کن سروش… میبینی… دیگه ترنم تو نیستم… دیگه من ترنم هیچ کس نیستم… اصلا دیگه ترنم سابق نیستم… الان فقط یه جنازه ی متحرکم… که تنها همدمم اشکام هستن که خندیدنام ثانیه ای هستن که لبخند زدنام تصنعی هستن…
محکم بغلم میکنه و کنار گوشم مدام زمزمه میکنه: تو هر چی هستی میخوامت… اصلا ترنم گذشته نباش.. نخند.. لبخن نزن.. گریه کن.. باهام دعوا بگیر.. نذار بهت نزدیک بشم ولی باش… ترنم فقط ازت میخوام تو زندگیم باشی..
از شدت گریه به نفس نفس افتادم… به لباسش چنگ میزنم و اجازه میدم اشکام لباسش رو خیس کنند… عاشق بوی عطرش هستم… نفسای عمیق میکشم و بوی عطرش رو با همه ی وجودم به داخل ریه ام میفرستم
به سختی میگم: این بودن داره ذره ذره آبم میکنه
سروش: نمیذارم تحلیل بری… حتی نمیذارم یه دونه مو از سرت کم بشه
آروم من رو به دیوار میچسبونه و سرم رو از سینه اش جدا میکنه… تازه یاد موقعیت نه چندان خوبم میفتم و با ترس به اطراف نگاه میکنم که کسی من رو تو این وضع ندیده باشه
با دست صورتم رو به سمت خودش میچرخونه و تو چشمام خیره میشه
سروش: نترس عشقم… حواسم به همه چیز هست
آب دهنم رو قورت میدم و با صدای گرفته ای میگم: بهتره دیگه بریم
سروش: هیس… آروم باش خانومم.. هیچکس این اطراف نمیاد
-سروش
سروش: جانم قشنگم.. جانم مایه ی افتخارم… جانم همه ی وجودم
دستش رو آروم روی سینه ام میذاره و میگه: آخ ترنم تپشهای قلبت بهم زندگیه دوباره میدن… اگه بدونی چقدر به خودم افتخار میکنم که میتونم شونه به شونه ی تو راه برم و به هیچکس جواب پس ندم
میخوام ازش فاصله بگیرم ولی اجازه نمیده.. ضربان قلبم بالاتر میره و اون آرومتر از قبل زمزمه میکنه: اگه بدونی چقدر به خودم افتخار میکنم وقتی نگاه خیلیا رو خیره به خودمون میبینم
اشکام همین جور جاری هستن و اون همینجور ادامه میده: اگه بدونی چقدر به خودم افتخار میکنم که میتونم ازت حمایت کنم و تو دهن خیلیا بکوبم
دهنم رو باز میکنم.. میخوام چیزی بگم ولی حس میکنم ذهنم خالیه خالیه
سروش: پس حرف از رفتن نزن خانومی… ولت نمیکنم.. هر جا بری باهاتم.. تا آخر دنیا… تو مایه ی افتخار منی… تپش های قلبت تنها بهونه ی برای نفس کشیدنمه… وقتی ضربان قلبت با این حرفام بالا میره دلم میخواد با صدای بلند دا بزنم و بگم خدایا شکرت… خدایا شکرت که با اون همه اشتباه هنوز دل عشقم رو پر از نفرت نکردی
سرشو روی شونه ام میذاره و میگه: چهار سال بود که دیگه نتونسته بودم به خودم افتخار کنم… دیگه نتونسته بودم بخندم.. دیگه نتونسته بودم لبخند بزنم… دیگه نتونسته بودم آرزو کن ولی با وجود تو من دوباره همه ی اینا رو تجربه کردم.. میبینی ترنم تو برای من همیشه ترنمی… اگ امروز لبخند نمیزنی دلیلش اینه که منه خودخواه ازت اون لبخندا و خندیدنا رو گرفتیم.. الان میخوام دوباره همه ی اون چیزای خوب رو بهت برگردونم… میدونم که میتونم… با همه ی سختیش میتونم و این کار رو میکنم
——--سروش
سروش: هیس…فقط گوش بده.. وقتی تو تونستی همه اون شادیها رو بهم برگردونی پس چرا من نتونم
فقط خدا میدونه تک تک حرفای سروش چه به روز من میارن و چه جوری دلم رو زیر و رو میکنند… خودداری برام در حد مرگ سخته و نمیدونم چیکار دارم میکنم…
از شدت بغض و گریه لبام به شدت میلرزن
آروم دستش رو بالا میاره و آروم چشما و بعد گونه هام و در آخر لبهام رو لمس میکنه
سروش: نبینم غم نگاهت رو قشنگم
….
شالم رو روی سرم مرتب میکنه… درست رفتارش مثل باباهای مهربونه…گفتم بابا یاد بابام افتاد.. یعنی واقعا لایق این اسمه؟
سروش موهام رو کاملا زیر شال میفرسته و بعد اشکام رو پاک میکنه
سروش: این چشما نباید دیگه خیس بشن خانومی… دیگه حق نداری اشک بریزی
حتی قدرت جواب دادن رو هم ندارم
آروم صورتش رو به صورتم نزدیکتر میکنه… میخوام یه قدم به عقب برم که متوجه میشم به دیوار چسبیدم
-سروش نه
با چشای بسته لحظه ای بین راه متوقف میشه ولی در نهایت به گوشه ی لبم بوسه ی کوتاهی میزنه
بعد از چند لحظه مکث آروم ازم جدا میشه و میگه: از امروز تا آخر دنیا فقط و فقط مال خودمی
حس میکنم تو آسمونا سیر میکنم اما این حس رو دوست ندارم… خدایا من این رابطه رو نمیخوام… من تحمل یه شکست دوباره رو ندارم… وقتی بهم محبت میکنه برام سخته مقاومت کردن منی که سالها از محبتش محروم بودم الان با ره ای محبت ناخواسته تسلیم میشم … انگار متوجه ی حال و روز خرابم میشه چون یه خورده ازم فاصله میگیره و با شیطنت میگه: خب دیگه وقت رفتنه.. بیشتر از این بمونیم ممکنه لو بریم.. بقیش بمونه واسه ی فردا که اومدی تو شرکت