💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/09 05:03 · خواندن 9 دقیقه

-----------❧✸❧----------

‌ من میبخشمت× ◇◆

اما بالشی که هرشب خیسه از اشکام• • • هرگز •●•

من میبخشمت×∞

اما دلی که از همه دنیا سیرش کردی • • • هرگز∵

من میبخشمت× •●•●•

اما مادری که صدای هق هقمو میشنوه و نمیتونه کمک کنه • • • هرگز •●•

من میبخشمت× △▲

اما خدایی که شاهده روزایی که حرامم کردی • • • هرگز ▽▼

من میبخشمت× ◇◆

اما خیابونایی که تا تهش کنار هم قدم زدیم و خندیدیم ∞

و الان باعث بغض منن• • • هرگز ∞

∵اخـــــــ ـــــــــــلاقم∵

×※× حکم میکــــــ ـــــــنه ×※×

               ×بهت چیزی نگـــــــم∞-----------❧✸❧----------

×وگــرنـــــه • • • 

×دلم خیــــــ ــــــــــلی پرهــــــــ...

«با چشمک یک ستاره عاشق شده بود

 

با ساده ترین اشاره عاشق شده بود

 

شب رفت و ستاره اش به فردا پیوست

 

افسوس که او دوباره عاشق شده بود» 

 

با نارضایتی نگام میکنه میگه: اینجوری موهات خیلی بیرونه ولی باز بهتر از قبله

 

نگاهی به خودم میندازم من فقط میخواستم شال رو روی شونه هام بذارم… آخه با لباس دکلته کی شال سرش میکنه؟

 

-سروش

 

سروش: سروش بی سروش… ببینم به شالت دست زدی من میدونم با تو… من خوشم نمیاد زنم لباس دکلته بپوشه

 

– تا حالا هزار بار بهت گفتم من زن تو نیستم

 

با خونسردی نگاش رو از من میگیره و میگه: من هم هزار بار جوابت رو دادم که در آینده ای نه چندان دور زن من میشی.. معلوم نیست این دختره کجاست؟

 

سها: من اینجام داداشی

 

سروش: چه عجب بالاخره اومدی

 

سها با دیدن من با ذوق و شوق خاصی خودش رو بهم میرسونه و دستاش رو دور گردنم حلقه میکنه که باعث میشه کلا مدل شال بهم بخوره

 

سها: وای ترنم… خیلی خوشحالم دوباره میبینمت

 

سروش با حرص به سها نگاه میکنه میدونم از بهم خوردن شال داره حرص میخوره

 

آهی میکشم و آروم دستم رو روی کمرش میذارم

 

-من هم همینطور گلم

 

سها: خیلی دلم برات تنگ شده بود

 

فقط لبخند میزنم و چیزی نمیگم.. سخته جلوی خودت رو بگیری و نگی اگه دلتنگم بودی حداقل یه بار تو این چهار سال برا زنگ میزدی

 

سروش به لباس سها چنگ میزنه و اون رو از من جدا میکنه

 

غمگین نگاشون میکنم

 

سروش: آوردی؟

 

سها: اه… سروش بذار یه خورده با ترنم حرف بزنم.. آوردم دیگه.. کیفش رو به طرف سروش پرت میکنه و میگه… بگیر

 

سروش هم مانتو رو به سمت سها میگیره و میگه: برای حرف زدن وقت زیاده… مانتوی ترنم رو ببر یه جا بذار شب که برات اس دادم برامون بیار

 

سها: باشه

 

 

سها: خب ترنم.. بگو ببینم چه خبر؟… این مدت چیکار میکردی؟

 

سروش کیف سها رو باز میکنه و چند قلم لوازم آرایش برمیداره

 

نگام رو از سروش میگیرم و میگم: هیچی… فقط کار و کار و کار

 

سها: این داداشم خیلی ازت کار میکشه؟

 

-نه بابا… بالاخره میرم شرکت کار کنم دیگه

 

سروش: سها

 

سها: اه. دیگه چیه؟

 

سروش: این کیفتم بگیر و برو سر میزی که سیاوش نشسته در مورد ترنم حرف بزن.. بگو توی راه ترنمو دیدی و کلی باهاش حرف زدی واسه همین تا حالا نیومده

 

سها با شیطنت ابرویی بالا میندازه و میگه: بعد چی گیر من میاد؟سروش کیف رو به سمت سها پرت میکنه و میگه: گم شو بچه پررو.. از من به تو زیاد رسیده

 

یه لحه به صمیمیتشون غبطه میخورم اما بعد یاد نریمان میفتم… درسته دیر پیداش کردم ولی از برادری چیزی برام کم نذاشته

 

سروش: ترنم کجایی؟… سها رفتا

 

-هان؟

 

سروش: میگم سها رفت ولی تو هنوز داری به جای خالیش نگاه میکنی

 

سری تکون میدم و میگم: لوازم آرایش رو بده

 

دستم رو میکشه و به یه نقطه ی پرت تر میبره و میگه: فقط سریع تر

 

-باشه

 

همه چیز رو از دستش میگیرم… خدا رو شکر اونقدر به فکرش رسیده که یه آینه هم برداره

 

… کارم رو شروع میکنم… سروش هم دست به جیب به این طرف و اون طرف نگاه میکنه که کسی نیاد

 

سروش: تموم نشد؟

 

-چرا… دیگه آخراشه

 

رژ لبش زیادی جیغه

 

شونه ای بالا میندازم و زمزمه میکنم: مثله اینکه چاره ای نیست

 

وسایل آرایش رو تو کیفم میذارم و میگم: تموم شد بریم

 

بعد بدون اینکه بهش اجازه بدم به طرفم برگرده و نگاهی بهم بکنه از کنارش رد میشم

 

هنوز چند قدمی نرفتم که خودش رو بهم میرسونه و میگه: واستا ببینم.. کجا؟

 

-خب معلومه سر میز

 

با عصبانیت نگام میکنه

 

-چته؟

 

سروش: آرایشت خیلی غلیظ شده.. کمرنگش کن

 

-سروش بدجور داری رو اعصابم پیاده روی میکنیا.. خوشم نمیاد تو کارام دخالت کنی

 

دستمالی به طرفم میگیره و میگه: نمیخوای که خودم دست به کار بشم

 

وقتی میبینه با حرص نگاش میکنم باشیطنت ادامه میده: خب از اول بگو عزیزم… دلت میخواد خودم آرایشت رو کمرنگ کنم

 

-سروش دستت بهم بخوره میکشمت

 

سروش: باشه کوچولو.. اگه تونستی حتما بکش

 

دستش رو دراز میکنه با خشم کنارش میزنم اما اون با خونسردی کامل دستام رو میگیره و بدون توجه به تقلاهای من آرایشم رو کمرنگ میکنه… آخر سر هم شال رو دوباره همونجور که خودش دوست داره رو سرم میذاره و با لبخند بانمکی میگه: حالا خوب شد… بریم

 

از شدت خشم نفس نفس میزنم اما اون با بیخیالی بازوم رو میگیره و دنبال خودش میکشه… اما بعد از چند لحظه یهو قدماش رو آروم میکنه و به طرف من برمیگرده

 

خشمم جاش رو به کلافگی میده… واقعا نمیدونم دیگه میخوا چیکار کنه… انگار امشب بازیش گرفته… با بیچارگی به رفتارش نگاه میکنم.. ایاش حداقل زورم بهش میرسید

 

نگهم میداره و اجازه ی حرکت بهم نمیده

 

ناخودآگاه لحنم مظلوم میشه

 

-سروش جون من دیگه گیر نده.. امشب رو برام کوفت کردی

 

سروش میخنده و ضربه ی آرومی به پیشونیم میزنه

 

بع از چند لحظه که خندیدنش تموم شد میگه: فقط میخواستم بگم خاطرت خیلی عزیزه کوچولو.. اینو یادت نره

 

من رو سرکار میذاره.. دوباره چهرم اخمالو میشه اما اون با چهره ای خندون من رو به سمت میز خودمون میبره…

 

سروش: اخماتو باز کن کوچولو… طاهر تو رو اینجوری ببینه پوست از سر من میکنه ها

 

اصلا نگاش نمیکنم و فقط به رو به رو خیره میشم وقتی میبینه جوابش رو نمیدم میگه: آخه عزیز دل من خودت یه کاری میکنه عصبانی بشم دیگه.. دختر به این خانومی و خوشگلی که نیازی به اون همه آرایش نداره

 

-آرایش من غلیظ نبود ایرادای تو بنی اسرائلیه

 

سروش: نه بابا.. واقعا؟

 

 

سروش: دوباره قهر کردی؟

 

….

 

سروش: حالا که میدونی نازت خریدار داره هی ناز میکنی آره؟

 

به زور جلوی لبخندم رو یگیرم اما سروش پرروتر از این حرفاست با شیطنت میگه: لبخند بزن خانومی.. من خودم رو به ندیدن میزنم.. راحت باش

 

من همینجور سرد و آروم کنارش قدم برمیدارم و سروش هم با شیطنت برام حرف میزنه که یهو با شنیدن اسم خودم از زبون فرناز یکی از دخترای فامیل از حرکت وایمیستم

 

دختر فامیل: ترنم جون؟!

 

سروش هم اخماش تو هم میره

 

به عقب برمیگردمو فرناز رو میبینم کسی که تو این چهار سال حتی یه بار هم جواب سلامم رو نداد… هیچی نمیگم فقط بی تفاوت نگاش میکنم

 

سروش: کاری داشتین؟

 

فرناز: نه… اقا سروش.. فق اومدم عرض ادبی با ترنم جون کنم

 

سروش سری تکون میده و یه خورده از من فاصله میگیره

 

فرناز: ترنم جون وقتی حقیقت رو فهمیدم خیلی ناراحت شدم

 

زهرخندی رو لبم میاد

 

آروم به طرفم میاد و بغلم میکنه

 

فرناز: خوشحالم که بالاخره حق به حق دار رسید

 

از بغلم بیرون میاد و با خنده اشاره ای به سروش میکنه نمیدونم چرا ولی انکار نمیکنم فقط سرد زمزمه میکنم: ممنونم

 

فرناز: وقت کردی حتما یه سر بهم بزن… کلی باهات حرف دارما.. سارا رو که یادته.. دخترداییم اون هم وقتی فهمید خیلی ناراحت شد…

 

به زحمت میگم: ممنون شماها بهم لطف دارین

 

فرناز: لطف چیه عزیزم.. حقیقته

 

سروش انگار متوجه بی میلی من میشه چون میگه: ببخشید خانوم… بچه ها منتظر ما هستن

 

فرناز: اوه البته… بفرمایید… ترنم یادت نره چی گفتما

 

فقط سری تکون میدم و بعد پشتم رو بهش میکنم… نه شماره ای ازش دارم نه آدرس خونه اش رو یادمه… دلیلی نمیبینم بخوام با آدمای این چنینی رابطه برقرار کنم… چشمم به میزمون میفته که سها اونجا نشسته و داره با شوق و ذوق چیزی میگه… از اون زنا هم دیگه خبری نیست به جای اونا پدر و مادر سروش رو میبینم که سر جای اونا نشستن و دارن با هم حرف میزنند.. مادر سروش یه لحظه سرش رو بالا میاره و بعد بی تفاوت برمیگردونه اما بعد از چند لحظه انگار تازه متوجه ی من شده باشه با شوق و وق از جاش بلند میشه… پدر سروش متعجب نگاش میکنه و نگاش رو دنبال میکنه… با دیدن من و سروش لبخندی میزنه… تو نگاهش خوشحالی رو میبینم… لبای مادر سروش هم از خنده باز شده و با لت به من و سروش نگاه میکنه… چند قدم بیشتر نمونده که به میز طاهر اینا برسیم که مادر سروش با خوشحالی به طرفم میاد و من رو محکم بغل میکنهمادر سروش: سلام عروس گلم

 

—————

 

چشمام از شدت تعجب گرد میشه

 

«عروس گلم»… اون هم من…

 

پدر سروش هم از جاش بلند میشه