💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۸۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/10 14:51 · خواندن 7 دقیقه

«جدایی درد بی درمان عشق است

جدایی حرف بی پایان عشق است

جدایی قصه های تلخ دارد

جدایی ناله های سخت دارد

جدایی شاه بی پایان عشق است

جدایی راز بی پایان عشق است

جدایی گریه وفریاد دارد

جدایی مرگ دارد درد دارد

خدایا دور کن درد جدایی

که بی زارم دگر از اشنایی» 

‍دیگ‍‌ه‍ ‍حص هیچ‍‌ی ‍ن‍‌یس ‍حت‍‌ی ‍نفص ‍کشیدن:))🚶🏼‍♂

 

00‌‌:00

 

سروش پوزخندی میزنه و هیچی نمیگه…صدای نفس های عصبیه سروش رو میشنوم و چرا دروغ؟… خوشحال میشم.. مثل همه ی دخترای دنیا وقتی میبینم عشقم به خاطر من عصبی میشه تا از من دفاع کنه خوشحا میشم… یه جورایی کم کم داره باورم میشه که فقط من عشق زندگیه سروش بودم.. حرفای طاهر.. حرفای مهران.. ابراز علاقه هاش.. نترسیدناش در برابر حرفای مردم.. دفاع کردناش منو بهش وابسته تر از همیشه میکنه ولی با تمام این خوشحالیها یه چیزایی بدجور من رو عصبی میکنند و بدبختی اینجاست که نمیدونم اون چیزا چی هستن… سروش سرش رو نزدیک میاره و میگه: اونا میدونستن.. بیخود خودت رو خسته نکن

 

خونواده ی سروش و خاله و عمو در میز جمع شدن و من و سروش و پدربزرگ نشستیم

 

دهنم رو باز میکنم و با ناله میگم: یعنی حفظ آبروتون اینقدر مهمه

 

سروش: لابد مهم بود دیگه

 

پدربزرگ: ترنم الان وقت این حرفا نیست

 

آروم زمزمه میکنم: چرا؟… چون آبروتون بین این آدما میره؟.. مگه روزی که داشتین من رو جلوی تک تک این آدما خرد میکردین به فکر آبروی من بودین که الان انتظار دارین من به فکر آبروتون باشم؟

 

حرفام رو آروم زدم ولی میدونم تک تک شون شنیدن…

 

-شماها میدونستین؟

 

پدربزرگ: پسر بهتره شر به پا نکنی

 

طاهر بعد از پراکنده کردن مهمونا میاد کنارم میشینه میگه: آقاجون ترنم چی میگه؟

 

پدربزرگ با حرص میگه: یه مشت چرت و پرت

 

-نشد دیگه پدربزرگ گرامی… الان که حرفام به نفعتون نیست شده چرت و پرت

 

پدربزرگ: ترنم این حرفای بیخود رو ادامه نده… من نمیدونم کی این خزعبلات رو بهت گفته دلمم نمیخواد که بدونم ولی برای اینکه خیالت راحت باشه میگم که همه ی اینا دروغه… پس این بازی مسخره رو تموم کن

 

-آقای مهرپرور شروع کننده ی این بازی من نبودم… پسر شما سالها پیش این بازیه به ظاهر مسخره رو شروع کرد… اون باعث مرگ دو تا از دختراش و تباهیه زندگیه من شد

 

پدربزرگ: ترنم کم کم داری عصبیم میکنی؟

 

عصبی میخندم و دستم رو به شدت از دست سروش بیرون میکشم… همونجور که سرم رو تکون میدم مشتی به میز میکوبم و میگم: خیلی جالبه.. واقعا برام خیلی جالبه.. من دارم عصبیتون میکنم؟… منی که خودم وقتی موضوع رو فهمیدم تا مرز سکته رفتم و برگشتم… الان به جای اینکه برین یه سیلی به گوش پسرتون بزنید جلوی من واستادین ترنم ترنم راه انداختین

 

مادر سروش بالایسرم میاد و آروم شونه هام رو میماله

 

مادر سروش: عزیزم آروم باش

 

———-

 

من میخوام آروم باشم.. میخوام کاری به کار هیچکس نداشته باشم ولی خودتون که میبینید با اینکه یه گوشه نشستم باز هم دست از سر من برنمیدارن

 

خاله: خیلی پررو شدی ترنم… باورم نمیشه که همون دختر مظلومی باشی که تو نامزدیه مهسا اومده بودی

 

سروش: تا وقتی از حقش دفاع نمیکنه دختره خوبیه وقتی حقیقت رو میگه میشه پررو

 

جو بدی به وجود اومده… سرم رو بین دستام میگیرم و آروم با نوک انگشتام شقیقه ام رو میمالم

 

طاهر: آقاجون چرا چیزی نمگین تا این ماجرا تموم بشه؟

 

پدربزرگ نگاهی به سروش مبندازه و با عصبانیت میگه: ببین چیکار کردی جوون؟

 

-به من نگاه کنید و یه کلمه به من بگین

 

پدربزرگ: چی میخوای بدونی؟

 

-دونستنی ها رو میدونم… تنها چیزی که میخوام بفهمم اینه که واقعا نمیدونید یا دارین من رو به بازی میگیرین؟

 

عمو: صدات رو پایین بیار دختر

 

-اوه.. شرمنده عموجان یادم رفته بود که آبرو براتون مهمتر از هر چیز دیگه ایه

 

پدربزرگ: فکر میکردم عاقل تر از این حرفا باشین

 

زهرخندی تحویلش میدم و میگم: شرمنده.. اشتباه فکر میکردین

 

پدربزرگ: گذشته ها رو فراموش کن… ما همه آماده ی جبران هستیم

 

-حرف از کدوم گذشته میزنید… این چهار سال؟… یا بیست و شش، هفت سال پیش؟

 

پدربزرگ: ترنم اونقدر اون موضوع مزخرف رو پیش نکش… اون حرفا همش دروغه

 

-مدرک رو کنید.. باور میکنم

 

همه ساکت واستادن… خاله و خونواده ی سروش هم با تعجب به بحث من و پدربزرگم نگاه میکنند

 

پدربزرگ: مدرکم کجا بود

 

-پس چرا اینقدر با اطمینان حرف میزنید؟

 

پدربزرگ از بین دندونای کلید شده میگه: ترنم نمیخوای تمومش کنی؟

 

-شما یه دلیل قانع کننده بیارین من همینجا تمام این حرفا رو چال میکنم

 

پدربزرگ: دلیل از این قانع کننده تر که پدربزرگت داره میگه اینا همش دروغه

 

چشمام رو میبندم و چند تا نفس عمیق میکشم…

 

-باشه آقای مهرپرور… خودتون خواستین… پس من دفعه ی بعد با مدرک میام… مطمئن باشین کسی که میخواست با اون حرفا داغونم کنه با دلایل و مدارک زیادی همه چیز رو برام ثابت کرده

 

رنگ از روی پدربزرگم میپره

 

پدربزرگ: منظورت چیه؟

 

-منظورم روشنه… تاریخ تولد من و خواهرم.. تاریخ ازدواج پدر و مادرم… نمیخواین بگین که من و خواهرم در ماهگی به دنیا اومدیم

 

پدربزرگت: اونا از قبل صیغه بودن… حرف بیخود نزن

 

-یعنی میخواین بگین شما از جزئیات ازدواج پدر و مادرم با خبر بودین و اجازه ازدواج دوباره رو به پدرم دادین

 

پدربزرگ: ترنم بدجور داری رو اعصابم میری… پدرت خودش بعدها برام تعریف کرد

 

-پس این همه ترس و لرزتون برای چیه؟

 

پدربزرگ: ببین ترنم من نمیدونم با این حرفا میخوای به چی برسی تنها چیزی که میدونم اینه که اون عوضیا مغزت رو شست و شو دادن

 

-باشه… فقط وقتی با خونواده ی مادریم برگشتم امیدوارم باز هم همین حرفا رو بزنید

 

پدربزرگ: کافیه بشنوم دنبال اون زنیکه ی هرزه و………

 

با دهن باز به پدربزرگم نگاه میکنم

 

دستی به صورتش میکشه و میگه: نمیذاری که آروم باشم… خودت عصبیم میکنی

 

-شما به مادر من چی گفتین؟

 

پدر سروش: ترنم.. دخترم

 

دستام از شدت خشم میلرزه

 

-مادر من هرزه ست؟… مادره من که به خاطر من و آوا مجبور به ازدواج با یه مرد پست فطرت شدپدربزرگ: در مورد پدرت درست حرف بزن

 

-مگه شما در مورد مادرم درست حرف میزنید

 

رگ گردنش از شدت عصبانیت متورم شده

 

پدربزرگ: حرف آخر رو میزنم و میرم ببین ترنم اگه بخوای به همین رفتارت ادامه بدی برای همیشه از خونواده طردت میکنم… اصلا هم برام مهم نیست که پسرم از دوریه تو چی میکشه

 

-شما گوش کنید آقای مهرپرور.. من رو از چیزی که چهار سال از عمرم رو باهاش سپری کردم نترسونین.. من دنبال مادرم میرم و پیداش میکنم…….

 

پدربزرگ: تو خیلی بیجا میکنی… مادر تو موناست کسی که پا به پای تو سوخت و هیچ حرفی نزد

 

-مونا در حق من مادری کرد درست ولی در سخت ترین شرایط زندگیم تنهام گذاشت هر چند ازش انتظاری ندارم ولی فکر نکنم یه مادر در هیچ شرایطی از جگر گوشه اش بگذره

 

پدربزرگ: دیدی که مادر تو گذشت دختره ی احمق

 

-پدر حقه باز من چیزی بهش نگفت

 

پدربزرگ: خیلی نمک نشناسی… خیلی… همون سالها باید پدرت رو مجبور میکردم توی حروم زاده رو تو پرورشگاه ول بکنه

 

نفس تو سینه ام حبس میشه… خودش هم شوکه از حرفی که زده با کلافگی نگام میکنه

 

پدربزرگ: منظورم…

 

نفسش رو با حرص بیرون میده و میگه: ترنم… من…….

 

———–

 

———-

 

نفسم بالا نمیاد.. پس میدونست.. حق با سروش بود اون میدونست

 

طاهر: ترنم… عزیزم…

 

 

سروش: ترنم… حالت خوبه؟

 

گنگ به همه نگاه میکنم… یه دست جلو میاد و یه لیوان آب به سمتم گرفته میشه

 

سیاوش: ترنم یه خورده بخور