💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۷۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/09 05:14 · خواندن 8 دقیقه

«یاد آن روزی که یاری داشتیم

 

این چنین خوار نبودیم ، اعتباری داشتیم

 

ای که ما را در زمستان دیده ای با پشت خم

 

این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم»

«من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم

 

و به اندازه هر برق نگاهت نگران

 

تو به اندازه تنهایی من شاد بمان» 

 

امشب اینجا چه خبره؟…نمیتونم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم… حتی متوجه ی آدمای اطرافم هم نیستم… فقط دو تا کلمه مدام تو ذهنم تکرار میشن… عروس گلم… یعنی چی عروس گلم؟… من که عروسش نیستم… مادر سروش همونجور حرف میزنه و من هیچی از حرفاش نمیفهم

 

پدر سروش: سلام دخترم

 

مادر سروش من رو از بغلش بیرون میاره و با محبت نگام میکنه

 

به زحمت دهنم رو باز میکنم و میگم: سلام

 

مادر سروش: عزیزم حالت بهتره؟.. سروش میگفت یه خورده ناخوشی

 

-ممنون… بهترم

 

دست من رو میکشه و همونجور که داره به سمت میزشون میبره میگه: خدا رو شکر… نگرانت بودم

 

چیزی نمیگم

 

همینکه به میز میرسیم سروش یکی از صندلی ها رو برام کنار میکشه و من آروم میشینم خودش هم بی سر و صدا کنارم میشینه و حرفی نمیزنه

 

نگاه خیره ی پدر و مادرش رو روی خودم احساس میکنم اما سرم رو بالا نمیارم.. به انگشتام خیره میشم و باهاشون بازی میکنم

 

مادر سروش: خونوادت چیکار میکنند؟… خوب هستن؟

 

پوزخندی رو لبم میشینه

 

خیلی سرد میگم: خبری ازشون ندارم

 

جو بدی بینمون حکم فرما میشه

 

پدر سروش سرفه ای میکنه و میگه: خوب کاری کردی به عروسی دخترخالت اومدی.. واقعا به یه تنوع احتیاج داشتی… زیاد خونه نمون

 

سرم رو بالا میارم و نگاهی به پدر سروش میندازم

 

-زیاد خونه نیستم… بیشتر سر کار میرم

 

پدر سروش: میدونم دخترم.. ولی زندگی که همش کار نیست.. یه خورده تفریح و گردش هم تو برنامه ات بذار

 

-چشم.. حتما

 

پدر سروش: تو شرکت سروش که بهت سخت نمیگذره؟

 

لبخندی میزنم و میگم: نه همه چیز خوبه

 

مادر سروش: اگه بد بود بگو خودم گوشش رو بپیچونم و تنبیهش کنم

 

سروش: ای بابا… مادر من یهو بگو عقده های خودت رو میخوای سر من خالی کنی دنبال بهونه میگرده واسه ی تنبیه.. خوبه داره میگه همه چیز خوبه ها

 

مادر سروش: تو اینجا نشستی بعد انتظار داری پشت سرت حرف بزنه؟

 

سروش: دست شما درد نکنه دیگه

 

مادر سروش: من میدونم تو چه گنداخلاقی هستی…من پسر خودم رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار هم نمیخورم پس لازم نکرده الکی از خودت و شرکتت تعریف کنی… کارمندا همه از دستت کلافه ان بدبختا جرات ندارن اعتراض کنند

 

سروش میخواد چیزی بگه که پدر سروش میگه: اگه احتیاج به استراحت داری خودتو بیخودی خسته نکن… یه مدت خونه بمون و استراحت کن

 

-نه پدر… احتیاجی نیست.. بالاخره باید این چند ماه رو هم تا پایان قرارداد کار کنم بعد وقت واسه ی استراحت و این چیزا دارم؟

 

مادر ترنم با تعجب میگه: چند ماه؟

 

-آره… استخدام موقت شدم تا یه مترجم واسه ی شرکت پیدا بشه

 

مادر سروش نگاهی به سروش میندازه که سروش با ناراحتی سرشو برمیگردونه و چیزی نمیگه

 

مادر سروش: خب عزیزم… تو که کارت خوبه تو شرکت سروش بمون

 

با زهرخند جواب میدم: من از اول هم قرار نبود برای همیشه موندگار بشم… من خودم مترجم یه شرکت دیگه ام

 

پدر سروش: ترنم جان ولی من با شرکت آقای رمضانی برای یه مترجم دائم صحبت کرده بودم

 

شونه ای بالا میندازم و میگم: خب مسائلی پیش اومد که اون موضوع کنسل شد

 

پدر سروش: که این طور… یعنی بعد از این چند ماه میخوای دوباره به شرکت آقای رمضانی بری؟

 

سروش عصبی پاهاش رو تکون میده و چیزی نمیگه

 

-نه… به احتمال زیاد میرم به شرکت شوهر دوستم میرم

 

مادر سروش: آخه چرا دخترم؟

 

فقط بهش نگاه میکنم… یعنی نمیدونه چرا؟… انگار حرفای تو نگاهم رو میخونه چون خجالت زده نگاهش رو از من میگیره

 

همونجور که نگاش پایینه آروم زمزمه میکنه:عزیزم تو هنوز هم برامون حکم عروس خونواده ی راستین رو داری

 

خدایا بازم گفت.. فکر کنم باید یه چیزایی رو روشن کنم

 

-خانم راستین؟

 

———–

 

مادر سروش: عزیزم مثل قبل مامان صدام کن

 

برای یه لحظه نفس تو سینه ام حبس میشه و چشمام سیاهی میره

 

به یاد گذشته ها میفتم

 

«من مادر تو نیستم… از خونه ی من برو بیرون»

 

دستام رو مشت میکنم و سعی میکنم آروم باشم

 

پدر سروش: ترنم جان حرفت رو بزن

 

دستای سروش رو روی دستام احساس میکنم

 

-من… من

 

سروش دستام رو آروم فشار میده

 

-من میخواستم بگم….

 

مادر سروش ک حال و روزم رو یبینه با ملایمت میگه: چی بگی دخترم؟

 

بغضمو قورت میدمو ادامه میدم: میخواستم بگم من خیلی وقته که دیگه عروستون نیستم

 

صدای مادر سروش تو گوشم میپیچه

 

صداش به شدت میلرزه: اما عزیزم همه ی ما دوستت دارم… دقیقا مثل گذشته

 

غمگین میگم: دوست داشتن چیزی رو عوض نمیکنه… همه مون خوب میدونیم که رابطه ی من و سروش چهار سال قبل تموم شد الان دیگه هیچی بین مون نیست.. به جز یه مشت خاطره

 

مادر سروش: اما…..

 

پدر سروش: سارا تمومش کن

 

مادر سروش غمگین میگه:فرزاد فقط یه لحظه

 

پدر سروش: بذار برای یه وقت دیگه نمیبینی حالش خوب نیست

 

-پدر من حالم خوبه

 

نگران نگام میکنه.. یه لبخند اطمینان بخش بهش میزنم

 

مادر سروش: عزیزم من میدونم همه مون در حقت بد کردیم این رو هم میدونم که خیلی خانومی میکنی که بدون اینکه گذشته ها رو به رومون بیاری اینجا میشینی و فقط گوش میدی اما عزیزم یه چیزی هست که از همه ی اینا بهتر میدونم اون هم اینه که با تمام اتفاقاتی که افتاده هنوز هم مثل سروش عاشقی

 

پدر سروش: سارا

 

زهرخندی میزنم.. چقدر اطرافیانم بی انصاف شدن.. حتی بی انصاف تر از گذشته

 

مادر سروش: ترنم سروشم خیلی داغون شده… دیگه هیچی ازش نمونده… نمیدونم دارم با چه رویی این حرفارو میزنم ولی دلم میخواد بگم شاید معجزه شد.. شاید گفتی آره.. شاید شرمنده تر از همیشه امون کردی… به خاطر سروش نه ترنم… به خاطر سروش نه.. حداقل به خاطر دل منه مادر قبول کن… سروش پسرمه.. جیگر گوشمه… من تحمل عذاب بیشترش رو ندارم… من مرگ سروش رو با چشمام دیدم ترنم… اون خیلی دوستت داره ترنم

 

سروش کلافه میگه: مامان

 

پدر سروش: ادامه نده سارا… بذار این بچه هم یه نفس راحت بکشه

 

نگاهی به پدر سروش میندازم و میگم: پدر مسئله ای نیست

 

بعد خیره تو چشم مادر سروش میگم: حرمت من شکسته خانم راستین… تو خونه ی شما.. تو خونواده ی شما… به دست تک تک شماها.. تو خونه ی خودم… تو خونواده ی خودم.. به دست تک تک افراد خونواه ی خودم… فامیلای من، فامیلای شما، تمام آشناهامون از موضوع من خبر دارن… من چه طور میتونم برگردم؟… وقتی حرمتی نمونده.. وقتی غروری نمونده.. وقتی رابطه ای نمونده.. وقتی همه ی پیوندا از هم گسسته شده و همه ی پلهای پشت سر توسط اطرافیانم شکسته شده من چه طور میتونم برگردم؟…حتی یه دلیل هم واسه برگشت برام نمونده.. الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم هیچی برام نمونده به جز قلب تیکه پاره شده ام

 

پدر سروش از جاش بلند میشه و آروم بالای سر من میاد

 

متعجب نگاش میکنم… آروم خم میشه و بوسه ای به سرم میزنه

 

در جواب تک تک حرفام فقط یه چیز میگه: میدونم حق با توهه دخترم… هر تصمیمی بگیری قبوولش میکنم به حرمت روزایی که حرفت رو باور نکردم… حرفای سارا رو هم بذار پای عشق مادرانش

 

مادر سروش: اما….

 

با اخم به سمت مادر سروش میره و بلندش میکنه

 

پدر سروش: دیگه نه سارا

 

مادر سروش با چشمای خیس نگام میکنه و آروم به سمت من میاد.. اون هم خم میشه آروم پیشونیم رو میبوسه

 

با صدایی که به شدت میلرزه میگه: باشه عزیزم… اگه تو اینجور میخوای من دیگه اصرار نمیکنم… نمیخوام مجبورت کنم ولی بدون خیلی خاطرت عزیزه.. هم برای سروش هم برای تک تک ماها که یه روزی با اشتباهاتمون به این رابطه پایان دادیم

 

بعد از این حرفش سریع روش رو از من برمیگردونه و میگه: امیدوارم خوشبخت بشی… واقعا مستحقش هستی دخترم

 

با تموم شدن حرفش به سرعت از ما دور میشه

 

————–

 

پدر سروش هم لبخندی میزنه و میگه: فقط به خودت فکر کن… ذهنت رو درگیر حرفای دیگران نکن

 

فقط نگاش میکنم ولی اون با قدمهای بلند از ما دور میشه

 

بعد از چند لحظه سکوت بالاخره صدای سروش رو میشنوم

 

سروش: ترنم

 

-هوم؟

 

سروش: چرا؟

 

-چرا چی؟

 

سروش: چرا اینقدر برای رفتن مصممی؟

 

-من خیلی وقت پیشا جوابت رو دادم سروش… یادت نیست؟