💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۸۲
وقتــــے میـــدونم مال من نمــــیشے....دنـــیا رو میخــــوام چیڪـــــــار....
پــــــس بهتــــره زنـــــده نباشم....
تـــا نبیـــــنم دنیـــای یکی دیـــــگہ شـــــدی....
میـــدونے ...
دنیـاےیہ ادم غمگیـݧ
چــه شڪلیــہ؟
سـاده گـریہ میڪنہ
سختــ میخنــده💔😔
کنار تو فقط آروم میشم
فقط خودمو سروش رو میبینم
پُر از دلشوره ام هر جای دیگه
با احساس نوازش گونه ی دستاش به روی کمرم نفس تو سینه ام حبس میشه
تو تقدیر منی بی لحظه ای شک
آروم آروم با هم تکون میخوریم… غرق چشماشم… بعد از چهار سال دنیا زیادی قشنگ به نظر میرسه… حس میکنم تو این ثانیه ها خوشبخت ترین آدم روی زمینم… نمیدونم ظرفیت این همه خوشبختی رو دارم یا نه
چشات اینو بهم هر لحظه میگه
خدایا من دارم کی رو گول میزنم؟… مگه میتونم از سروش بگذرم؟… باید بتونی ترنم… باید بتونی
تو می خندی پُر از لبخند میشم
بهم لبخند میزنه… لبهای من هم ناخواسته به لبخند باز میشن
تمومِ زندگیم خوشرنگ میشه
سروش: خانومم
فقط نگاش میکنم… نمیدونم چرا هیچکدوم از اعضای بدنم همراهیم نمیکنند… حتی زبونم از گفتن تک تک کلماتی که تو ذهنم در حال فوران هستن قاصره
صدای پای تو تو خونه هر روز
بغض بدی تو گلوم میشینه
واسه من بهترین آهنگ میشه
سروش: جوابم رو نمیدی خانومم؟
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه
همونجور که آروم آروم تکون میخوریم میگه: خیلی برام عزیزی ترنم… خیلی بیشتر از قبل
تو که باشی همه دنیا
آهی میکشه و غمگین میگه: ایکاش اینقدر سخت مجازاتم نمیکردی ترنم… ریزش اشکات سخت ترین مجازات برای قلب شکسته شده ی من هستن… این اشکا جراحتهای قلبم رو هر لحظه بیشتر از قبل میسوزونه
شبیه آرزوم میشه
ناخواسته میگم: ایکاش میدونستی سروش؟
خیلی سریع میگه: چی رو عزیزم؟… به من بگو خانومم
روزای سرد تنهایی
-دردایی که داره تمام وجودم رو ذره ذره آب میکنه
سروش: ترنمم تو بگو.. تو بگو تا من بدونم
تو که باشی تموم میشه
بدون اینکه جوابش رو بدم چشمام رو برای چند لحظه میبندم برای چند ثانیه همه چیز رو فراموش میکنم.. که سروش ترکم کرد… که باورم نکرد.. که نامزد کرد.. برای چند لحظه فقط به احساسی که الان در کنار سروش دارم فکر میکنم… حس فوق العاده ایه.. سالها بود دلم این آغوش رو میخواست… خدایا فقط این چند لحظه بذار فراموش کنم که نمیتونم با سروش باشم
چقدر خوشبختی نزدیکه
ناامید نفس عمیقی میکشه… چشمام رو باز میکنم… غمگین و در عین حال مهربون نگام میکنه
کنار من که راه میری
سروش یکی از دستام رو بالا میاره و من میچرخم… دقیقا مثل سابق.. هماهنگ و بی نقص
از این دنیا رها میشم
پشتم به سروشه و تکیه ام به سینه اش… این احساس نزدیکی رو دوست دارم… آرامشی رو که سالها ازم فراری بود رو تو این لحظه با تموم وجودم دارم لمس میکنم… سروش سرش رو خم میکنه و صورتش رو به صورت من میچسبونه..
تو که دستامو می گیری
صورت خیس از اشکم صورت اون رو هم خیس میکنه… دستم رو که هنوز تو دستشه بالا میاره و روی شکمم میذاره… با نوک انگشتاش آروم پنجه هامو نوازش میکنه… لرزی که بدنم میفته رو احساس میکنه و با فشار دستش به دستام این رو بهم میفهمونه
تو که خوشحال باشی
زمزمه سروش رو کنار گوشم میشنوم: برای یه چرخش دیگه آماده ای؟
فقط سرم رو تکون میدم
دوباره من رو میچرخونه و از خودش دور میکنه اما دستام رو ول نمیکنه… با مهارت خاصی من رو به سمت خودش میکشونه و من رو مجبور میکنه که دوباره غرق نگاهش بشم
اشکام هیچ جوره باهام کنار نمیان فقط و فقط حرف خودشون رو میزنند و به بارش خودشون ادامه میدن… دلم میخواد برای همیشه تو این آغوش آرامش بخش باشم
خوبه خوبم
نمیدونم چی میشه که زیرلب میگم: سروشم
با لبخند نگام میکنه و زمزمه میکنه: جون دلم
دیگه از زندگی چیزی نمی خوام
-سروشم
سروش: جانم خانومم.. هر چی تو دلت داری بریز بیرون… برام حرف بزن ترنم
با هق هق سرم رو روی سینه اش میذارم
-سروش
همونجور که با حرکات آروم من رو هم مجبور میکنه میگه: از غم و غصه هات برام بگو عزیزم… تو بگو من همه رو برات حل میکنم
نفسهای عمیق میکشم تا آروم بشم… تو داری باهام چیکار میکنی سروش؟… تو داری باهام چیکار میکنی… سروش که سکوتم رو میبینه دیگه چیزی نمیگه
حالا که دستِ تو تو دستامه
سرم رو آروم از روی سینش برمیدارم و با چشمای اشکیم بهش زل میزنم.. یهو تو نگاش برق عجیبی رو میبینم… به آرومی من رو یه چرخ میده و دستاش رو باز میکنه… قبل از اینکه اجازه هیچ عکس العملی رو بهم بده من رو میگیره و روم خم میشه… همین عملش باعث میشه تعادلم رو از دست بدم و حس کنم که دارم سقوط میکنم اما اون من رو با یه دستش محکم نگه میداره و با شیطنت میگه: واسه ی حرکت آخر آماده ای؟
چه فرقی می کنه کجای دنیام
با چشمای گرد شده میگم: سروش دیوونه شدی؟
کنار تو فقط آروم میشم…
آهنگ تموم میشه ولی نمیدونم چرا صدایی از هیچ کس در نمیاد
-سروش.. نه…ن…
با شیطنت میخنده و میگه: فقط به عشق همین تیکه ی آخرش پا به پاتاون همه روز رو تمرین میکردم
همینکه میخوام دهنم رو باز کنم یهو لبام رو با لباش قفل میکنه و باعث میشه صدام تو گلوم خفه شه… هنوز مات و مبهوت رفتار سروشم که بعد از چند لحظه صدای جیغ و داد دختر و پسرای اطرافمون با دست زدنای مهمونا بلند میشه
هیچ عکس العملی نمیتونم انجام بدم… فقط با چشمای گرد شده خشکم زده… مطمئنم اگه سروش ولم کنه پخش زمین میشم… آروم لباش رو از روی لبام برمیداره و با چشمایی که از شدت شیطنت میدرخشن نگام میکنه.. کنار گوشم زمزمه میکنه: عاشقتم خانومی
وفتی میبینه عکس العملی نشون نمیدم میخنده و کمک میکنه راست واستم… نگاهش هنوز به چشمامه و من هم مسخ نگاهشم… چشمکی برام میزنه و خیلی آروم من رو همراهی میکنه… تازه میفهمم که چه غلطی کردیم… هر چند منه بدبخت تو عمل انجام شده قرار گرفتم ولی با همه ی اینا باید یه کاری میردم… لبمو به شدت گاز میگیرم و با خجالت سرم رو پایین میندازم… اصلا روم نمیشه به کسی نگاه کنم… باورم نمیشه سروش بین این همه آدم این کارو کرده باشه… هنوز صدای خنده های ریز ریز جوونا رو میشنوم
از کنار تک تک میزا که میگذریم صدای پچ پچای ضعیفی بلند میشه
..آره طفلکی خیلی عذاب کشید
…
..مگه پسره نامزد نکرده بود؟
…
.. خدا حفظشون کنه.. چقدر بهم میان
…
.. نه بابا… باز با دوز و کلک پسره رو خام خودش کرده معلوم نیست اون دخترای بدبخت رو روونه ی کجا کرده؟
…
..خوب شد پسره زود فهمید
…
.. عجب دوره و زمونه ای شده.. نگو گناهکار اصلی یکی دیگه بود این بیچاره رو مجازات میکردن
…
.. تو چه ساده ای خواهر نقشه ی جدید دختره هست؟
…
.. مگه نمیدونی این دختره کیه؟
همه چیز رو میشنوم و خودم رو به نشنیدن میزنم… فقط نمیدونم چه جوری چشم تو چشم مهران و طاهر بشم