💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۸۱
خدايا سرده اين پايين
از اون بالا تماشا کن...
اگه ميشه فقط گاهي
خودت قلب منو"ها"کن
خدايا سرده اين پايين
ببين دستامو مي لرزه
ديگه حتي همه دنيا
به اين دوري نمي ارزه
تو اون بالا من اين پايين
دوتايي مون چرا تنها ؟
اگه ليلا دلش گيره
بگو مجنون چرا تنها؟!!
بگو گاهي که دلتنگم
ازاون بالا تو مي بيني
بگو گاهي که غمگينم
خدايا...من دلم قرصه!!
کسي غير از تو با من نيست
خيالت از زمين راحت
که حتي روز،،،روشن نيست
کسي اينجا حواسش نيست
که دنيا زير چشماته
يه عمره يادمون رفته
زمين دار مکافاته!!!
فراموشم ميشه گاهي
که اين پايين چه ها کردم
که روزي بايد از اينجا
بازم پيش تو برگردم
خدايا...وقت برگشتن
يه کم با من مدارا کن
شنيدم گرمه آغوشت اگه
میشه منم جا کن
دیگه حص هیچی نیس حتی نفص کشیدن:))🚶🏼♂
00:00
-سیاوش.. تو؟!
همونجور که داره دست میزنه چشمکی میزنه و با ابرو به سها اشاره میکنه: این خاله ریزه امشب همه رو مجبور به رقص میکنه
لبخندی میزنم و چیزی نمیگم تا آخر آهنگ یه خورده با سها و یه خورده هم مجبوری با سیاوش میرقصم.. هر چند بعد از مرگ ترانه توی مهمونی هایی که شرکت کردم هیچوقت ندیدم که سیاوش بخواد مثل گذشته ها باشه.. الان هم فقط یه خورده دست میزنه.. غم نگاهش رو به راحتی درک میکنم.. به زحمت بغضم رو کنترل میکنم تا سر باز نکنه.. یاد اون روزا اذیتم میکنه.. بعضی وقتا تحمل خاطره های خوش هزار برابر سخت تر از تحمل خاطره های تلخه
همین که آهنگ تموم میشه میخوام از بین جمعیت رقصنده خارج بشم که سها میگه: کجا؟
لبخندی میزنم و میگم: میرم بشینم… فکر کنم واسه امشب کافی باشه
سها: مگه من میذارم… زورم به سیا نمیرسه به تو که میرسه
-اِ… مگه سیاوش رفت؟
سها: آره خانمه حواس پرت.. رفت اون گوشه واستاده فقط داره نگامون میکنه
-من هم دیگه بهتره برم
هنوز حرفم تموم نشده که یه آهنگ شاد دیگه پخش میشه و سها با شنیدن آهنگ با صدای بلندی میگه: آخ جون… من عاشق این آهنگم
-اما من……………
بدون توجه به حرف من همونجور که داره میچرخه من رو هم با خودش میچرخه
سها: حرف نباشه… باید تا آخرش باهام پایه باشی
از باید و نبایداش یاد رفتار سروش میفتم… سری تکون میدمو به ناچار دوباره باهاش همراه میشم… همین که آهنگ به وسطاش میرسه چشمم به مهران میفته که با لبخند به سمت ما میاد
مهران: اجازه هست سها خانوم؟
سها با بی میلی لبخندی میزنه و کنار میکشه
سها: بله… حتما
مهران با خنده دستم رو میگیره و باهام میرقصه
شیطون میگه: این دختره ی چشم سفید چرا اینجوری نگام میکرد؟
-چه جوری؟
مهران: مثه داداشش
فقط میخندم
مهران: اینا خانوادگی چشماشون چپه ها
-مهــران
مهران: مگه دروغ میگم… مدام چپ چپ نگام میکنند
فقط میخندم
مهران: خانوم خانوما نگفته بودی اینقدر قشنگ میرقصی؟
با خجالت نگاش میکنم
مهران: چه سرخ و سفیدی هم میشه واسه من
میخندم و چرخی میزنم
مهران: این سروش خان تو هم دست بردار نبودا
همونجورکه خودم رو با ریتم آهنگ تکون میدم با اخم میگم: سروش خان من نه… سروش خان خالی
با شیطنت میگه: خب همون سروش خان خالی شما دست بردار نبودا مثه چی بهم چسبیده بود که مبادا نزدیکت بشم و یه دور باهات برقصم
میخندم و میگم: از دست تو
مهران با شیطنت اضافه میکنه: همین که یکی از دخترای فامیل صداش کرد فلنگ رو بستم و زودی اومدم
-یعنی میخوای بگی اینقدر ازش حساب میبری؟
مهران:من؟… از اون نره غول حساب ببرم؟
با خنده سری تکون میدم
مهران: اصلا هم این طور نیستم.. من گفتم عروسیه دخترخالته… بیچاره به زور یه شوهر پیدا کرده… گناه داره خون و خونریزی راه بندازم و اون بدبخت رو هم بی شوهر کنم
-آره جون خودت
مهران: مگه باهات دروغ دارم
-اوهوم
مهران: اوهوم و کوفت… بچه پررو
وجود این همه آدم آشنا در اطرافم باعث میشه یه حس و حال خاصی داشته باشم.. لبخندای طاهر که از دور نگام میکنه دست زدنای سیاوش با اون نگاه غمگینش… قر و غمزه های سها با اون خنده های ازته دلش باعث میشه خودم هم ندونم که چه احساسی دارم.. هم یه جورایی شادم هم یه جورایی غمگین…
چیزی به آخرای آهنگ نمونده که به آرومی دستای کسی دور کمرم حلقه میشن
—————
مغزم هنگ میکنه با تعجب به عقب برمیگردم که چشمام به چشمای مهربون سروش میفته… تو چشماش برق خاصی رو میبینم ولی نمیتونم معنیش کنم
میخوام ازش فاصله بگیرم که من رو محکم به خودش میچسبونه و خیره نگام میکنه
مهران تک سرفه ای میکنه اما سروش بدون اینکه دستپاچه بشه نگاش رو از من میگیره و خطاب به مهران میگه: بله؟
مهران ابرویی بالا میندازه
سروش: کاری داری؟
مهران: من که نه ولی انگار شما یه کاری داری؟
سروش: آره یه خورده کار دارم
مهران: خب به کارت برس… فقط قبلش شریک رقص بنده رو پس بده
سروش: نه دیگه داداش.. اونجوری زیادی خوش به حالت میشه.. برو خدا روزیتو جای دیگه بده
مهران میخواد چیزی بگه که سروش اجازه نمیده و من رو به دنبال خودش میکشه
-سروش داری چیکار میکنی؟
سروش: همون کاری که باید از اول میکردم
میخوام سرم رو به عقب برگردونم و به مهران نگاهی بندازم که سروش اجازه نمیده و میگه: به اون پسره ی پررو نگاه نکن.. همین کارا رو میکنی که هی روشو زیاد میکنه دیگه
-هیچ معلومه چی واسه ی خودت سرهم میکنی؟
نگاهی به عقب میندازه و وقتی خیالش از بابت مهران راحت میشه بالاخره وایمیسته و میگه: با اجازه ی کی با این پسره رقصیدی؟
اخمی میکنم و میگم: مگه باید برای کارام از کسی اجازه بگیرم؟
سروش: معلومه؟
-لابد از تو
سروش: آفرین.. باهوش شدی
-اون هم هیچ کس نه.. تو
سروش: مگه من چمه؟
-چیزیت نیست.. فقط نسبتی با من نداری
میخوام خودم رو از دستش خلاص کنم و برم پیش طاهر
اما محکم نگهم میداره و میگه: کجا؟
-میخوام برم بشینم… بین این همه جمعیت که مشغول رقص هستن جای جر و بحث نیست
سروش سری تکون میده و میگه: حق با توهه.. من هم برای جر و بحث نیومدم
با تموم شدن این حرفش شروع به رقصیدن میکنه… میخوام ازش فاصله بگیرم که آروم زمزمه میکنه: امشب با همه رقصیدی به جز من
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و من رو هم مجبور میکنه همراهیش کنم… همراهیه سروش برام خیلی سخته… دوباره بالا رفتن ضربان قلبم رو احساس میکنم
دلم میخواد تا میتونم از سروش دور بشم ولی اون اجازه نمیده و با ریتم تند و شاده آهنگ من رو هم به همراه خودش وادار به رقص میکنه… وقتی در کنار سروشم ضعف رو با تمام وجودم احساس میکنم… نمیدونم چه جوری دووم میارم فقط این رو میدونم که هیچ کدوم از حرکاتی رو که انجام دادم دست خودم نبودبا تموم شدن آهنگ رهام میکنه و با لبخند میگه: عالی بود خانومم
بدون اینکه جوابش رو بدم سریع نگام رو ازش میگیرم
میخوام به سمت میزمون برم که دستم رو دوباره میگیره
با تعجب نگاش میکنم
سروش: کجا خانمی؟
خدایا برای امشب دیگه بسه… من دیگه نمیتونم… خیی برام سخته مقاومت در برابر سروش
دستم رو با ملایمت بالا میاره و آروم بوسه ای به سر انگشتام میزنه
آب دهنم رو به زحمت قورت میدم و میخوام دستم رو از دستش بیرون بکشم که با فشار آرومی که به دستم میاره مانع این کار میشه
سروش: هنوز کارم باهات تموم نشده خانومی
به زحمت میگم: سروش بذار برم
صورتش رو جلو میاره و زمزمه وار میگه: نمیشه کوچولو… امشب میخوام به همه ی این آدما نشون بدم که تو فقط و فقط مال خودمی
میخوام حرفی بزنم که آهنگ بعدی شروع میشه و حرف تو دهنم میمونه اما آهنگ دیگه شاد به نظر نمیرسه… آهنگ این بار یه آهنگ عاشقانه مخصوصه عشاقه
آرومتر از قبل زمزمه میکنه: میخوام همه ی حرف و حدیثا رو تموم کنم
-سروش
لرزش صدام کاملا معلومه
-جانم عزیزم… امشب میخوام تک تک خاطره های گذشته رو دوباره زنده کنم
همونجور که دستم تو دستشه با ملایمت من رو به سمت خودش میکشه… دستاش از دستام جدا میشن و آروم آروم به دور کمرم حلقه میشن… تو چشمام خیره میشه و بدون اینکه بخوام با نگاهش جادوم میکنه… بدون اینکه نگام رو ازش بگیرم ناخودآگاه دستام رو بالا میارمو به دور گردنش حلقه میکنم
با این کارم لبخند عمیقی رو لباش میشینه اما نگاهش رو از چشمام نمیگیره
تک تک این حرکات برام آشنا هستن و در عین شیرین بود زیادی تلخ به نظر میرسن… یاد گذشته میفتم که سروش رو مجبور کرده بودم قبل از عروسی باهام تانگو تمرین کنه تا با هم هماهنگ باشیم… هر چند هیچوقت جشنی که در انتظارش بودم رو به چشم ندیدم
لرزش دستای حلقه شده ام رو به خوبی احساس میکنم اون هم انگار تمام این لرزشها رو با همه ی وجودش لمس میکنه چون خیلی آروم زمزمه میکنه: آروم باش خانومم… همه چیز خوبه
حس میکنم هیچ کدوم از حرکاتم دست خودم نیست… صدای خواننده تو گوشم میپیچه و کم کم از زمان حال غافل میشم و حضور اطرافیانم رو از یاد میبرم