🖤تلخ و شیرین🖤 پارت ۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/11 09:26 · خواندن 3 دقیقه

🙂💙

در و با ریموت باز کردم....ماشین و پارک کردم رفتم خونه...لباسام و با یک تیشرت زرد شلوار هم رنگش عوض کردم.... رفتم توی بالکن  ... همه جای شهر دیده میشد... به نسرین خانم گفتم.... یک قهوه واسم بیاره.... یک جرعه از قهوه رو خوردم.... تلخه درست مثله... زندگیه من....  گوشیم زنگ خورد مامانم بود تماس و وصل کردم.... 

 

ــــــ سلام مامانم خوبی 

 

ــــــ سلام دخترم مرسی تو خوبی 

 

ــــ خوبم مامان،کار داشتی 

 

ــــ راستش فردا شب میخواد واست خواستگار بیاد 

 

ــــ هان؟چی! خواستگار؟ اونم کی؟ من! 

 

ــــ آره دخترم،فردا شب منتظریم ساعت ۶ بیا 

 

ــــ راجبش فکر میکنم مامان،خدافظ

 

گوشی رو قطع کردم اَه....لابد حتما بخاطر پول واسم....خواستگار اومده...الان ساعت ۱ ظهره....اوف خسته شدم...خودم و رو تخت انداختم....که چشمام گرم خواب شد....

 

بلند شدم....دیدم خونه مامانم و بابامم از سریع رفتم پایین...ذیدم مامان و بابام غرق در خون افتاد زمین.....من از ترس جیغی کشیدم....برقا هی خاموش و روشن میشد....

این دفعه با جیغی که کشیدم چشام و باز کردم....وای خدای من خداذوشکر اینم یک کابوس بود....به ساعت نگاه کردم ساعت ۵ بعدظهر بود....باید امشب بچه های اکیپ خودم و دعوت کنم....تا روی امتحانات تمرین کنیم....خدمتکار هارو مرخصی کردم و زنگ زدم....به آلیا تماس ۸ نفره رو وصل کردم...

ــــ سلام بچه ها 

 

بچه ها:سلام مرینت کار داشتی؟

 

ـــــ آره راستش من تنهام گفتم بیاین اینجا....باهم حرف بزنیم

 

بچه ها:باشه چیزی لازم نداری بیاریم؟

 

ــــ نه همه چیز هس،خدافظ

 

ــــ خدافظ

 

خب اینا تا ۱ ساعت دیگه اینجا منم الان....میرم حموم...لباسام و برداشتم و رفتم حموم....آب سرد و باز کردم رفتم زیر دوش....حمومم که تموم شد....یک لباس حریر استین کوتاه... با شلوار که بهش میومد پوشیدم و موها مو بافتم ساعتم و که رنگ لباسم بود و تو دستم کردم... رفتم پایین یهو نگهبان اومد... 

 

ــــ کاری داشتید؟ 

 

ـــــ بله خانم ببخشید دوستان شما اومدن.... بفرستم شون داخل... 

 

ــــ بله بزار بیان.. 

 

ــــ چشم خانم 

 

الیا: سلام مرینت

 

کاگامی: سلام اجی

 

کلویی: سلام عزیزم 

 

کیم و لوکا و ادرین: سلام مرینت

 

ـــــ سلام بر خل و چل های خودم😜برین بشینید الان میام.... 

 

رفتم اشپزخونه.... دخترا رو صدا زدم...  اونام اومدن کمکم... 

 

ــــ بچه ها شما خوراکی ها و میوه هارو تو ظرف بزارین....من برم فیلم بزارم....

 

ــــ باشه

 

رو به همگی گفتم...

 

ـــــ با فیلم ترسناک موافقین 

 

بچه ها:بله 

 

یک فیلم خیلی خیلی ترسناک گذاشتم...برقا رو همرو خاموش کردم رو مبل همه کنار هم نشسته بودیم.... تلویزیون انقدر بزرگ بود که میشد قشنگ ببینی... داشتیم تخمه و کلی خوراکی میخوردیم...همه بهم چسبیدیم...خو خیلی ترسناکه...کلویی و کیم همون جور مثل مجسمه شده بودن...خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم نخندم....اخه چقدر بامزه شدن...

 

ـــــ بچه ها شب.... لولو میاد تو خوابتون بعد... زنده زنده چالتون میکنه.... بعدم قیافم و ترسناک کردم... 

 

کلویی:بسه دیگه مرینت....تمومش کن...

 

دستم و بالا اوردم گفتم 

 

ــــ باشه باشه من تسلیمم