💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۸۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/06/11 14:38 · خواندن 8 دقیقه

«حكايت موندن و رفتن نيست

 

حكايت قصه غريبي دليه كه نرفت و غريبه شد

 

از همه چيزش گذشت و همه ازش گذشتن

 

گفتن بري غم غربت مي گيرت

 

سادگي كردونرفت!

 

نرفت كه نكنه ترك بخوره

 

غافل از اينكه اينجا پر از سنگ براي شكستن..»

با سرفه ی مصلحتی و نگاه پر از تمسخر عموم سروش پوزخندی میزنه

 

نگاش رو از من میگیره و با خشم ادامه میده: تا همینجا هم این دختر به اندازه ی کافی داغون شده.. اجازه نمیدم همین قدریم که برام مونده ازم بگیرین… نمیذارم ترنم داغون تر از قبل بشه… بهتره دست از این تهدیدای توخالی تون بردارین… ترنم به حمایتهای هیچکدومتون احتیاج نداره… تا آخر عمر از جونم براش مایه میذارم… هم از لحاظ مالی هم از لحاظ احساسی پای همه چیزش هستم.. پس با این حرفای بیخود و بیهوده خستش نکنید

 

نگاه عصبی سروش مدام بین عمو و پدربزرگم میپرچه.. سکوتی بین جمع حکم فرما میشه.. سنگینی نگاه های کنجکاو مهمونا رو روی خودمون احساس میکنم ولی کسی از جاش بلند نمیشه

 

بالاخره عموم سکوت رو میشکونه و خطاب به طاهر میگه:میبینم که خواهرت وکیل وصی پیدا کرده و توی بی غیرت هم انگار نه انگار که برادرشی

 

طاهر که اخماش تو هم بود با شنیدن حرف عموم زهرخندی میزنه و میگه: اگه قبول حمایت کسی که عاشق خواهرمه و خواهرم هم دوسش داره اسمش بی غیرتیه من حاضرم انگ بی غیرتی رو به دوش بکشم ولی خواهرم رو از این حمایتهای صادقانه محروم نکنم

 

پدربزرگ: طاهر هیچ معلومه چی داری میگی؟

 

طاهر:آره آقاجون.. حرفای من واضح و معلومه… هم من هم شما خوب میدونیم که حق با ترنمه و من چقدر متاسفم که این همه سال پشت پا زدم به حرفای کسی که بیشتر از جونم دوستش دارم.. من این دفعه نیومدم آبروی خونوادگیمون رو حفظ کنم این دفعه ترنم برای من در اولویتهعمو: طاهر

 

طاهر با اخم میگه: عموجان احترام شما واجبه اما من برای بار دوم پشت خواهرم رو خالی نمیکنم… من اگه میدونستم ترنم بیگناهه همون چهار سال پیش هم تنهاش نمیذاشتم

 

عمو: طاهر داری چی میگی؟

 

طاهر بی تفاوت ادامه میده: خیالتون از جانب ترنم هم راحت باشه عمو.. من خودم پشتش هستم.. تا آخرش… هر چی که بشه.. هر اتفاقی که بیفته

 

چند لحظه ای مکث میکنه و بعد با طعنه میگه: مطمئن باشین در بدترین شرایط هم محتاج شماها نمیشه چون برادرش رو داره.. ترنم هنوز همه ی خونوادش رو از دست نداده

 

پدربزرگ با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: واقعا برای خودم متاسفم بخاطر داشتن چنین نوه هایی

 

بعد هم به سرعت از ما دور میشه

 

عمو: طاهر اصلا ازت انتظار نداشتم

 

طاهر: چرا عمو؟.. چون دارم طرف حق رو میگیرم

 

عمو: پدر و پدربزرگت رو زمین میزنی و به خاطر این دختر حرف رو حرف من میاری

 

طاهر با خشم بلند میشه و میگه: عمو این دختر برادرزاده ی خودته.. درسته از مادر یکی نیستیم ولی خواهر من هم محسوب میشه… به دختر برادرت توهین میکنی و انتظار داری من ساکت بشینم

 

صدای پدربزرگم رو میشنوم که عموم رو صدا میکنه.. عموم با عصبانیت نگاه آخر رو به ماها میندازه

 

و میگه: طاهر از تو یکی خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم

 

طاهر: اشتباه میکردین عمو.. هنوز اونقدر پست نشدم که خواهرم رو قدای آبروی چندین و چند ساه ی خودم کنم

 

عمو به من نگاه میکنه و میگه: ترنم گند زدی… به همه چیز گند زدی

 

سرد نگاش میکنم و هیچی نمیگم

 

دهنش رو باز میکنه که چیزی بگه ولی بعد پشیمون میشه و به سمت پدربزرگ حرت میکنه

 

——–

 

با ناامیدی به مسیر رفتن عمو و پدربزرگم نگاه میکنم

 

با بغض زمزمه میکنم: واقعا رفتن؟

 

صدای سروش رو میشنوم که میگه: بعضی وقتا بهتره با رفتن آدما کنار بیای چون با موندنشون فقط سختی و عذابه که نصیبت میشه

 

-ولی فکر میکردم میمونند… هنوز امید داشتم

 

مادر سروش: امیدت به خدا باشه گلم

 

-اما اونا خونوادم بودن.. واقعا همه شون ولم کردن.. با اینکه میدونند من بیگناهم

 

طاهر: عزیزم تو من رو داری

 

آهی میکشم و میگم: طاهر

 

طاهر: جانم

 

-چرا اینجوری شد؟

 

طاهر هم متقابلا آهی میکشه و میگه: نمیدونم ترنم.. امشب شب عجیبی بود

 

خاله با ناراحتی جلوم میشینه و برای اولین بار با ملایمت میگه: ببین ترنم من و مونا نمیدونیم موضوع از چه قراره… من واقعا با حرفایی که امروز شنیدم شوکه شدم… پدرت یه روز اومد خونه و یه بچه رو داد دست مونا گفت باید بزرگش کنی.. همین و بس.. نمیگم حال و روز خواهرم اون روزا چه طوری بود و چی کشید.. نمیگم پدرت چه حرفایی به مونا زد و چطور خردش کرد فقط اینو میگم تا این مسائل برات یه خورده قابل هضم بشه… خونواده ی پدریت هیچوقت اجازه ندادن این موضوع فاش بشه چون برای آبروشون خیلی ارزش قائل بود… اونقدر زیاد که حتی مونا هم هیچوقت نفهمید که تو کی هستی و از کجا اومدی.. اون فقط یه چیزای مختصری در مورد ازدواج دوم بابات میدونست… حالا بعد از اون همه سال تو اومدی داری حرف از چیزایی میزنی که خونواده ی پدریت ترس از رو شدنش داشتن و هنوز هم دارن

 

طاهر: خاله منظورتون از این حرفا چیه؟

 

خاله: منظور خاصی ندارم فقط میخوام بگم این تندخویی ها دلیل بر این نیست که دوستت ندارن

 

از پشت میز بلند میشه و ادامه میده: چرا دروغ هیچوقت ازت خوشم نمیومد.. خواهرم اون اوایل با وجود تو خیلی عذاب کشید اما یه لحظه دلم برات سوخت.. خواستم بدونی که اونقدرا هم که به نظر میاد اونا بد نیستن… یادمه پدربزرگت تا سالهای سال با پدرت حرف نمیزد… به جز تو مهمونی ها و مجالس که اون هم تو چند تا کلام خلاصه میشد دلیلش هم فقط این بود که مردم چیزی از موضوع نفهمن… بالاخره یه چیزایی تو این جامعه جا افتاده دیگه نمیشه درستش کرد… پدربزرگت هم مثه خیلیا ترجیح میده طوری رفتار کنه که هم آبروش حفظ بشه

 

طاهر: ولی به چه قیمتی؟

 

سروش با تمسخر میگه: به قیمت دوباره طرد کردنش

 

خاله: بالاخره اون مرد برای خودش کسیه… شاید اگه موضوع تو هم اونقدر دهن به دهن نمیچرخید پدربزرگت اثن طور طردت نمیکردغمگین نگاش میکنم و میگم: پدر گناهکارم به خاطر آبروی خونوادگی از خونواده طرد نشد چون هیچکس از موضوع مطلع نشد ولی منه بیگناه از خونوادم طرد شدم به خاطر اینکه خیلی زود موضوع گناهکار بودنم دهن به دهن چرخید… پدربزرگم با طرد کردن من چه چیزی رو به دست آورد؟.. آبرو؟… واقعا ارزش داشت؟

 

خاله: مرگ ترانه کم چیزی نبود

 

-اگه ترانه دختر پدرم بود من هم دختر همین پدر بودم

 

خاله ام آهی میکشه و فقط میگه: مرگ ترانه همه مون رو پیر کرد ترنم… درکمون کن

 

بعد از این حرف از میز دور میشه

 

زیرلب میگم: پس کی منو درک کنه؟

 

پدر سروش: ماها هستیم دخترم… چه عروسم باشی چه نباشی برای همیشه میتونی رو حمایت خنواده ی راستین حساب کنی

 

لبخندی میزنم

 

صدای مهران رو میشنوم که با شیطنت میگه : این شام چی شد ترنم؟

 

خندم میگیره

 

-تو کجا بودی تا الان؟

 

مهران: همین اطراف داشتم از دست این دخترای پسرندیده فرار میکردم

 

با این حرفش خنده ی جمع بلند میشه

 

سیاوش: حالا چرا فرار؟

 

مهران با خونسردی یه صندلی عقب میکشه و میشینه.. یه تک سرفه ای میکنه و انگار که میخواد حرف مهمی بزنه میگه: مگه خلم خودم رو اسیر دست این بلای آسمونی کنم

 

-دستت درد نکنه دیگه حالا ما دخترا شدیم بلای آسمونی؟

 

پدر و مادر سروش با خنده سری تکون میدن و ما جوونا رو با هم تنها میذارن

 

مهران: شما که عزیز دل مایی ترنم خانوم

 

———–طاهر متعجب به مهران نگاه میکنه اما مهران با خونسردی میگه: همیشه بخند خانوم خانوما.. اخم کردن اصلا بهت نمیاد

 

سیاوش هم متعجب به مهران خیره میشه

 

سروش با حرص میکنه و میگه: راستی ترنم؟

 

همونجور که نگام به مهرانه میگم: هوم؟

 

سروش با فشاری که به دستم میاره مجبورم میکنه نگاش کنم

 

-چیه؟

 

سروش: ازت خیلی خیلی ممنونم

 

با تعجب میگم: بابت چب؟

 

سروش: بابت رقصت

 

احساس میکنم گونه هام از شدت خجالت قرمز میشن

 

مهران با خنده میگه: خانوم خانوما نمیدونستم که اینقدر قشنگ و حرفه ای میرقصی… این هنرت رو رو نکرده بودیا

 

با خجالت میگم: مهران

 

سروش با بدجنسی میگه: بعد از این همه سال هنوز هم باهام هماهنگی

 

متعجب به سروش نگاه میکنم

 

مهران میخنده و میگه: آره.. خیلی هماهنگ بودین

 

لبخندی میزنم و خجالت زده میگم: مرسی

 

سروش با غرور میگه: بالاخره بعد از چند ماه تمرین اجباری این همه هماهنگ بودن جای تعجب نداره

 

بعد از حرفش هم ابرویی بالا میندازه و لیوان آب نیم خورده ی من رو برمیداره و به لبش نزدیک میکنه

 

مهران: ترنم این طور نمیشه… واجب شد به من هم یاد بدی

 

سروش که داشت آ رو مخورد با این حرف مهران آب تو گلوش میپره و به سرفه میفته