داستان تک پارتی

amily amily amily · 1400/06/23 10:31 · خواندن 3 دقیقه

همونطور که قول دادم

فقط چون نظرات و پسندا کم بود مریکت نیس و ادرینته

بفرمایید ادامه

کلاسورم و رو سرم گذاشتم تا اب بارون سرم و خیس نکن من خیلی بد مریض میشم و مطمئنم اگه مریض شم باز بدبختی دارم داشتم را میرفتم که محکم خوردم به چیزی با خودم گفتم حتما پسری چیزیه بعد عاشقم میشه وااااییی سرم و با عشوه بلند کردم دیدم......عه این که تیر چراغ برقه!ای تف به شانس من داشتم میرفتم که بالاخره دم در خونه رسیدم ...سرم تو کیفم بود و دنبال کلید میگشتم که دوباره خوردم به چیزی البته ایندفعه اونقدر محکم خوردم که روی زمین افتادم و تمام لباسام گلی شد با عصبانیت تمام گفتم:ای لعنت بر هر چی تیر چراغ برقه! بلند شدم که دیدم نه بابا اینکه تیر چراغ برق نیست ادرینه با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:ادرین...تو این موقعه شب این جا چی کار میکنی؟ ادرین:ام خب راستش اومدم دعوتت کنم برای فردا شب برای صرف شام بیرون تو رستوران*** باشه ای گفتم و زیر لب تشکری کردم و وارد خونه شدم...از مامان و بابا برای فردا شب اجازه گرفتم و بلافاصله بعد از خوردن شام به اتاقم که طبقه ی بالا بود رفتم...روی تخت خودم و ولو کردم و خوابم برد! صبح زود بیدار شدم چون جمعه بود کلاس نداشتم پس رفتم پایین تا صبحونه بخورم و برم بیرون (توضیح:ساعت هفت دعوت شده) ساعت پنج عصر بدو بدو اومدم خونه لباسام و عوض کردم (لباسش لباس جنی تو اهنگ لاوسیک گرلز بود) ارایشم فقط یک ریمل و یک رژ لب بود از خونه زدم بیرون سوار تاکسی شدم جلوی رستوران ترمز زد پیاده شدم پول و پرداخت کردم و وارد رستوران شدم ادرینو پشت یک میز دیدم رفتم و سر میز نشستم سلامی کردم در جوابم با لبخندی که با لبخندای همیشه اش فرق مبکرد جواب سلامم و داد نگاهی بهم کرد که گفتم:خب...کاری داشتی با من؟ دهن باز کرد و گفت:ببین مرینت شاید شاید ام چطور بگم راستش... خاس چیزی بگه که شام و اوردن شروع به خوردن کردیم بعد از اتمام شام خواست تا دوباره بگه که تلفنم زنگ خورد الیا بور -سلام الیا:مرینت با ادرین پاشین بیان میخواییم برای لوکا از زویی خواستگاری کنیم لبخنده مرموذی زدم و از الیا پرسیدم:تو از کجا میدونی من پیش ادرینم؟ الیا من و منی کرد و گف:خب راستش راستش....اخ نینو داره صدام میکنه زود بیاین خدافظ خنده ای کردم و تلفن و قطع کردم به ادرین گفتم ماجرارو اونم با ناراحتی بلند شد که بریم داشتیم میرفتیم...نگاهی به نیم رخش کردم و لبخندی از ته دل زدم وقتی ناراحته قیافش خیلی خنده دار میشه جلوتر ازش راه افتادم پشت در رستوران بدونه اینکه برگردم گفتم قبول میکنم. سوالی گفت:چیو؟ برگشتم سمتش و گفتم:همون انگشتر ازدواجی که تو جیب کتته رو با خنده از رستوران بیرون اومدم یکم ازم عقب افتاد و دوباره جلوتر از من شروع به حرکت کرد و رفت و در بغل راننده رو برام باز کرد ** ان دو با هم ازدواج کردند و با خوبی و خوشی همراه فرزندان خویش عاشقانه زندگی کردند

*******

پایان

مدنم طولانی نبو ول حسشم نی

فیلا بای